.❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #سی
جمله اخرش مثل یک سطل اب سرد روی سرم خالی میشودروی تب ترس و نگرانی ام..
#منکه_خدا دارم_چرا نگرانی؟
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز کشیده ای و سرم دستت را نگاه میکنی.با قدم های اهسته سمت تخت مےآیم و کنارت می ایستم.از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبےرنگ بیمارستان مےافتد.با سر انگشتم زیر پلکت را پاک میکنم.نفس عمیق میکشی و همانطور که نگاهت را از من میدزدی زیر لب آهسته میگویی
_ همه چیزو گفت؟...
_ کی؟...
_ دکتر!..
بسختی لبخند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تا روی سینه ات بالا آمد
دست میکشم..
_ این مهم نیست...الان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی از خدا... تلخ میخندی
_ میدونی...زیادی خوبی ریحانه!..زیادی!
چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری.حرفهایی که مدتهاست در سینه نگه داشته ای..
_ تو الان میتونی هر کار که دوست داری بکنی...هر فکری که راجب من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم...
لبهایت را روی هم فشار میدهی..
_ گرچه فکر میکردم..گفتن با نگفتنش فرق نداره! بهرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی...یعنی...
بغضت را فرومیخوری.
_ یعنی...بلاخره پذیرفتی تا تهش کنار هم نیستیم...و همه چیز فیلمه...
من ..همون اوایلش پشیمون شدم! ازینکه چرا نگفتم!؟درحالیکه این حق تو بود!...ریحانه!...من نمیدونم با اینهمه حق الناسی که ....چجور توقع دارم...منو....
اینبار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد
_ نمیدونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم ....میخواستم لحظه اخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه!..ریحانه من دلم یه سربند میخواست رو پیشونیم...که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواست...یعنی...دلم میخواد!
اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فکر و با عجله...بخاطر همین بود.فرصتی نداشتم...فکر میکردم رفتنم دست خودمه! ولی الان...الان ببین چجوری اینجا افتادم..قراربود یک ماه پیش برم...
قراربود...
دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت را میبندی.چقدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است.سرم را تکان میدهم و دستم را روی موهایت میکشم..
_ چرا اینقدر نا امید...عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه...
نمیگم برام سخت نبود!لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی...ولی وقتی فکر کردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمیکرد! بهرحال تو قراربود بری...و من پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی....
با کناره کف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا! میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو...
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست...
حاجت من پریدنه....پریدن....
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و تو کمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد...
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذامیخورد... رفت!...ریحان رفت...
بخدا دیگه خسته شدم.میترسم میترسم اخر نفس به گلوم برسه و من هنوز توحسرت باشم...حسرت...
میفهمی!؟...بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد...دلم مرد بخدا ....مرد...
ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را.کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم...
" خدایا !....
ببین بنده ات رو....
ببین چقدر بریده....
توکه خبر داری از غصه هر نفسش...
چراکه خودت گفتی
" نحن اقرب الیه من حبل الورید..."
گذشتن از مسئله پیش امده برایم ساده نبود...اما عشقی که از تو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود،اما تو با یک صحبت مختصر و خلاصه اعلام کردی که سه چهار روز بیشتر میمانیم...پدرم اول بشدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را برگرداند.خانواده هر دویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند.پدرت دریک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...میگفت هدیه برای عروس گلم!هیچ کس نمیدانست بهترین اتاقها هم دیگر برای ما دلخوشی نمیشوند.حالت اصلن خوب نبود و هر چندساعت بخشی ازخاطرات مربوط به وقایع اخیر را میگفتی...
اینکه شیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت...چون پزشکها میگفتند به درمان کمکی نمیکند فقط کمی پیشروی را عقب میندازد.اینکه اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای آخر پزشکی ات بودی...اما هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! همه میگفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی...و این تو را میترساند.
↩️ #ادامہ_دارد...
#📡 #کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https
.❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #سی
جمله اخرش مثل یک سطل اب سرد روی سرم خالی میشودروی تب ترس و نگرانی ام..
#منکه_خدا دارم_چرا نگرانی؟
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز کشیده ای و سرم دستت را نگاه میکنی.با قدم های اهسته سمت تخت مےآیم و کنارت می ایستم.از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبےرنگ بیمارستان مےافتد.با سر انگشتم زیر پلکت را پاک میکنم.نفس عمیق میکشی و همانطور که نگاهت را از من میدزدی زیر لب آهسته میگویی
_ همه چیزو گفت؟...
_ کی؟...
_ دکتر!..
بسختی لبخند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تا روی سینه ات بالا آمد
دست میکشم..
_ این مهم نیست...الان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی از خدا... تلخ میخندی
_ میدونی...زیادی خوبی ریحانه!..زیادی!
چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری.حرفهایی که مدتهاست در سینه نگه داشته ای..
_ تو الان میتونی هر کار که دوست داری بکنی...هر فکری که راجب من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم...
لبهایت را روی هم فشار میدهی..
_ گرچه فکر میکردم..گفتن با نگفتنش فرق نداره! بهرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی...یعنی...
بغضت را فرومیخوری.
_ یعنی...بلاخره پذیرفتی تا تهش کنار هم نیستیم...و همه چیز فیلمه...
من ..همون اوایلش پشیمون شدم! ازینکه چرا نگفتم!؟درحالیکه این حق تو بود!...ریحانه!...من نمیدونم با اینهمه حق الناسی که ....چجور توقع دارم...منو....
اینبار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد
_ نمیدونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم ....میخواستم لحظه اخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه!..ریحانه من دلم یه سربند میخواست رو پیشونیم...که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواست...یعنی...دلم میخواد!
اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فکر و با عجله...بخاطر همین بود.فرصتی نداشتم...فکر میکردم رفتنم دست خودمه! ولی الان...الان ببین چجوری اینجا افتادم..قراربود یک ماه پیش برم...
قراربود...
دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت را میبندی.چقدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است.سرم را تکان میدهم و دستم را روی موهایت میکشم..
_ چرا اینقدر نا امید...عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه...
نمیگم برام سخت نبود!لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی...ولی وقتی فکر کردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمیکرد! بهرحال تو قراربود بری...و من پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی....
با کناره کف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا! میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو...
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست...
حاجت من پریدنه....پریدن....
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و تو کمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد...
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذامیخورد... رفت!...ریحان رفت...
بخدا دیگه خسته شدم.میترسم میترسم اخر نفس به گلوم برسه و من هنوز توحسرت باشم...حسرت...
میفهمی!؟...بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد...دلم مرد بخدا ....مرد...
ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را.کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم...
" خدایا !....
ببین بنده ات رو....
ببین چقدر بریده....
توکه خبر داری از غصه هر نفسش...
چراکه خودت گفتی
" نحن اقرب الیه من حبل الورید..."
گذشتن از مسئله پیش امده برایم ساده نبود...اما عشقی که از تو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود،اما تو با یک صحبت مختصر و خلاصه اعلام کردی که سه چهار روز بیشتر میمانیم...پدرم اول بشدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را برگرداند.خانواده هر دویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند.پدرت دریک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...میگفت هدیه برای عروس گلم!هیچ کس نمیدانست بهترین اتاقها هم دیگر برای ما دلخوشی نمیشوند.حالت اصلن خوب نبود و هر چندساعت بخشی ازخاطرات مربوط به اخیررا میگفتی...
اینکه شیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت...چون پزشکها میگفتند به درمان کمکی نمیکند فقط کمی پیشروی راعقب میندازد.اینکه اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای آخرپزشکی ات بودی...اما هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! همه میگفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی...واین تورامیترساند.
ادامه قسمت سی👇👇👇