من از باز ترین پنجره با مردمِ
این ناحیه صحبت کردم،
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی...
عاشقانه به زمین خیره نبود!
کسی از دیدن یک باغچه
مجذوب نشد!
هیچ کس زاغچهای را ...
سر یک مزرعه جدی نگرفت؛
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد.
#سهراب_سپهری
نه تو می مانی نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حبابِ نگرانِ لب یک رود قسم
و به آن لحظه شادی که گذشت...
غصه هم می گذرد...
بر تنِ لحظه خود
جامه اندوه مپوشان هرگز...
#سهراب_سپهری
من
پُر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پُرم از راه
از پل
از رود
از موج
پرم از سایهی برگی در آب
چه درونم تنهاست..
#سهراب_سپهری
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پیدرپی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
میشود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظهها میگذرد
آنچه بگذشت ، نمیآید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...
#سهراب_سپهری
من از بازترین پنجره با مردمِ
این ناحیه صحبت کردم،
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی...
عاشقانه به زمین خیره نبود!
کسی از دیدن یک باغچه
مجذوب نشد!
هیچ کس زاغچهای را ...
سر یک مزرعه جدی نگرفت؛
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد.
#سهراب_سپهری
🆔@abadiyesher
من به اندازهیِ یک ابر
دلم میگیرد...
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را که
به اندازهیِ پیراهنِ تنهاییِ من
جا دارد
بردارم، و به سمتی بروم...
#سهراب_سپهری
آبادی شعر 🇵🇸
زندگی جیره مختصری است
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند!
زندگی را با عشق
نوش جان باید کرد...
#سهراب_سپهری 💚
میان این روز ابری من ترا صدا زدم
من ترا میان جهان صدا خواهم زد
و چشم به راهِ صدایت خواهم ماند
در این درّهی تنهایی تو آبِ روان من باش
و زمزمه کن،من خواهم شنید ...
#سهراب_سپهری
@abadiyesher
تو می گذری زمان می گذرد چه کنم؟
با دلی که از تو توان گذشتنش نیست!
#سهراب_سپهری
@abadiyesher
میتراوید آفتاب از بوتهها
دیدمش در دشتهای نم زده
مست اندوه تماشا، یارِ باد
مویش افشان، گونهاش شبنم زده
لالهای دیدم
لبخندی به دشت
پرتویی در آب روشن ریخته
#سهراب_سپهری
@abadiyesher
من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوتهٔ بابونه
من به یک آینه
یک بستگیِ پاک قناعت دارم...
#سهراب_سپهری
@abadiyesher