لحظه دیدارت امشب پادشاهی می کنم
هر نشانی از غم دنیاست راهی می کنم
یار بی چون و چرای عشق نابت میشوم
هر ثوابی یا گناهی را که خواهی می کنم
امشب از شبهای بی پایان رویای من است
دل خوشی بعد ازچنین امیّد واهی می کنم
در تب یاد تو چون فرهاد، فرجامم رسد
کاه را کوهی و کوهی را چو کاهی می کنم
صبح فردایش به دنبال تو هر جا می روم
پرسش از شبنم ز باد صبحگاهی می کنم
تاکه پیدایت کنم اول سلامت میکنم
سر به زیراندازم وگه گه نگاهی می کنم
با صدایی خسته از با تو نبودن گویمت:
تا ابد نزد تو می مانم ، گواهی می کنم
دست در دستم گذاراینک قصورم را ببخش
عذرخواهی عذرخواهی عذرخواهی می کنم
مي شود پيشانيت بوسيد و از لبها گذشت؟
مي شود از ديدن چشمان زيباها گذشت؟
گفته بودي روزگارت پيش من خواهد گذشت
روزگارم با بوسه از لبهای تو خواهد گذشت
با تو روزهایم به بازيها در خیابانها گذشت
شب ها در فكر تو اما به سردي ها گذشت
دل به بازي ابروي تو خو كرده بود
مي شود دلداده شد اما که از يادش گذشت ؟
گر چه در خيل خود با تو دلبستگي ها کرده ام
آخرش دست او در دست تو از آن خيابانها گذشت
با تو بودنها به پایانش در خیابانها رسید
دستم رها از دست تو روزگارم تنها گذشت
دیدمش پیشانیت بوسید و از لبها گذشت
دستش رها از دست تو بی عشق تو تنها گذشت
کس ندانست چه ها در این خیابانها گذشت
کس ندانست چه ها از این دل تنها گذشت
مي شود پيشانيت بوسيد و از لبها گذشت؟
مي شود از ديدن چشمان زيباها گذشت؟
گفته بودي روزگارت پيش من خواهد گذشت
روزگارم با بوسه از لبهای تو خواهد گذشت
با تو روزهایم به بازيها در خیابانها گذشت
شب ها در فكر تو اما به سردي ها گذشت
دل به بازي ابروي تو خو كرده بود
مي شود دلداده شد اما که از يادش گذشت ؟
گر چه در خيل خود با تو دلبستگي ها کرده ام
آخرش دست او در دست تو از آن خيابانها گذشت
با تو بودنها به پایانش در خیابانها رسید
دستم رها از دست تو روزگارم تنها گذشت
دیدمش پیشانیت بوسید و از لبها گذشت
دستش رها از دست تو بی عشق تو تنها گذشت
کس ندانست چه ها در این خیابانها گذشت
کس ندانست چه ها از این دل تنها گذشت
ز زلفت زنده میدارد صبا انفاس عیسی را
ز رویت میکند روشن خیالت چشم موسی را
سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن
به بلبل میبرد از گل صبا صد گونه بشری را
کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی
برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را
گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی
بسوزی خرقهٔ دعوی بیابی نور معنی را
دل از ما میکند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دلها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را
به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را
نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد
نماید زینت و رونق نگارستان مانی را
دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید
نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را
شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت
اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را
ای کم شده وفای تو، این نیز بگذرد
و افزون شده جفای تو، این نیز بگذرد
زین بیش نیک بود به من بنده رای تو
گر بد شدهست رای تو، این نیز بگذرد
گر هست بیگناه، دلِ زارِ مستمند
در محنت و بلای تو این نیز بگذرد
وصل تو کی بُود نظر دلگشای تو
گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد
گر دوری از هوای من و هست روز و شب
جای دگر هوای تو، این نیز بگذرد
بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو
اکنون نیَم سزای تو؛ این نیز بگذرد
گر سرد گشتی از من و خواهی که نگذرم
گردِ در سرای تو، این نیز بگذرد...
