بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده:محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و هفتم» بخش اول
فردا صبح میخواستم برم سر وقتش.
صبح خیلی زود. اول رفتم شاه چراغ نماز صبح و بعدش رفتم اداره. حدودا شش صبح!
از اطاق دوربین داشتم چکش میکردم. خواهر مسئول نقل، آوردش و دستبندش را باز کرد. و یه چشم بند زد به چشماش.
بهش بیسیم زدم و نوشتم لازم نیست، اونم چشم بند را باز کرد و صندلیش را گذاشت روبه روی دیوار.
دختره نشست روبه روی دیوار اطاق را تاریک کردیم. یه نور از پشت سرش انداختیم روش و وارد اتاق شدم نشستم روی صندلی پشت نور
عادتمه معمولا به متهم سلام میکنم
گفتم : سلام خانوم، صبح شما بخیر!
دختره یهو متوجه پشت سرش شد و گفت: مگه صبح شده؟!
با تعجب گفتم: قرار نبوده اذیتتون کنن! سفارشتونو کرده بودم که بتونید راحت شام بخورید و استراحت کنید. نکنه بهتون بد گذشته؟!
یه پوز خند زد و گفت: قراره بهم خوش بگذره؟! آقا واسه چی منو گرفتین؟!
گفتم: به اونم می رسیم! اما قبلش باید عرض کنم که قطعا مراحل کار ما با شما کوتاه نخواهد بود. برای همین نظر منو با صداقتت جلب کن تا مراحل بعدی، روبه روی دیوار ننشینی و مثل دوتا آدم متمدن، باهم چایی بخوریم و گفتگو کنیم.
گفت: من کاری نکردم که بترسم و پشیمون باشم و باز جوییم طول بکشه! لطفا شروع کنید.
گفتم: صبحونه میل کردین؟ من مسئول حفظ شرایط مناسب زیستی متهم هستم!
چشمتون روز بد نبینه! یهو با جیغ و فریاد بلند گفت: حالمو بهم میزنی! گفتم شروع کن! کثافت نشستی و با دختر مردم لاس میزنی؟! ینی چی صبحونه و شام و جای خواب و...؟! خر خودتی! با همین کارا گولمون زدین، من مثل بقیه خر نمی شم حرفتو بزن!
چند لحظه سکوت کردم می خواستم صدای نفس نفس زدن خشمشو بشنوم تا ببینم فیلم بازی کرده یا احساس واقعیش را بروز داده؟!
از شنیدن جنس صدای نفس نفس زدن بعد از دری وری گفتنش، فهمیدم که بیچاره حرفه ای و آموزش دیده نباید باشه و فقط الان بهم ریخته و از من ترسیده!
تسلیم شیطون نشدم و اذیتش نکردم. برام محرز شد که باید آدم بدبختی باشه و از سر نادونی و این چیزاست که الان روی صندلی خشک و روبه روی دیوار نشسته و پشت سرش هم یه بازجوی وحشی بی رحم نشسته و قراره حتی خاطرات جنین بودن ودر شکم مامانش بودنش را هم یادش بیاره!
در حد دوسه تا صلوات صبر کردم و یه نفس کشیدم و بعدش با لحن آروم گفتم:«باشه شروع می کنم تند رفتی این دفعه را ندید می گیرم اما مودب باشید و دیگر به کسی و جایی توهیم نکنید!»
هیچی نگفت و همینجور داشت نفس نفس می زد از خشم!
گفتم :اینجا نوشته که :نام:مهناز ، اما آیدیت را به اسم ترانه نوشتی! فرزند عبدالحسین ، متولد 1371 ، اهل مشهد، مجرد ، شغل پدر؛ کارگر کارخانه خودرو سازی ، وضع مالی متوسط، اهل مطالعه ، مهندس لیسانس معماری ،مدت طولانی بیکار،دارای روحیه حساس اما جستجوگر
صدای نفس نفسش دیگه نمیومد داشت دقیقا گوش میداد از صدای نفس ها و فاصله حبس تنفسش مشخص بود که کرک و پرش ریخته و حسابی به خاطر این حرفها و اطلاعات اولیه ای که بهش دادم داره تعجب می کنه!
