ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻳﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻫﻴﭻ ﺗﻤﻨﺎ ﻧﮑﻨﺪ
ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻡ ﻏﻨﭽﻪ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﮐﺴﯽ ﻭﺍ ﻧﮑﻨﺪ
ﻳﺎﺩ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺴﯽ ﺳﻴﻨﻪٔ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﺮﺍ
ﻣﻮﺝ ﺧﻴﺰ ﻫﻮﺱ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﺷﻴﺪﺍ ﻧﮑﻨﺪ
ﺩﻳﺪﻩ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻓﺮﻭﺑﺴﺘﻪ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ
ﺻﺪ ﭼﻤﻦ ﻻﻟﻪ ﺩﻣﺪ، ﻧﻴﻢ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻧﮑﻨﺪ
ﻟﻴﮏ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺳﺮﻣﺴﺖ ﻣﯽ ِ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ
ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻧﻴﺎﺳﺎﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺍ ﻧﮑﻨﺪ
ﺍﺯ ﻟﮕﺪ ﮐﻮﺏ ِ ﻫﻮﺱ، ﭘﻴﮑﺮ ﺗﻘﻮﺍ ﻧﺮﻫﺪ
ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﺳﻮﺩﺍﺯﺩﻩ ﺭﺳﻮﺍ ﻧﮑﻨﺪ.
در میان خاطراتم با تو خلوت می کنم
بی قرار و بی صدا از عشق صحبت می کنم
رو به قبله می نشینم ، قبله ی چشمان تو
آه را در سینه ی داغم تلاوت می کنم
بی تو لبریز تمنای شقایق می شوم
دشت احساس و نگاهت را زیارت می کنم
من گرفتارِ همان دردم که درمانش تویی
ساکنِ ویرانه ای هستم که دربانش تویی
بر خلافِ برگ های خیسِ باران خورده ام
من همان ابرِ بهارانم که بارانش تویی
هر کسی با خاطرات خوب و بد سر میکند
سردِ سردم مثلِ پاییزی که آبانش تویی
پرسه میزد یک نفر در کوچه های شهر عشق
خوش به حالِ هر کسی که ماه تابانش تویی
کوچه گردی کردم اما با دلی غمگین و تنگ
جسمِ بی جانی شدم که جانِ جانانش تویی
راه ما را از دل و تقدیرِ ما دزدیده اند
یوسفِ گم گشته ای هستم که کنعانش تویی
از یکی باشد یکی هرگز نباشد خسته ام
میروم دنبالِ آن راهی که پایانش تویی
در میان خاطراتم با تو خلوت می کنم
بی قرار و بی صدا از عشق صحبت می کنم
رو به قبله می نشینم ، قبله ی چشمان تو
آه را در سینه ی داغم تلاوت می کنم
بی تو لبریز تمنای شقایق می شوم
دشت احساس و نگاهت را زیارت می کنم
🕯🌺
دلبری آمد و خندید و معما شد و رفت
با نگاهی گذرا در دل ما جا شد و رفت
پای می خواست رود سوی نگاه از پی او
غمزه ای کرد که دل بی سر و بی پا شد و رفت
دلبری آمد و خندید و معما شد و رفت
با نگاهی گذرا در دل ما جا شد و رفت
پای می خواست رود سوی نگاه از پی او
غمزه ای کرد که دل بی سر و بی پا شد و رفت
دل در این ماند که تدبیر، چه تقدیر کند؟
او چه مهتاب صفت جلوه ی رویا شد و رفت
خاستم با غزلی در شب مهتابي او
تا مرا دید، سحر عامل فردا شد و رفت
حالتی رفت که دل تیر کشان در خون شد
بی خبر از تَرَک این دل مینا شد و رفت
سرنوشتم به غم آلود، ندانست که دل
این همان میکده داریست که رسوا شد و رفت
🌾🌹🌾🌹🌾💞
به به چه شروع صبح شور انگیزی !!
یکشنبه ی از شعر و غزل لبریزی!!
صبحانه برایت عشق و نان آوردم
از نوش لبت کمی عسل میریزی؟؟
عشق تو به تار و پودِ جانم بستهست
بی روی تو درهای جهانم بستهست
از دست تو خواهم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بستهست ...
نوشتمش که ستم بیش ازاین سزا نبود
جواب داد اگر عاشقي سزاواری...
دردا که فراق ، ناتوان ساخت مرا
در بستر ناتوانی انداخت مرا
از ضعف چنان شدم که بر بالینم
صد بار اجل آمد و نشناخت مرا
مثل هر شب مانده ام در حسرتِ یک شب بخیر
گاه آدم بیقرارِ چیز های ساده است..