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هر کدام از شعلهای در آتشند
در میان پاکبازان من نه تنها سوختم
جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم
خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم
فقط بگو لقب "شاعری" به من ندهند
بگو که من دلِ خونی از این لقب دارم
و بی تو اینهمه شعری که هیچ میارزند
و بی تو دفتر شعری که بیسبب دارم
ببین به چشم خودت ، بی تو سرد و متروک است
همیشه خانهی عشقی که آن عقب دارم
تو چند ساله شدی ؟ آه ! چند ساله شدم ؟
کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم ؟
بیا و این دم آخر کنار چشمم باش
مباد بی تو بمیرم ... چقدر تب دارم !
از روی تو شاد شد دل غمگینم
من چون رخ تو به دیگری بگزینم؟
در تو نگرم، صورت خود می یابم
در خود نگرم، همه تو را می بینم
#باباافضل_کاشانی
🕯🌺
واژه از دفـتـر دل شــوق پــریــدن دارد
گــفــتـگو از لـب آن یــار شـنیـدن دارد
تا بـه یـاد گل رویـت بــزنـم بــاده دمی
غنـچـه از بـاغ دل آرای تـو چیـدن دارد
عـطر گیسوی تـو یپچـده به دیوان دلم
این دلم حسـرت یک لحظه رسیدن دارد
عاقبت هم نفس شمع شدم در دل شب
بی وفـا حـال پریش ارزش دیدن دارد ؟
تا سراپرده ی عشقت بـروم رقص کنان
بـاده از نــاز نــگاه تـو چشــــیدن دارد
حال که از برق نگاه تو دگرگون بشـود
این دلـم در هـوست شـور تپـیدن دارد
از فراسـوی خیـالـم گـر رود نـاز رخـت
جان شیـرین ز تنـم مـیل رهـیدن دارد
#علی_فعله_گری
R🥀
عطروبوی مریمی ها را چو باد آورده است
شاعر امشب باز مریم را به یاد آورده است
میرود افتان وخیزان چون خماری درد کش
گوییا تریاک چشمت اعتیاد آورده است
نازنین ازبس که در اوج کمالی بهر تو
حک نموده برنگینی وان یکاد آورده است
خواب را کرده حرام و نیمه شب در یاد توست
درد هایش گرچه شاعر رابه داد آورده است
در تمام عمر شاعر با عصای احتیاط
پیش تو بشکست آنرا اعتماد آورده است
در کلاس چشم تو دل کنده از زهد وریا
دست هارا شسته انگار ارتداد آورده است
نیستی اما سکوت شب گواهی میدهد
شاعر امشب نام مریم را زیاد آورده است
روز محشر را تصور کن که با سوزی عجیب
شاعری از ظلم تو آه از نهاد اورده است
#حسین_مرادی
ناز کمتر کن، که من اهل تمنّا نیستم
زنده با عشقم، اسیر سود و سودا نیستم
اشک گرم و خلوت سرد مرا، نادیده ای
تا بدانی اینقدر ها هم شکیبا نیستم
دوست میداری زبان بازان باطل گوی را
در برت لب بسته از آنم، کز آنها نیستم
دل بدست آور شوی با مهربانیهای خویش
لیکن آنروزی که من دیگر بدنیا نیستم
هیچکس جای مرا دیگر نمیداند کجاست
آنقدر در عشق او غرقم که پیدا نیستم
چه بگویم که کمۍخوب شود حالِ دلم؟
لکنتِ شعـر و پریشـانی و جنجالِ دلم
کاش میشد کـه شمـا نیز خبردار شوید
لحظـه ای از مـن و از دردِ کهنسالِ دلم
از سرم آب گذشته ست مهم نیست اگر
غـمِ دنیـای شمـا نیـز شود مـالِ دلـم
عاشقِ نان و زمین نیستم ، این را حتماً
بنـویسید بـه دفتـرچـه ی اعمـالِ دلم
آه!! یک عالمه حرف است که باید بزنم
ولـی انگـار زبـانـم شـده پـامـالِ دلم
مـردمِ شهـر!! خـدا حافظتان من رفتم
کسی از کـوچه ی غم آمده دنبـالِ دلم
❣