ادامه دادم و گفتم : خب بذار ببینم تو فضای مجازی چند چند بودی؟!
برگه ی استعلام مصارف و فعالیتهای مجازی را از پروندش درآوردم و یه نگاه بهش انداختم وگفتم : اوووه... چه خبره؟! سه چهارتا کانال آشپزی و سه چهارتا کانال طراحی دکور و... اینو باش... یک دو سه... هفت هشت... ماشاا... ده تا کانال و گروه جک و لطیفه و شوخی و..
خب... خب... بذار ببینم... ااا... آخه چرا؟! هفت هشت تا کانال و گروه ضد اسلام و سیاسی و خطرناک و..
ما شاالله هیچ کدومشون هم بی نصیب نمی ذاشتی! همه را هر روز و هر شب چک می کردی!!
متاسفانه چهار پنج تا کانال پورن و سکس هم آدرسش داشتی و چیزی حدود دویست بار بهشون سر می زدی اما عضو نمی شدی ینی جوین نمی شدی... حالا علتش چی بوده؟ نمی دونم... شاید مثلا می خواستی کسی ندونه عضو اونا هستی و مطالبشون را می خونی و دید می زنی
بازم هست! بگم بازم ؟!
هیچی نمی گفت. معلوم بود رکب خورده واصلا فکرش نمی کرده که در همچین مخمصه ای گرفتار بشه
دیدم چیزی نگفت من هم رفتم سراغ برگه استعلام نِتِش میخواستم ببینم کجاها می رفته و مزه زبونش چی بوده؟
بچه هایی که رصد کرده بودند مخصوصا ماموری که تحلیلشو نوشته بود زیر برگه استعلام نت های مصرفی ماهانه مهناز، مطالب خوبی نوشته بودند! خوب این مطالب عالی... منظورم اینه که قشنگ تحلیل کرده بودند و چیزی کم نداشت.
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
#خاطرات_شهید
💠مکاشفه شهیدعبدالحسین برونسی با حضرت زهرا( س )
🔰شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. 😞
سید کاظم حسینی میگه :
من معاون شهید برونسی بودم،
اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن،
یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و
همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده
رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه،
میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...😭
بهش گفتم: حالا وقت این حرفا نیس ،
پاشو فرماندهی کن !بچه های مردم دارن شهید میشن،
ولی شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.
گفت : بعد از لحظاتی بلند شد و گفت:
سید کاظم ؟ گفتم: بله ؟
گفت: سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن،
25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ،
بعد 40 قدم ببر جلو.
گفتم : بچه ها اصلا نمیتونن سرشونو بلند کنن
عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟
گفت : خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.
گفت : وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو،
بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن،
گفت : آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی
نمی بینم 😳
گفت : بگو یا زهرا و شلیک کن.
می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد.
تمام فضا اتیش گرفت و روشن شدفضا،
گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم 💪
چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود
و می گفت یا زهرا مدد 😭
نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست.😳
قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده
اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم
40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.
شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم،
به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی،
تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟
40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟
گفت سید کاظم دست از سرم بردار!
گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،
گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی☝️
گفتم باشه!
گفت : تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم
به من گفت چی شده؟
گفتم بی بی جان موندم؛😔 اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟😭
گفت : آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ایشالا تانک منفجر میشه و
شما ان شاء ا... پیروز میشی😍
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
🌼🍃کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺🌼
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده:محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و هفتم» بخش دوم
[ سیستم خودمم روشن کردم تا بتونم ضمن بازجویی از مهناز، به کارای بچه ها هم برسم.
