می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت
روی تختی با رقیبان می نشینی در بهشت
تا خدا بهتر بسوزاند مرا خواهد گذاشت
یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت
صاحب عشق زمینی را به دوزخ می برد
جا ندارد عشق های این چنینی در بهشت
گیرم از روی کرم گاهی خدا دعوت کند
دوزخی ها را برای شب نشینی در بهشت
... با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ
می روی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت
من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین»
خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشت
کاظم بهمنی
سخت است غرل ها بسرایی و نبیند
سخت است بکویش بشتابی و نیاید
با این همه بازم سحری نیست نباشد
فکر رخ واصوات دل انگیز ترینش
#ز_ا
اگر گناه تو هستی خدا کند که خدا
جزای آخرتم را در این جهان بدهد
#عمران_میری
#جزایآخرتم
.
دل شکسته... تن خسته، خانه میخواهد
دوباره گریهی امشب بهانه میخواهد
دلیل گریهی هر شب! کمی شریکم باش
که گریه بیشتر از اشک، شانه میخواهد
هزار بار نوشتم، هزار بار نشد
نوشتن از تو غمی شاعرانه میخواهد
دلم گرفته و از بوی خانه بیزارم
دلِ گرفته کمی چایخانه میخواهد!
برای داشتنش حاضرم بقیّهی عمر...
ولی چه فایده وقتی مرا نمیخواهد؟
عادل_حیدری
.
تکلیف من و عشق تو روشن شدنی نیست
رفتن شدنی نیست وَ ماندن شدنی نیست
شاید بروم دور شوم تا تو بفهمی
من نیستم و هیچکسی "من" شدنی نیست
باید بروم تا که کمی مثل تو باشم
نه ! قلب بلورین من آهن شدنی نیست
خودخواه شدم در اثرِ خواستن تو
این عاشق مغرور ، فروتن شدنی نیست
در حرف چه ساده ست جداییّ من و تو
سخت است بفهمیم که اصلا شدنی نیست
تکلیف من و عشق تو ، تکلیف من و عقل
تکلیف من و چشم تو روشن شدنی نیست ...
حسین_عباسپور
.
.
پیش تو هرقدر از دلتنگیام گفتم، نشد
درد دل کردم ولی از دردهایم کم نشد
رفتی و در خود شکستم، نیستم غمگین که سرو
بعد توفان بر زمین افتاد، امّا خم نشد
خواب دیدم در جهنّم باز دنبال تواَم
بر غم عشق تو حتّی مرگ هم مرهم نشد
هیچکس جای تو را در خاطراتم پر نکرد
بردی از یادم ولی یادت فراموشم نشد
جز وصالت، آرزوهای زیادی داشتم
مثل صدها آرزوی دیگرم، این هم نشد...
مجید_ترکابادی
بند کفشت را نمی بست او اگر عاشق نبود…
عشق یعنی پیش پای یار خود ، زانو زدن...
#سعید_خاکسار
امشب آن حسرت دیرینهٔ من
در بر دوست به سر می آید
در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در می آید
شانه کو تا که سر و زلفم را
در هم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رویا سازم
سرمه کو ، تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
باید این شوق که در دل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد
چه بپوشم که چو از راه آید
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگویم که ز سِحر سخنم
دل به من بازد و افسون گردد
آه ، ای دخترک خدمتکار
گل بزن بر سر و بر سینهٔ من
تا که حیران شود از جلوهٔ گل
امشب آن عاشق دیرینهٔ من
چو ز در آمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب بادهٔ گلرنگ زنم
ماه اگر خواست که از پنجره ها
بیندم در بر او مست و پریش
آنچنان جلوه کنم کو ز حسد
پرده ابر کشد بر رخ خویش
تا چو رویا شود این صحنهٔ عشق
کندر و عود در آتش ریزم
ز آن سپس همچو یکی کولی مست
نرم و پیچنده ز جا برخیزم
همه شب شعله صفت رقص کنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش کشد
مست آن گرمی آغوش شوم
آه ، گویی ز پس پنجره ها
بانگ آهستهٔ پا می آید
ای خدا ، اوست که آرام و خموش
به سوی خانهٔ ما می آید
{♥️}
همچو کوهی که درونش نم دریا دارد
در دلم درد زیاد است ولی جا دارد
اشک دارد به تن هر مژه ام می لغزد
پلک بر هم بزنم سیل تماشا دارد
سرخیه چشم من از عادت بی خوابی نیست
خصلت وقت غروب است که صحرادارد
حال من مثل کویریست که از لکه ی ابر
جرعه ای آب و یا قطره تمنا دارد
زندگی دایره ای بود در ابعاد زمین
خوب چرخید که مارا به امان وا دارد🧡
ای چراغ دل تاریکم ! از این خانه مرو!
آشنای تو منم، بر در بیگانه مرو!
شمع من باش و بمان! نور ز تو، اشک ز من
جان فشانه تو منم، در بر پروانه مرو!
سوختی جان مرا، آه مکن ! اشک مریز!
از بر عاشق دلداده، غریبانه مرو!
قصه خواهی شد و از یاد جهان خواهی رفت
قهر بیهوده مکن! در دل افسانه مرو!
در کلبه ی من، مهر تویی! ماه تویی!
ای چراغ شب تاریکم، از این خانه مرو!
معینی_کرمانشاهی