نامه ای دیگر نوشتم کاش آن را خوانده باشد
کاش او هم مثل من پابند عشقش مانده باشد
نامه ای دیگر نوشتم حرف هایی تازه گفتم
ترس دارم نامه را سربسته برگردانده باشد
یا نه شاید قلب او را - گرچه از سنگ است قلبش-
واژه ای از واژه های نامه ام لرزانده باشد
شاید او هم مثل من عاشق شود اما بترسد
نامه ام را دور از چشم پدر سوزانده باشد
یا نه! شاید شعری از من را به آوازی بخواند
لاله های دامنش را شعر من رقصانده باشد
یا نه شاید چون عروسک دست های مهربانش
نامه ام را در کنار بالشش خوابانده باشد
شاید این ها جز خیالات من تنها نباشد
نامه من روی میز پستچی جا مانده باشد
می توانی مست گردی در لب میخانه ام
وقت غمگین بودنت، تکیه کنی بر شانه ام
آمدی و در نگاه عاشقم شیرین شدی
تیشه ی فرهاد کو؟ از عشق تو دیوانه ام
نازنينم! مهر تو در سینه ام گل کرده است
عطر تو می آید از هر گوشه ی کاشانه ام
بر دل مینایی ات حیران شده آهوی دشت
می گدازد بال و پر در حسرتت پروانه ام
دوست دارم با همین شعرم تو را مهمان کنم
گفته بودی: پرتوقع نیستیّ و... " قانع ام "
شربتی از کنجبین باغ دل آورده ام
غم گذرگاهی ندارد کنج این ویرانه ام
بگذر از دنیای غمگین بودنت، با من بیا
رهسپار عشق شو، با طالع شاهانه ام
.
گــهی بر یاد آن گل میشدم مست
گــهی چون سرو بر سر میزدم دست
خیالم آنکه گـــوئی ناگهـــانی
بود کز وصـــل او یابم نشـــانی
در این حســرت ز حد بگذشت سوزم
در این ســـودا به پایان رفت روزم
شب آمد باز دل بر غم نهــــادم
زمام دل به دست غصـــــه دادم
عبید_زاکانی🌸
عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است
هر که از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است
چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست
غنچه پژمرده از ناراج گلچین فارغ است
شور عشق تازهای دارد مگر دل؟ کاین چنین
خاطرم امروز از غمهای دیرین فارغ است
خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست
گر به تلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغ است
هر نفس در باغ طبعم لاله ای روید رهی
نغمه سنجان را دل از گلهای رنگین فارغ است
رهی معیری🌸
بوسیــد ســرم را که بگـــوید نگـــران بود
دنبـال کسی بـود که خــود غــافل از آن بود
دل بـود و گـرفتار وفـایی که به سر نیست
من بـودم و یــاری که دلش با دگـــران بود
هــرشب جگرم سوخت از این عشق خیالی
این سیل جگــرســـوز که از دیـده روان بود
من ســـاکن کــوی توام و از تــو چه دورم !
میســوزم از این عشق که در برزخ جان بود
هرچنـــد بگـــویم که تـــو را دوست ندارم
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان بود
﷽
━━━━💠🌸💠━━━━
تا من تو را بدیدم، دیگر جهان ندیدم
گم شد جهان ز چشمم،
تا در جهان نشستی...
━━━━💠🌸💠━━━━
#عطار
بوسیــد ســرم را که بگـــوید نگـــران بود
دنبـال کسی بـود که خــود غــافل از آن بود
دل بـود و گـرفتار وفـایی که به سر نیست
من بـودم و یــاری که دلش با دگـــران بود
هــرشب جگرم سوخت از این عشق خیالی
این سیل جگــرســـوز که از دیـده روان بود
من ســـاکن کــوی توام و از تــو چه دورم !
میســوزم از این عشق که در برزخ جان بود
هرچنـــد بگـــویم که تـــو را دوست ندارم
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان بود
نگـو چرا بـه تمـاشا همیشه می مانی
دچارِچشمِ توهستم خودت که میدانی
بدونِ اینکـه بفهمـم، دلم ز دستم رفت
بـه یک نگاه و تبسم ، بـه سبکِ ایرانی
تمـامِ زنـدگی ام صرفِ شعـرگفتن شد
از آن زمان که شنیدم تو شعر میخوانی
دوبـاره رد شـدنت را نظـاره کردم من
اگر چـه از پـسِ چـادر اگر چـه پنهانی
تمـامِ سهمِ تـو از من کتابِ شعری شد
تمـامِ سهمِ من از تـو، دو چشمِ بارانی
بیا و سایـه ی سَر باش، و مهربانی کن
بیا کـه میرود این دل به سمتِ ویرانی
#شعر
اختراع غزل وبغل😊👌🌺
وقتی بهشت عزوجل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد!
آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت!
تا هاله ای به دور زحل اختراع شد!
آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت...
نزدیک ظهر بود ... غزل اختراع شد...
آدم که سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد...
«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»
اینگونه بود ها..! که بغل اختراع شد
#حامد_عسکری
اینچنین عِشوِه نَریز اَز قَد و بالایِ خودَت
هِی کَج و راست نَکُن گوشه لبهایِ خودَت
هَر گُناهی که میانِ مَن و تو رُخ بِدهَد ...
با چنین عِشوه گَری عاقبتَش پایِ خودَت!
#مسعود_محمدپور
🦋🌺🦋