همون لحظه دیدم عمار پیام داده و نوشته:«محمد اگه بتونی حدود ساعت 9 یه وقت خالی کنی که با هم بشینیم یه مسئله را کامل بررسی کنیم!»
نوشتم: «کجا؟ چی شده؟»
فورا نوشت: «خوب شد پیاممو خوندی! محمد یه کم گیج شدم. فهمیدم که حدود 19 نفری که کارشون عمل جراحی خاص و سخت صورت هست، 5 نفرش در شیراز مستقر هستند. یکی دو نفرشون که باهاشون صحبت کردم، از یه دکتر باهوش و سن بالا حرف میزنن که سالی سه ماه میاد ایران و برمیگرده. رفتم چک کردم ببینم این کیه؟ با اداره کل ......... که مراجعه کردم، دیدم فعلا درخواست ویزا برای ایران نکرده!»
نوشتم: «چند سالشه؟»
گفت: «74 سالشه و معمولا کارای غیر قانونی با پول ها و مخارج هنگفت انجام میده و در طول این سه ماه، به اندازه کل سال این 5 نفر کار میکنه و برمیگرده انگلستان!»
گفتم: «عمار برنامه مشخصی برای سفراش داره؟»
گفت: «اینم پرسیدم. میگن وقتی تعداد مراجعینش بشه صد نفر میاد!»
گفتم: «تو هم به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم؟»
گفت: «اصلا به خاطر همین میخوام پول 29 نفر را پیش پرداخت کنم تا رخ نشون بده!»
گفتم: «باشه. کاراش را تنظیم کن. ببین میتونی همین هفته بکشونیش شیراز؟»
گفت: «محمد دیگه اینقدر هم هول نباش که شک میکنه. البته من نباید این چیزا را بهت بگم.»
گفتم: «بگو شو داریم. بگو قراره شوی عربی بریم امارات و پخش عربست داریم. بگو اگه کارش تمیز باشه میتونیم اقامت دائمش را درست کنیم. نمیدونم یه چیزی سر هم کن دیگه!»
گفت: «باشه اما محمد شاید این اون نباشه ها! بالاخره ریسکه!»
گفتم: «خب اگر هم نباشه، دو دستی میذاریمش در طبق اخلاص و میدیمش ناجا و اونا خودشون بلدند با این جونورها چیکار کنن! فقط عمار! گفتی جواز باطله دیگه؟ ینی دکترها به خاطر حسادتشون نگفته باشن!»
عمار نوشت: «حاجی چه میدونم! اما فکر نکنم با دادن اطلاعات اشتباه و یه مشت حدسیات و دروغ به مامور امنیتی، قصد بیچاره کردن خودشون و بریدن نون دونیشون داشته باشن!»
گفتم: «باشه ... پس فعلا به من نیازی نداری. خودت مخشو بزن و کارای واریز و این چیزا انجام بده تا من به این متهمم برسم. فقط لطفا به بانک خارجی واریز نکن. بگو اربابم اجازه دلار و بانک خارجی نداده. گفته اطمینان نداریم.»
عمار نوشت: «چشم اررررررباب!! یا علی» ]
ادامه دارد...
✅ دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
:
#خواهر_شهید ابراهیم هادی میگفت یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند، عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد، نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد. طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه #شهید شد...
✅اگر مثل #ابراهیم_هادی هنر جذب نداریم، دیگران را هم دزد نکنیم.
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و هشتم» بخش اول
گفتم : ببین خانوم! برگه استعلام نت و ایمیل و پیامکها و زنگ خورت از سه خطی که داری و خلاصه همه چی اینجا تکمیله... واسه تشکیل و تکمیل پرونده حتی نیازی به خودتم ندارم... قاضی و صدور حکم و... هم کاری نداره واینقدر خدارو شکر دستمون پر هست که بدونیم جرمت چیه و حکمت چیه؟ پس بذار همه چی به خوبی و خوشی بگذره.
بازم هیچی نگفت! صدای تنفسش هم معمولی شده بود... ینی ی کم بوی ترس هم می داد ولی بهتر شده بود.
