میترسم از حسیکه بعداز تو قرار است
بـا زخــــم های کهنه قــــربانی بگیــــرد
#رسول_مرشدلو
چه غم که خط خطی ِ چشم هام ناخواناست؟
تو خوانده ای همه ی آنچه در دلم دارم
#معصومه_صابر
تو آن صیاد طنازی که بی ناز و دغل بازی
شکار خویش را بی دام و بی دانه می گیرد.
#ابراهیم_روزبهانی
قصد من از حيات، تماشای چشم توست
ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بيا
#فاضل_نظری
در ازدحام غریبی، زمین مچاله شده
و ماه محوِ سکوت سیاهچاله شده
کجای ارض و سمائی امام خوبیها؟
نصیب هر شبمان بغض و آه و ناله شده
پیالهٔ دلمان پر ز خونِ غیبت شد
شرابِ نابِ ظهورت هزارساله شده
#امام_زمان
#اللهم_عجّل_لولیک_الفرج
#مارال_افشون
مگو نشستن ما در سکوت بیثمر است
همین که خلوت خود را شکستهای هنر است
کسی به غربت من از تو آشناتر نیست
ولی شناختم از تو هنوز مختصر است
مرا به محکمه عقل میبری، اما
هنوز در دل ما حکم عشق معتبر است
به حرف هیچکسی اعتنا مکن جز عشق
که سرنوشت من و تو به دست یک نفر است
همیشه فرصت عاشق شدن مهیا نیست
مرا به حرف بیاور که مرگ پشت در است
#محمدحسن_جمشیدی
صبحت بخير
حضرت دلدار بي بديل
من را ببوس،
اول صبح است ... بي دليل ...
#حامد_فلاحي_راد
#صبح_بخیر
بانو! چقدر ساده، چه گیرا نگاهتان!
می چرخد آسمان و زمین دور ماهتان
یکبار، اشتباه "عزیزم" صدا زدید
عمری است دلخوشم به همین اشتباهتان
#سید_مهدی_موسوی
هدایت شده از گلچین شعر
صبحم بخیر می شود آری به دیدنت
این روزگار با تو مرا رو سپید کرد
#صدیقه_شاداب_نیک
#عضوکانال
@golchine_sher
باید شبیه سنگها رفتار میکردم
باید تو را خورشید من! انکار میکردم
از دامن احساس من وقتیکه گل چیدی
باید که دستت را فرو در خار میکردم
نامهربانی نه! که اینها جبر دنیا بود
نامهربانی را به خود اجبار میکردم
با من بنای آشنایی داشتی اما
ناچار بر بیگانگی اصرار میکردم
چیزی نگفتم در جواب مهربانیهات
باید تو را از مهر خود بیزار میکردم
وقتیکه مردم توبه میکردند از عصیان
من از خیال عشق استغفار میکردم
تو فکر ماندن بودی و من فکر دلکندن
من راهِ رفتن را فقط هموار میکردم
با قلب نازک، با دلی سرشار از احساس
باید شبیه سنگها رفتار میکردم...
#زینب_نجفی
صبحت بخیر و شاد، نورانیترینم
جان دلم ای تکیهگاه آخرینم
جاری است بر لبهای خشکم عهد و ندبه
تا صبحی آخر روی ماهت را ببینم
#یاصاحبالزمانالغوثالامان
#اسماعیلعلیخانی
مدّتی هست که از حالِ دلم بیخبری
نه پيامی، نه سلامی، نه سراغی، نه سری
دوریات نظمِ پریشانِ مرا ریخت به هم
شاعرِ خاطرهها بی تو ندارد هنری
اشکِ هر صبح و غروبم به هوایِ تو چکید
شاید این گریهٔ هر روزه نماید اثری
ذرّههایِ سخنم یکسره خورشید شوند
اگر از مِهرِ تو تابد به وجودم نظری
ای که در دشتِ دلت رودِ اجابت جاریاست
مرحمت کن به بیابانِ دلم کن گذری
خونِ احساس به رگهایِ دلم لخته شدهاست
بی مددکاریات ای دوست ندارم جگری
آنچه رفتهاست که رفتهاست، ولی زود بیا
شاید از عمرِ به جا مانده ببینم ثمری
اگر از بخششِ تو انجمنی شاد شوند
مطمئن باش که این کار ندارد ضرری
شربتِ زندگیام تلخ شد از زهرِ سکوت
با سخنهایِ پُر از شور بیفشان شکری
وقتِ تکبیرِ اذان، چشمِ طلب باز کنم
تا که در باغِ نگاهت بزنم بال و پَری
هر زمان، قصد کنی پا به رکابت هستم
دمِ صبحی، سرِ ظهری، سرِ شب یا سحری
لحظهای در نظرِ خاطرهها ساکن شو
ای که هر لحظه به ابیاتِ دلم در سفری.
#حسینعلی_زارعی