eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
میترسم از حسی‌که بعداز تو قرار است بـا زخــــم های کهنه قــــربانی بگیــــرد
چه غم که خط خطی ِ چشم هام ناخواناست؟ تو خوانده ای همه ی آنچه در دلم دارم
تو آن صیاد طنازی که بی ناز و دغل بازی شکار خویش را بی دام و بی دانه می گیرد.
قصد من از حيات، تماشای چشم توست ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بيا
در ازدحام غریبی، زمین مچاله شده و ماه محوِ سکوت سیاه‌چاله شده کجای ارض و سمائی امام خوبی‌ها؟ نصیب‌ هر‌ شبمان‌ بغض‌ و‌ آه‌ و‌ ناله شده پیالهٔ دلمان پر ز خونِ غیبت شد شرابِ نابِ ظهورت هزار‌ساله شده
مگو نشستن ما در سکوت بی‌ثمر است همین که خلوت خود را شکسته‌ای هنر است کسی به غربت من از تو آشناتر نیست ولی شناختم از تو هنوز مختصر است مرا به محکمه عقل می‌بری، اما هنوز در دل ما حکم عشق معتبر است به حرف هیچ‌کسی اعتنا مکن جز عشق که سرنوشت من و تو به دست یک نفر است همیشه فرصت عاشق شدن مهیا نیست مرا به حرف بیاور که مرگ پشت در است
صبحت بخير حضرت دلدار بي بديل من را ببوس، اول صبح است ... بي دليل ...
بانو! چقدر ساده، چه گیرا نگاهتان! می چرخد آسمان و زمین دور ماهتان یکبار، اشتباه "عزیزم" صدا زدید عمری است دلخوشم به همین اشتباهتان
هدایت شده از گلچین شعر
صبحم بخیر می شود آری به دیدنت این روزگار با تو مرا رو سپید کرد @golchine_sher
باید شبیه سنگ‌ها رفتار می‌کردم باید تو را خورشید من! انکار می‌کردم از دامن احساس من وقتی‌که گل چیدی باید که دستت را فرو در خار می‌کردم نامهربانی نه! که اینها جبر دنیا بود نامهربانی را به خود اجبار می‌کردم با من بنای آشنایی داشتی اما ناچار بر بیگانگی اصرار می‌کردم چیزی نگفتم در جواب مهربانی‌هات باید تو را از مهر خود بیزار می‌کردم وقتی‌که مردم توبه می‌کردند از عصیان من از خیال عشق استغفار می‌کردم تو فکر ماندن بودی و من فکر دل‌کندن من راهِ رفتن را فقط هموار می‌کردم با قلب نازک، با دلی سرشار از احساس باید شبیه سنگ‌ها رفتار می‌کردم...
صبحت بخیر و شاد، نورانی‌ترینم جان دلم ای تکیه‌گاه آخرینم جاری است بر لبهای خشکم عهد و ندبه تا صبحی آخر روی ماهت را ببینم
مدّتی هست که از حالِ دلم بی‌خبری نه پيامی، نه سلامی، نه سراغی، نه سری دوری‌ات نظمِ پریشانِ مرا ریخت به هم شاعرِ خاطره‌ها بی تو ندارد هنری اشکِ هر صبح و غروبم به هوایِ تو چکید شاید این گریهٔ هر روزه نماید اثری ذرّه‌هایِ سخنم یک‌سره خورشید شوند اگر از مِهرِ تو تابد به وجودم نظری ای که در دشتِ دلت رودِ اجابت جاری‌است مرحمت کن به بیابانِ دلم کن گذری خونِ احساس به رگ‌هایِ دلم لخته شده‌است بی مددکاری‌ات ای دوست ندارم جگری آنچه رفته‌است که رفته‌است، ولی زود بیا شاید از عمرِ به جا مانده ببینم ثمری اگر از بخششِ تو انجمنی شاد شوند مطمئن باش که این کار ندارد ضرری شربتِ زندگی‌ام تلخ شد از زهرِ سکوت با سخن‌هایِ پُر از شور بیفشان شکری وقتِ تکبیرِ اذان، چشمِ طلب باز کنم تا که در باغِ نگاهت بزنم بال و پَری هر زمان، قصد کنی پا به رکابت هستم دمِ صبحی، سرِ ظهری، سرِ شب یا سحری لحظه‌ای در نظرِ خاطره‌ها ساکن شو ای که هر لحظه به ابیاتِ دلم در سفری.