گفتم : برام از سال 95 بگو... وقتی برج 8 وارد تلگرام شدی و بعد از دوماه، سر از کانال های مربوط به طرفداران کوروش درآوردی! همه چیزو برام بگو... از اول و شمرده شمرده...
یه کم چشماشو مالوند... یه نفس کشید... گفت : اجازه هست یه کم آب بخورم؟
گفتم : بفرمایید. از پشت سر یه لیوان آب بهش دادم... تا تهش یه نفس خورد ولیوان را گذاشت روی میز کنارش.
بعد شروع به صحبت کرد و گفت : خیلی وقته که اسم کوروش برام جذابیت داره... وقتی که کانالشون دیدم و اسم کوروش و کمپین دوستان کوروش و ایرانیان بدون مرز واین چیزا را شنیدم، فورا جوین شدم و تصمیم گرفتم دنبال کنم.
گفتم : از اسم کوروش خاطره داری؟ میخوام علت علاقه و توجه به اسم کوروش را بدونم!
گفت : خاطره آنچنانی نه... برمیگرده به دوران دانشجوییم... حاج آقای نهاد رهبریمون یه شب واسه نماز اومده بود خوابگاهمون... از این آخوند جوونا که همیشه میخوان همه رو جذب کنن ... همیشه هم حواسشون به همه چیز و همه جا هست ... از اونایی که زود میفهمن که دخترایی که ازشون زیاد سوال می پرسن، دارن اونا را دست میندازن واینا... هیچ ربط هم نداشت... داشت احکام میگفت... من و دوستام اون شب رفته بودیم... چون شنیده بودیم اون شب نهاد قراره کیک و آبمیوه بده و ماهم حوصله شام درست کردن نداشتیم...
خلاصه نمیدونم چی شد که وسط احکامش یهو گفت مثل جوجه فکلیا که هی اسم کوروش موروش میارن و آروغ روشنفکری میزنن نباشین و یه کم فکر کنین و اهل مطالعه باشین.
آقا ما رو میگی؟! یکی از دوستام که اسمش تهمینه بود، شروع کرد وحاجی را بست به مسلسل!
گفتم: لطفا دقیق تر بگو ببینم یادته چه مکالماتی اون شب شنیدی که ترغیب شدی به کوروش و اینا؟!
گفت: خب تهمینه دختر اهل مطالعه و ارومیه ای بود... تعریف حاجی را از دختر بسیجیا و حزب الهی ها شنیده بود و میخواس ببینه حاجی چند مرده حلاجه که حاجی اون شب سوتی داد و دست گذاشت رو نقطه حساس فکر تهمینه!
ما هم عشقه هیجان... هی واسه تهمینه کف میزدیم و سوت و ماشالله ماشالله...
و دختر بسیجیا هم واسه حاجی صلوات و تکبیر و این چیزا...
چه شبی شد اون شب....
[ همون لحظه سعید اومد رو خطم و نوشت: «حاجی دیگه کار از الله اکبر گذشته. دیشب از محله هاشمی مشهد ریختن بیرون و علنا توهین و افترا و زد و خورد شده!»
برای سعید نوشتم: «چی میخوای بگی؟»
نوشت: «از لحظه ای که داشت این اتفاق علنی میشد و رخ میداد، چیزی حدود 20 تا پیج اینستا لاو کرده بودند و پخش زنده داشتند. همون لحظه در همه گروه های واتساپی که دیروز خدمتتون عرض کردم، به صورت اخبار لحظه ای و با رویکرد تحریک و تهییج اذهان بقیه شهرها شروع کردن و تا حدی هم موفق بودند.»
نوشتم: «الان سر بازجویی این بابام. بعدا بیشتر صحبت میکنیم. فقط بگو ببینم بیشترین شعارشون چی بوده؟»
گفت: «از نظر درصد فراوانی، شعارهای «ای شاه خوبان برگرد به ایران ... عمامه داران ...... تو ایران» و «نه غزه و نه لبنان ... جانم فدای ایران!» و «ننگ ما ننگ ما امام جمعه ما» بیشتر پخش شد!
