چشم مےبندم خودم را لحظہاے گم مےڪنم
دست و آغوش «تو» را عالے تجسّم مےڪنم
با «تو» من تصویرِ زیباےِ شب و آیینہام
در منے هر روز با عشقم تڪلّم مےڪنم
در تمام شهر حرف اُفتاده، که من دیوانہام
با خیالت چون خوشم تنها تبسّم مےڪنم
انحصارے مےشوم ،شڪ مےڪنم، غُر مےزنم
یا حسادت مےڪنم گاهے تَرحّم مےڪنم
راستے ....حقِّ مرا در عاشقے معلوم ڪن
من ڪہ خود را سوژهےِ اشعارِ مردم مےڪنم
باز ڪردم چشم را حالا ببین رسوا منم
من ڪہ آغوشِ«تو»راعالے تجسّم مےڪنم
مرا به شهر دلت بی بهانه دعوت کن
به بهترین شب ِ خود عاشقانه دعوت کن
تو با تمام وجودت بیا در این غربت
مرا به حسّ ِ قشنگ ِ ترانه دعوت کن
دلم گرفته از این روزهای بی خورشید
بیا و بغض ِ دلم را به شانه دعوت کن
عقاب ِ خستهی چشمم شکسته شد بالش
برای مرهم ِ دردش به خانه دعوت کن
اگر اسیر ِ غمی در زمانهی نا اهل
مرا به جنگ و جدل با زمانه دعوت کن
من تو را در چالشی از عشق دعوت میکنم
حس نا آرام خود را با تو قسمت میکنم
شرم اگر چه مهلت حرفم نداده بارها
با غزل اینبار در گفتن جسارت میکنم
هر چه دارم جزهمین دفترچه ی شعرو قلم
در کناری میگذارم با تو خلوت میکنم
واژه ها گر در حضورت رنگ خود را باختند
با کلامی ساده در عشقم سماجت میکنم
رشوه خواهم داد خورشیدطلایی را به زور
تا نبیندصورتت را چون حسادت میکنم
یا تو میمانی پس از امشب کنارم سالها
یا نمیمانی و من با غصه عادت میکنم
از شهر برو! از دل دیوانه ی ما نه
آتش بزن اما به دل ساده ی ما نه
گر قصد سفر در ره شاهانه نداری
گر ساده نشینی، چرا خانه ی ما نه
یک عمر نشستی و زدی تکیه به دیوار
افسوس دمی بر تن دیواره ی ما نه
چون شمع بتابی و چو پروانه بسوزم
از شمع بخوانند و ز پروانه ی ما نه
هرروز بخوانند، که در آتش یک جنگ
ویران شده یک شهر، چو ویرانه ی ما نه
گویند بزرگان که تب عشق بمیرد
گفتم که تب عشق کهن ساله ی ما نه
☘
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هر آن کسی که تو را چون شراب می بیند
به جز تو کُلّ جهان را سراب میبیند
تو چون شرابی و من شخص دائم الخمری
که در نبود تو تنها عذاب می بیند
هر آن کسی که مرا با تو شاد می دیده
مرا بدون تو اکنون خراب می بیند
چقدر قلب خرابم به یادت آرام است
ولی پزشک در آن التهاب می بیند
دگر به خواب شبم هم تو را نمی بینم
مگر که عاشق بی خواب، خواب می بیند؟
بیا و زیر و زبر کن مرا که طالع بین
درون طالع من انقلاب می بیند
نوید داد که برگشتن تو محتمل است
تو را مردّدِ در انتخاب می بیند...
نميگيرد كسي جز غم سراغ خانه ما را
به زحمت جغد هم پيدا كند ويرانة ما را
از آن شادم كه غم پيوسته ميآيد به بالينم
چه سازم گر كه غم هم گم كند كاشانة ما را
چه غم گر جام ناكامان تهي ماند از مي عشرت
كه خون ديده و دل پر كند پيمانة ما را
به شوخي ميكند آن شوخ با زلف سيه بازی
اگر خواهد به رقص آرد دل ديوانة ما را
ز سر تا پاي من مستي زند موج از نگاه او
نگه دارد خدا از چشم بد ميخانة ما را
دل مشكلپسندم را اسير خويشتن كردي
به دست آوردي آخر گوهر يكدانة ما را
نيفتد بر زبانها نام ما در زندگي، قدسي!
مگر خواب اجل شيرين كند افسانه ما را
☘
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!
بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم
🌿🌱🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
من تو را در چالشی از عشق دعوت میکنم
حس نا آرام خود را با تو قسمت میکنم
شرم اگر چه مهلت حرفم نداده بارها
با غزل اینبار در گفتن جسارت میکنم
هر چه دارم جزهمین دفترچه ی شعرو قلم
در کناری میگذارم با تو خلوت میکنم
واژه ها گر در حضورت رنگ خود را باختند
با کلامی ساده در عشقم سماجت میکنم
رشوه خواهم داد خورشیدطلایی را به زور
تا نبیندصورتت را چون حسادت میکنم
یا تو میمانی پس از امشب کنارم سالها
یا نمیمانی و من با غصه عادت میکنم
مرا به شهر دلت بی بهانه دعوت کن
به بهترین شب ِ خود عاشقانه دعوت کن
تو با تمام وجودت بیا در این غربت
مرا به حسّ ِ قشنگ ِ ترانه دعوت کن
دلم گرفته از این روزهای بی خورشید
بیا و بغض ِ دلم را به شانه دعوت کن
عقاب ِ خستهی چشمم شکسته شد بالش
برای مرهم ِ دردش به خانه دعوت کن
اگر اسیر ِ غمی در زمانهی نا اهل
مرا به جنگ و جدل با زمانه دعوت کن
تو خضر واقف از غیبی و من موسای بیصبرم
چه دشوار است از کار تو ای دل سر درآوردن
#فاضل_نظری
ای کماندار بزن تیر، مرا میطلبد
ای تبردار بکوب عاقبتش می افتم
یک نفر نیست فقط زود خلاصم بکند؟
نکشی میکشمت، باش ببین کی گفتم!
#علیرضا_آذر