فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورشیــــد شدم ،در آسمانت باشم
سوزنده ترین عشق جهانت باشم
ای مـــاه، قـــدم گذار در چشمانم
بگذار کـــمی دل نگرانت باشم!
#صفيه_قومنجانی
عشق آنشب به دیدنم آمد
دستهای یاس داشت در دستش
قبل هر کار دیگری آمد
دست من را گذاشت در دستش
دست من را گرفت یخ کردم
خانه لبریز عطر یاسش بود
گنگ بودم، توهمی بودم
او ولی کاملا حواسش بود
گفتم اینجا چه میکنی دختر
یخ زدی، برف را نمیبینی؟
به گلویش اشاره کرد ، تو چه؟
اینهمه حرف را نمیبینی؟
ساده و بیاجازه آمد تو
بعد با پشت پاش در را بست
با همان لحن بینظیرش گفت
“بد نگاهم نکن همینه که هست”
مثل هربار باز خندیدم
ناخودآگاه سر تکان دادم
چارهای غیر خنده بود مگر؟
رختآویز را نشان دادم
رختآویز دستهایش را
باز میکرد تا بغل بکند
شال او را که بیگمان میرفت
خانه را غرق در غزل بکند
شال بر موی لخت سر میخورد
صحنهای دیدنی رقم میزد
موج موهای مشکیاش آن شب
بیمحابا به صخرهام میزد
عطر، آن عطر گرم و شیرینش
از تنش میدوید تا بدنم
ردّ بو را به چشم میدیدیم
مینشیند به روی پیرهنم
چشمها چشمها نمیدانی
آه با من چه ها نکرد آن شب
از زیادی آهِ حسرت من
گرم شد دست های سرد آن شب
لب او آه، آه از لب او
از خطوط لب مرتب او
سرخ با صورتی مرکّب او
آه از خاطرات آن شب او
در خیالات مبهمم بودم
یک نفر داشت چای دم میکرد
عاشق چای بود مثل خودم
چای ما را شبیه هم میکرد
قند ها با تواضع بسیار
به لبانش سلام می کردند
سبز یا سرخ هر چه او می گفت
استکان ها قیام می کردند
چای در دست سمت من آمد
غرق آرامشی تماشایی
بودنش توی خانه انگاری
تیر میزد به قلب تنهایی
استکان را به دست من داد و
یاس ها را درون آب گذاشت
گفت اول تو بشنوی یا من؟
خوب شد حق انتخاب گذاشت
گفتم اول من از تو می شنوم
بنشین پیش من ترانه بخوان
لطف کن از خودت بگو زیبا
لطف کن شعر عاشقانه بخوان
شعر جاری شد از لبان ترش
سعدی از عجز داشت دق میکرد
مولوی در سماع می رقصید
حافظ مست هق و هق میکرد
واژه ها بال در می آوردند
تا دهانش به حرف وا می شد
سر هر دفعه گفتن شینش
روح من از تنم جدا می شد
چشم می شد نگاه میکردم
واژه می شد سکوت میکردم
مثل حوا هوایی ام میکرد
مثل آدم سقوط میکردم
هدفش از تمام شعر فقط
به همین جا کشاندن من بود
ناگهان در سکوت غرق شدیم
نوبت شعر خواندن من بود
کاش می شد که حرف هایم را
رو به روی تو مو به مو بزنم
تا که آزرده خاطرت نکنم
باز باید به شعر رو بزنم
شعر دنیاى کوچکى که در آن
تو براى همیشه مال منى
من جواب سکوت مبهم تو
و تو زیبا ترین سوال منی
بنشین شعر تازه دم کردم
باز هم تشنه ی شنیدن باش
روی یک قلّه رو به آغوشم
باش و آماده ی پریدن باش
گریه میکرد و شعر میخواندم
شعر میخواند و گریه میکردم
شعر میشد هر آنچه میگفتم
اشک می شد هر آنچه میکردم
ساز برداشتم سخن گفتم
عود آلوده کرد بویش را
کاش می شد دو تار مویش را
بنوازم کمی گلویش را
روی دوشم فرشته ها با هم
به لبانش اشاره میکردند
دخترک های توی نقّاشی
همه ما را نظاره میکردند
روی لب هاش طعم وسوسه و
توی چشمش پر از تمنّا بود
من که یوسف نبودم از اول
او ولی کاملا زلیخا بود
دست بردم به لمس لب هایش
مردمک ها عمیق تر میشد
هر چه حسم دقیق تر میشد
رنگ لب ها رقیق تر میشد
دست بردم به هیچ انگاری
پنجهام در فضای خالی رفت
توی ذهنم زنی خیالی بود
توی ذهنم زنی خیالی رفت
رفت با کولهباری از حسرت
ماند از او خاطرات لعنتی اش
من به دنیای سرد خود رفتم
او به دنیای جیغ و صورتی اش
بگذریم از گذشته ها دیگر
هر چه که بوده دوستش دارم
دوستش دارم و نمیداند
و چه بیهوده دوستش دارم
ناگهان در جهان بی روحم
دختری را غریق غم دیدم
دختری که درون چشمانش
تکّه ای کوچک از خودم دیدم
پیش پایم نشست و دستم را
با سرانگشت ها نوازش کرد
با همان چشم آشنا خندید
با همان خندههاش خواهش کرد
چشم در چشمهای خیسم گفت
باز داری چه میکنی بابا