نوشتم: «با مجید بشینید خط و ربط پیامها و هل دادن کک اعتراض به شهرهای دیگه مخصوصا شیراز پیدا کنین. ضمنا دیگه خوابگاه نرید که همین جا از امشب باید شیفت بایستیم.» ]
مهناز ادامه داد و گفت: «تهمینه به حاجی گفت اولا فکلی باشم و دلم پاک باشه شرف داره به اینکه چادری باشم و با پسرای بسیج دانشگاه، قرار خواهر برادری بذارم!
دوما کوروش موروش جد و پدر نسل آریایی! مگه ما می گیم علی ملی... که شما می گید کوروش موروش.
سوما کی گفته اهل مطالعه و فکر نیستیم؟! حاجی حاضری با هم مناظره کنیم تا معلوم بشه کی اهل مطالعه نیست؟
ماواسه تهمینه سوت زدیم و کف و حسابی شلوغش کردیم.
ما همه نگاه به حاجی انداختیم... حاجی یه گلویی صاف کرد ودر جواب مسلسل تهمینه، انواع و اقسام بمب خوشه ای را ریخت روی سرش و رو سر ماها که داشتیم به تهمینه حال میدادیم.
ادامه دارد...
✅ دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊
🔸شهـردار طـراز انقـلاب
بعـضی وقـتها میشـد ڪہ مـهـدی شـب بہ منـزل نـمیآمـد چـندبـار از او پـرسیـدم، ولی جـواب قـانع کننـده ای نمـیداد ...
تـا اینڪہ یڪ شـب ڪہ بـاران شـدیـدی میبـاریـد و هـرلحـظه هـم بیـشتـر میشد،
مهـدی از جـا بلنـد شـد و گـفت :« دیـگه بایـد بـرم .» گـفتـم :« ڪجا؟ »
گـفـت :« جـای بدی نمـیرم، نپـرس .»
نمیخـواست چـیزی بگـوید، امـا آنقدر اصـرار ڪردم ڪہ گفت :« بلنـدشو بـاهم بریـم ببیـن ڪجا میـرم .»
آن موقـع مهـدی شهـردار ارومـیه بود و مـن هـم معـاونش بـودم. رفتـیم تـا رسیدیـم به یڪ محلهٔ حلبی آبـاد، گفتم :« اینجا اومدی چیڪار؟»
گـفت :« روی زمیـن رو نمیبیـنی چقـدر آب جمـع شـده ؟ مـا شهـردار ایـن شهریـم، بایـد جـوابگـو باشـیم .»
از ماشـین پیـاده شـد و رد آب را گرفـت تـا بہ درب منـزلی رسیـد در زد پیـرمـردی در را بـاز ڪرد. مهـدی سـلام ڪرد و گـفت :«حـاج آقـا ! ایـن آب داره میـره تـو خـونهی شـما، مـا اومـدیم.. » پیـرمـرد ڪہ عصـبانی بـود گـفت:«اومـدی اینـجا ڪہ چـی؟
اومدی بگی خونم داره خراب میشه ؟» و هـرچه دلـش خـواست به شهـردار و شهـردار چـی ها گـفت : بعـد هـم در را محـڪم بـست و گـفت : «بـرو خـدا روزیتـو جـای دیگـه بـده» مـردم بـا شنیـدن صـدای فریـاد پیـرمـرد جمـع شـدنـد.
مـهـدی از آنهـا خـواست یڪ بـیل بیـاورنـد. بیـل را ڪہ آوردنـد، هـمراه مـهـدی مسـیری بـرای آبـی ڪہ بہ داخـل خـانهی پیـرمـرد میرفـت بـاز ڪردیم و از ورود آب بہ منزل او جلوگیـری ڪردیـم ، ایـنڪار تـا نزدیڪیهـای اذان صبـح طـول ڪشید ..
