eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم... من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت!!
ببین در سطرسطر صفحه‌ی فالی که می‌بینم تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می‌گوید: که من هم انتهای راه را تاریک می‌بینم تو حالا هر چه می‌خواهی بگو حتی خرافاتی برای من که تأثیری ندارد، هر چه‌ام اینم چون‌آن دشوار می‌دانم شب کــوچ نگاهت را که از آغاز، پایان ِ تو را در حال تمرینم نه! تو آئینه‌ای در دست مردان توانگر باش که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم در آن سو سودِ سرشار و در این سو حافظ و سعدی تو و سودای شیرینت، من و یاران دیرینم برو بگذار شاعر را به حال خویشتن ماند چه فرقی می‌کند بعد از تو شادم یا که غمگینم پس از تو حرف‌هایت را به گوش سنگ خواهم گفت تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبرچینم
در نگاهت رنگ آرامش نمایان می شود آه می ترسم که دارد باز طوفان می شود آرزوهایم ،همین کاخی که برپا کرده ام زیر آن طوفان سنگین سخت ویران می شود خوب می دانم که یک شب در طلسم دست تو دامن پرهیز من تسلیم شیطان می شود آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست گرچه گاهی پشت یک لبخند پنهان می شود عاقبت یک روز می بینی که در میدان شهر یک نفر با خاطراتش تیر باران می شود 
در گیر تو بودم که نمازم به قضا رفت درمن غزلی درد کشیدوسر زا رفت  سجاده گشودم که بخوانم غزلم را سمتی که تویی عقربه ی قبله نما رفت در بین غزل نام تو را داد زدم داد آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت؟ من بودم وزاهد به دوراهی که رسیدیم من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت با شانه شبی راهی, زلفت شدم اما من گم شدم وشانه پی, کشف طلا رفت در محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند ناخوانده چرا آمدوناخوانده چرا رفت؟ می‌خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت   
بی‌حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست  سوگند می‌خورم به مرام پرندگان در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست   در کارگاه رنگرزان دیار ما رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست از بردگی مقام بلالی گرفته‌اند در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست  دارد بهار می گذرد با شتاب عمر فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست  وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست  تنها یکی به قله‌ی تاریخ می‌رسد  هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست
این روزها سخاوت باد صبا کم است یعنی خبر ز سوی تو این روزها کم است اینجا کنار پنجره تنها نشسته.ام در کوچه‌ای که عابر درد آشنا کم است من دفتری پر از غزلم، ناب ناب ناب چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است باز آ ببین که بی تو در این شهر پر ملال احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است اقرار می‌کنم که در اینجا بدون تو حتی برای آه کشیدن هوا کم است دل در جواب زمزمه‌های بمان من می‌گفت می‌روم که در این سینه جا کم است غیر از خدا که را بپرستم؟ تو را، تو را حس می‌کنم برای دلم یک خدا کم است @abadiyesher
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت سجاده گشودم که بخوانم غزلم را سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت !؟ من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت با شانه شبی راهی زلفت شدم اما ... من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟ می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت!!! @abadiyesher
به دست، کیسهٔ غم را گرفته‌ام بروم دلم گرفته، دلم را گرفته‌ام بروم... @abadiyesher
بی تو بودن را تمام شهر با من گریه کرد دوست با من هم صدا نالید دشمن گریه کرد جای جای بی تو بودن را در آن تنگ غروب آسمانی ابر با بغضی سترون گریه کرد با هزاران آرزو یک مرد مردی پر غرور مثل یک آلاله در فصل شکفتن گریه کرد این خبر وقتی که در دنیای گل ها پخش شد نسترن در گوشه‌ای افسرد لادن گریه کرد وسعت تنهایی ام را در شبستان غزل شاعری با فاعلاتن فاعلاتن گریه کرد گریه یعنی انفجار بغض یعنی درد عشق بارها این درد را در چاه بیژن گریه کرد یک زمان حتی تو هم در مرگ من خواهی گریست مثل سهرابی که در سوگش تهمتن گریه کرد @abadiyesher
تو به حافظ به‌‌ حقیقت به‌ غزل دلخوش‌ باش من به افسانه‌ی نیما : " به تو می‌اندیشم " تو به زیباییِ دنیای که می‌اندیشی ؟ من که تنها به تو ... تنها به تو می‌اندیشم @abadiyesher
اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است ولی برای رسیدن بهانه بسیار است بـــــرآن سریــم کزین قصـــــه دست برداریم مگر عزیز من! این عشق دست‌بردار است کسی به جز خودم ای خوب من چه می‌داند کـــه از تــــو – از تو بریدن چقدر دشوار است مخــــواه مصلحت اندیش و منطقـــی باشم نمی شود به خدا، پای عشق در کار است تـــو از سلاله‌ی سوداگران کشمیری که شال ناز تورا شاعری خریدار است در آستانـــه رفتـــن در امتداد غــــروب دعای من به تو تنها خدا نگهدار است کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد کـــه در گزینش این انتخـــاب ناچـــار است همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد برای خاطره‌هایــی کــه زیرآوار است   @abadiyesher
من آن ستارهٔ نامرئی‌ام که دیده نشد صدای گریهٔ تنهاییش شنیده نشد   من آن شهاب شرار آشنای شعله‌ورم که جز برای زمین‌خوردن آفریده نشد   من آن فروغ فریبای آسمان گَردم که با تمام درخشندگی، سپیده نشد   من آن نجابت درگیر در شبستانم که تار وسوسه بر قامتش تنیده نشد   نجابتی که در آن لحظه‌های دست و ترنج حریم عصمت پیراهنش دریده نشد   من از تبار همان شاعرم که سرو قدش به استجابت دریوزگی خمیده نشد   همان کبوتر بی‌اعتنا به مصلحتم که با دسیسهٔ صیاد هم خریده نشد   رفیقِ من... همه تقدیم مهربانی تو اگر چه حجم غزل‌های من قصیده نشد @abadiyesher