من کنار تو ام، نمی بینی ؟
پس چرا گریه میکنی بابا
عشق هم مثل هر چه داشتمش
بازی عمر بود و باختمش
پیر مردی درون آینه بود
که من اصلا نمی شناختمش
#سیدتقیسیدی
مثل سابق غزلم ساده و باراني نيست
هفت قرن است در اين مصر فراواني نيست
به زليخا بنويسيد نيايد بازار
اين سفر يوسف اين قافله کنعاني نيست
حال اين ماهي افتاده به اين برکه خشک
حال حبسيهنويسي است که زنداني نيست
چشم قاجار کسي ديد و نلرزيد دلش
بشنويد از من بي چشم که کرماني نيست
با لبي تشنه و بي بسمل و چاقوئي کند
ما که رفتيم ولي رسم مسلماني نيست
عشق رازي است به اندازهي آغوش خدا
عشق آن گونه که ميدانم و ميداني نيست
#حامدعسکري
چای داغی به دست داری و ، در فضایی که عطر و بوی هل است
حس خوب سبک شدن دارد،درد و دل با کسی که دردِ دل است
چادرش طرح چادر عربی ،در دو چشمش خلیج ایرانی
خنده هایش شکفتن غنچه ، طرح صورت ظریف و باب دل است
اهل درس و کتاب و اندیشه ، با نگاهی جدید و امروزی
عاشق منطق مطهری و ،توی کیفش کتابی از هگل است
مینشینی کنار او اما ، میرود یک کمی به انورتر
بی مهابا تو حرف میزنی و، همنشینت ولی کمی خجل است
توی چشمش نگاه می کنی و ، ناگهان لفظ دوستت دارم
و امیدی که پوچ می شود از، خنده ای که به اخم متصل است
پشت بندش سکوت سنگینی ، استرس توی چشم هر دو نفر
حال روزت شبیه حیوانِ، چارپایی که مانده توی گل است
فکر او در کنار حرف پدر ، به کسی دل نبند، دلبندم
فکر تو در شب حنابندان ، پیش تشویق و دست و جیغ و کل است
طاقت رو برو شدن با هم ،نیست توی نگاه هر دو نفر
پشت هامان به پشت یکدیگر،گریه پایان تلخ این دوئل است
چای سرد نخورده ای مانده، یک نفر روی تخت خوابیده
یک نفر بی قرار در بین ،کوچه پس کوچه های شهر ول است
عربی را همیشه مردودم ،از جدایی همیشه میترسم
بلدم فعل جمع را اما ،مشکلم با ضمیر منفصل است
#سیدتقیسیدی
بی تفاوت می نشینیم از سر اجبار ها
مثل از نو دیدن صدباره ی "اخبار" ها
خانه هم از سردی دل های ما یخ میزند
در سکوت ما ، صدا می اید از دیوار ها
هر شبم بی تابی و بی خوابی و بی حاصلی
حال و روزم را نمی فهمند جز شب کارها
دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون
"دوستت دارم" شده قربانی تکرار ها
خنده های زورکی را خوب یادم داده ای
مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها
گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم
بغض کردم خود خوری کردم نگفتم بارها
#سیدتقیسیدی
می تواند که تو را سخت زمینگیر کند
درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند
اسمان بر سرم اوار شد ان لحظه که گفت
قسمت این است بنا نیست که تغییر کند
گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست
قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند
گفت دکتر من و تو مشکلمان کم خونی است
خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند
در دو چشم تو نشستم به تماشای خودم
که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند
خواب دیدم که شبی راهی قبرستانم
نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند
مشت بر اینه کوبیدم و گفتم شاید
بشود مثل تو را اینه تکثیر کند
#سیدتقیسیدی
این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود
من عاشق او بودم و او عاشق "او" بود
باشد که به عشقش برسد هیچ نگفتم
یک عمر در این سینه غمش راز مگو بود
من روی خوش زندگی ام را که ندیدم
هر روز دعا کرده ام ای کاش دو رو بود
عمر کم و بی همدم و غرق غم و بی تو
چاقوی نداری همه دم زیر گلو بود
من زیر سرم سنگ لحد بود و دلم خوش
او زیر سرش نرم شبیه پر قو بود
#سیدتقیسیدی
بعد از آن رفتارهای سرد و تلخ دیشبت
طاقت قهرت ندارم ، صبح زیبایت بخیر☺️
#بهنام_کلهری
من با دگری دست به پیمان ندهم
دانم که نیوفتد حریف از تو بهم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
#سعدی