آتش زدم به دفترِ حافظ؛ غزل غزل
از ترسِ اینکه معنیِ فالِ کسی شوی...
#فرید_فردوسی♥️
نه میخندد، نه میگرید، نه میماند، نه میمیرد
چه کردی با دلم؟ دیگر ندارم اختیارش را '-'
- #محمدجواد_الهیپور
نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا
نیست بیگفتار تو در دل توانایی مرا
در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی
کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا
عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز
چون تو بگریزی و بگذاری به تنهایی مرا
چشمه خورشید را از ذره نشناسم همی
نیست گویی ذرهای دردیده بینایی مرا
از تو هر جایی ننالم تو هر جایی شدی
نیست جای ناله از معشوق هر جایی مرا
گاه پیری آمد از عشق تو بر رویم پدید
آنچه پنهان بود در دل گاه برنایی مرا
کرد معزولم زمانه گاه دانایی و عقل
با بلای تو چه سود از عقل و دانایی مرا
#سنایی_غزنوی
عشق یعنی شرمِ چشمانت بلایِ جان شَود
تب ڪنی امـا تـنِ مـن ظهـرِ تابستان شَود
آسمانت ابرِ دلتنگی بگیـرد هــم زمـان
در هـوایِ آفتابی،چشـمِ من طوفان شَود
بین آزادی و دربنـد از رهـایی گفته ای
دوست دارم این رهایی در تنت زندان شَود
عقل و حس از فهمِ یک خط شعرِ چشمت عاجزند
این مُعمّا هـم فقط، معنایِ با عـرفان شَود
با جنونی التقاطی خنده بر شڪ میزنم
ڪنجِ آغوشم که باشی مرگ هم آسان شَود
ای یار دور دست که دل می بری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز
هر چند خط کشیده بر آیینه ات زمان
در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز..
چه شود گر از محبت نظری کنی به حالم
چه مطاع خوش تر از این بدهد شهی گدا را
تو منی که رفته از من ز طریق بی وفایی
برسان به وصل کویت من ِ از خودم جدا را..
چه خوش است راز گفتن به حریف نکته سنجی
که سخن نگفته باشـی بـه سخن رسیده باشد..
#بیدل_دهلوی
دلبسته به یک ثانیه دیدارِتو بودم
این عمرکه بی حوصله ناچارِتوبودم
تونازترین حادثه در زندگی من
من شاخ ترین عاشق بی عارِتوبودم
تاآخرِ بی حوصلگی شعرنوشتم
هرشب که توخوابیدی وبیدارِتوبودم
هرثانیه آتش زده ام پیرهنم را
من ریزَعلیِ سخت فداکارِتوبودم
بارایت یک فاجعه رفتی و دریغا
یک عمر غریبانه گرفتارِتوبودم
ای کاش فراموش شود بینِ من وتو
آن فاصله ای را که بدهکارِتوبودم
می خواهم از این آینه ها خانه بسازم
یک خانه برای تو جداگانه بسازم
یک خانه ی صحرایی بی سقف پُر از گُل
با دور نمای پَر پروانه بسازم
من در بزنم ، باز کنی ، از تو بپرسم
آماده ای از خواب تو افسانه بسازم؟
هر صبح مربای غزل ، ظرف عسل ، من
با نان تن داغ تو صبحانه بسازم
شاید به سرم زد ، سر ظهری ، دم عصری
در گوشه آن مزرعه میخانه بسازم
وقتی که تو گنجشک منی ، من بپرم باز
یک لانه به ابعاد دو دیوانه بسازم
می ترسم از آن روز خرابم کنی و من
از خانه ی آباد تو ویرانه بسازم ...
ما زیر هفت پرده می ناب می کشیم
خون می خوریم و دست و دهن آب می کشیم
بر خلق روشن است همه راز ما چو روز
جامی چو آفتاب به مهتاب می کشیم
در مسجدیم و طاعت میخانه شغل ماست
جامی به طاق ابروی محراب می کشیم
هر کس که بود، شد به خسی شکرگویِ بحر
ما انتظارِ گوهرِ نایاب می کشیم
بر یاد او، به نیّت او، بر خیال اوست
گر زهر و گر شراب، وگر آب می کشیم
فریاد مرا گرچه سرانجام شنیدی
ای دوست !به داد دل من دیر رسیدی
از یاد ببر قصهی ما را هم از امروز
دربارهی ما هرچه شنیدی نشنیدی
آرام بگیر ای دل و کم گریه کن ای چشم
انگار نفهمیدی و انگار ندیدی
ای نی چه کشیدی مگر از خلق که هر دم
ما آه کشیدیم ، تو فریاد کشیدی
گیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود !
خوش باش که یک چند در این راه دویدی
#فاضلنظری