📚 نمیتـوانست زنـده بمـاند
[ خاطرات #شهید_سردار_مهدی_باکری ]
📇 انتشارات یازهرا (س)
✅ با خوبان همنشین شویم تاخوب شویم 👇👇👇
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌹یازهرا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مادر لالا لالا بکن خوابی
مادر همه خوابن تو بیداری...
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و هشتم» بخش دوم
حاجی گفت : اولا شما داری همه بچه های بسیج و ودختر خانمهای محجبه دانشگاه را زیر سوال می بری و توهین می کنی! این خودش واقعا جای تاسف داره و آدمی که اهل مطالعه و انصاف باشه اینجوری حرف نمی زنه!
ثانیا گناه کسی را پای کس دیگه ای نمی نویسن و اگر احتمالا کسی را سراغ دارید که داره این کارهای زشتی که گفتین را انجام میده، نهاد حاضره باهاش برخورد کنه و سیب کرم خورده را از صندوق بچه های ارزشی کنار بذاره!
ثالثا اینکه کوروش خان! پدر نسل آریایی باشه یا نه؟! اساتید تاریخ و اهل فن چنین چیزی را قبول ندارن! حتی اگه قبول کنیم همه چیزای خوبی که دربارش میگن درست باشه، یه نفر از فرزندان این آب و خاک هست و در هر صورت، پدر جد آریایی محسوب نمی شه!
سرکار خانم! ما قبل از ایشون هم بودیم و ملت ما سالیان دراز زندگی می کرده! وگرنه جسارتا خود کوروش از کجا اومده؟ لابد توی شرایط آزمایشگاهی و موسسه رویان و نطفه و کمر خورزوخان به عمل اومده؟!
خب نه! خودشم بچه همین آب و خاک هست و به همین ملت و کشور حکومت می کرده! ایران را که یهو از توی لپ لپ بیرون نیاورده! پس استفاده از لفظ پدر آریایی، نه از نظر علمی وجاهت داره و نه از نظر عملی!
رابعا آره که اهل مناظره ام... ولی به شرطی که حرف روی باد هوا گفته نشه و واسه خط به خط حرفامون سند و مدرک ارائه بدیم. ینی اسم کتاب معتبر و شماره صفحه و خلاصه آدرس دقیقش! نه اینکه از این و اون شنیده باشیم!
[ از مجید پیام اومد که نوشته بود: «قربان استعلام کردیم. از اون صد و هشتاد و خورده ای اکانت، تقریبا اکثرش شماره های داخلی هست. یا حقیقی فعال و یا دزدیده شده. البته بیش از بیست موردش شماره ها خارجی هست. از خط عراق که مخصوص زائران اربعین و کربلا هست گرفته تا انواع خطوط ترکیه و عربی و حتی دو سه موردش انگلستان!»
نوشتم: «ببین مجید جان! اگه میخوای پیشرفت کنی، دقیق تر باش! صد و هشتاد و خورده و اکثرش و بیش از بیست مورد و حتی دو سه مورد، الفاظ دقیقی در حرفه من و تو نیست. این دفعه را ندید میگیرم. با دقت بیشتری آمار بده. وگرنه فکر میکنم داری عجله میکنی و حوصله کار با من نداری!»
نوشت: «حق با شماست. چشم.»
نوشتم: «حتی همین حرفتم دقیق نیست که میگی حق با شماست! کی من ناحق گفتم و یا بد راهنمایی کردم؟ در حرفه ما همیشه حق با مافوق هست. چون دستش پُرتره!»
نوشت: «قربان غلط کردم. چشم!»
نوشتم: «ببین! ما فرصت غلط و اشتباه نداریم. پس لطفا خیلی دقت کن!»
خلاصه بیچاره شد تا آخرش که نوشتم: «اَلَکِشون کنین. ببینید اوضاع از چه قراره؟»]
ادامه دارد...
✅ دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