#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه و هشتم: ✍حس دوم
❤️درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم…
باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران… هر چند، حق داشتن…
نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن،گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد…
گاهی اونقدر قوی که ته دلم می لرزید…
🦋زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم…
اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد…
اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد…
توضیح برام سخت بود…
❤️– چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟
– اتفاق که نمیشه گفت… اما شرایط برای من مناسب نیست…منم تصمیم گرفتم برگردم…
خدا برای من، شیرین تر از خرماست…
– اما علی که گفت…
پریدم وسط حرفش، بغض گلوم رو گرفت…
🦋– من نمی دونم چرا بابا گفت بیام…
فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم…
بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم…
گریه ام گرفت…
مامان نمی دونی چی کشیدم…
من، تک و تنها، له شدم…
❤️توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می کنم
و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم…
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم… .
🦋– چطور تونستی بگی تک و تنها…
اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟
فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟
غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد…
دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود… خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه… دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده…
❤️برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد…
اما یه چیزی ته دلم می گفت،
اینقدر خوشحال نباش، همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …
و حق، با حس دوم بود….
#ادامه_دارد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه و نهم: هوای دلپذیر .
❤️برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت های من، از همه طولانی تر شد…
نه تنها طولانی، پشت سر هم و فشرده…
فشار درس و کار به شدت شدید شده بود…
گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم…
از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم…
به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد…
🦋سخت تر از همه،ماه رمضان از راه رسید…
حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم، عمل پشت عمل… انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره…
اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود…
❤️از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم…
کل شب بیدار… از شدت خستگی خوابم نمی برد…
بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک…
رفتم توی حیاط، هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد…
توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد…
🦋– امشب هم شیفت هستید؟ – بله…
– واقعا هوای دلپذیری شده…
با لبخند، بله دیگه ای گفتم و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره…
❤️بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم…
اون هم سر چنین موضوعاتی… .
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم…
اومدم برم که دوباره صدام کرد…
🦋– خانم حسینی،من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه…
می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم…
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت شصت:✍ خانواده .
❤️برای چند لحظه واقعا بریدم…
-خدایا، بهم رحم کن…
حالا جوابش رو چی بدم؟
توی این دو سال، دکتر دایسون، جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد…
از طرفی هم، ارشد من و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود
و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده… .
🦋– دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما، کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت…
پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده نه رئیس تیم جراحی…
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه…
– دکتر دایسون!
❤️من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی، احترام زیادی قائلم…
علی الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه…
اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره ،بین ما تعریفی نداره…
🦋اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن، حتی بچه دار بشن…
و این رفتارها هم طبیعی باشه… ولی بین مردم من، نه…
ما برای خانواده حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم…
❤️با کمال احترامی که برای شما قائلم …
پاسخ من منفیه
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم
در حالی که ته دلم، از صمیم قلب به خدا التماس می کردم یه بلای جدید سرم نیاد…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت شصت و یکم: خیانت .
.
❤️روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم، دلخوریش از من واضح بود…
سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه…
مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه…
توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید و من رو خطاب قرار نمی داد…
اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم…
حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود…
🦋سه، چهار ماه به همین منوال گذشت…
توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو، بدون مقدمه و در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتم، یهو نشست کنارم…
– پس شما چطور با هم آشنا می شید؟
اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟
❤️همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن…
با دیدن رفتار ناگهانی دایسون شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد…
هنوز توی شوک بودم اما آرامشم رو حفظ کردم…
.-دکتر دایسون… واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟
اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟
🦋یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن…
و وقتی یه مرد، بعد از سال ها زندگی، از اون زن خواستگاری می کنه، اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟
یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟
یا بوده اما حقیقی نبوده؟
❤️خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم…
خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود… منم بی سر و صدا و خیلی آروم، در حال فرار و ترک موقعیت بودم…
در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون، در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه…
که یهو از پشت سر، صدام کرد…
#ادامه_دارد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت شصت و دوم: ✍زمانی برای نفس کشیدن
🍃دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد…
می خواستم گریه کنم…
چشم هام مملو از التماس بود…
تو رو خدا دیگه نیا…
که صدام کرد…
– دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟
🍃ایستادم و چند لحظه مکث کردم…
– من چطور آدمی هستم؟
جا خورد…
– شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟
با تمام خصوصیات مثبت و منفی… .
معلوم بود متوجه منظورم شده، گفت:
🍃– پس علائق تون چی؟
– مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟یا چه غذایی رو دوست دارم؟
واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟
مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟
🍃چند لحظه مکث کردم و ادامه دادم:
-طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه،ممکنه نتونن… در کنار اخلاق، بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است…
اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار، آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن…
🍃اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت… بدون توجه به واکنش دیگران، مدام میومد سراغم و حرف می زد… با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود…
دیگه حتی یه لحظه آرامش یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم… .
🍃دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم:
– دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرف ها صرفا کاری باشه؟
خنده اش محو شد، چند لحظه بهم نگاه کرد… .
– یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت شصت و سوم:
🔷قسمت 3⃣6⃣
🔷خدای تو کیست؟
🍃خنده اش محو شد ...
- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ...
چند لحظه مکث کردم ... گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود ... اما حالا ...
- صادقانه ... من اصلا به شما فکر نمی کنم ... نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می کنم، نه ...
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... دوباره لبخند زد ...
- شخص دیگه که خیلی خوبه ... اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ ...
خسته و کلافه ... تمام وجودم پر از التماس شده بود ...
- نه نمی تونم دکتر دایسون ... نه وقتش رو دارم، نه ... چند لحظه مکث کردم ... بدتر از همه ... شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید ...
🍃- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون ... توجه کنید ... یهو زد زیر خنده ... اینقدر شناخت از شما کافیه؟ ... حالا می تونید بهم فکر کنید؟ ...
- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر ... من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته ... حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید ... من ندارم ... بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده ... وقتی برای فکر کردن به شما و خصوصیات شما ندارم ... حتی اگر هم داشته باشم ... من یه مسلمانم ... و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید ... از نظر شما،خدا، قیامت و روح وجود نداره...
در لاکر رو بستم
_خواهش می کنم تمومش کنید...
و از اتاق رفتم بیرون
ادامه دارد. ....
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت شصت و چهارم: ✍جراحی با طعم عشق
.
♥️برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید…
شده بودم دستیار دایسون…
انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم…
باورم نمی شد…
کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد…
دلم می خواست رسما گریه کنم…
🦋برای اولین عمل آماده شده بودیم، داشت دست هاش رو می شست…
همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ولی سریع لبخندش رو جمع کرد…
– من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن …
♥️داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم…
زیرچشمی بهم نگاه می کردن و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود…
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم:
– اگر این خصوصیاتی که گفتید، در مورد شما صدق می کرد، می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید…
حتی اگر دستیار باشه…
🦋خندید … سرش رو آورد جلو…
– مشکلی نیست، انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه…
اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی…
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم…
♥️با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود حاضر بشم…
البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود…
چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم…
🦋توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم … به نوبت جراحی های ما می گفتن…
جراحی عاشقانه!!!!
#ادامه_دارد...
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت شصت و پنجم:✍ برو دایسون .
.
❤️یکی از بچه ها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد:
. – واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی…
اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه… .
🦋همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد و من فقط نگاه می کردم…
واقعا نمی دونستم چی باید بگم یا دیگه به چی فکر کنم…
❤️برنامه فشرده و سنگین بیمارستان، فشار دو برابر عمل های جراحی، تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه، حالا هم که…
🦋چند لحظه بهش نگاه کردم، با دیدن نگاه خسته من ساکت شد…
از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون…
خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم…
❤️سرمای سختی خورده بودم…
با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن…
تب بالا، سر درد و سرگیجه…
حالم خیلی خراب بود، توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد… چشم هام می سوخت و به سختی باز شد…
🦋پرده اشک جلوی چشمم، نگذاشت اسم رو درست ببینم، فکر کردم شاید از بیمارستانه…
اما دایسون بود…
تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن…
.❤️– چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست…
گریه ام گرفت…
حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم …
با اون حال، حالا باید … حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم…
🦋– حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلا به شما مربوط نیست… .
و تلفن رو قطع کردم…
به زحمت صدام در می اومد…
صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود…
#ادامه_دارد
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت شصت و ششم: ✍با پدرم حرف بزن
♥️پشت سر هم زنگ می زد…
توان جواب دادن نداشتم…
اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم…
توی حال خودم نبودم، دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد… .
🦋– چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو پی کارت…
– در رو باز کن زینب، من پشت در خونه ات هستم…
تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه…
– دارو خوردم… اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…
♥️یهو گریه ام گرفت، لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم…
حتی بدون اینکه کاری بکنه وجودش برام آرامش بخش بود…
تب، تنهایی، غربت… دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم…
– دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟
🦋اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟
اشک می ریختم و سرش داد می زدم…
– واقعا داری گریه می کنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم…
توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟
♥️پریدم توی حرفش…
– باشه، واقعا بهم علاقه داری؟
با پدرم حرف بزن، این رسم ماست…
رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم… .
چند لحظه ساکت شد، حسابی جا خورده بود…
– توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟
🦋آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم…
دیگه توان حرف زدن نداشتم…
– باشه، شماره پدرت رو بده…
پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم…
♥️– پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری…
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردمو ادامه دادم:
از اینجا برو… برو…
و دیگه نفهمیدم چی شد…
از حال رفتم…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت شصت و هفتم: ✍۴۶ تماس بی پاسخ
❤️نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم… سرگیجه ام قطع شده بود…
تبم هم خیلی پایین اومده بود…
اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم…
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم، بلند که شدم…
دیدم تلفنم روی زمین افتاده…
باورم نمی شد…
چهل و شش تماس بی پاسخ از دکتر دایسون…
🦋با همون بی حس و حالی، رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم…
تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد…
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین…
از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم…
انگار نصف جونم پریده بود… .
❤️در رو باز کردم…
باورم نمی شد…
یان دایسون پشت در بود…
در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد…
با حالت خاصی بهم نگاه کرد…
اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام…
.– با پدرت حرف زدم… گفت از صبح چیزی نخوردی… مطمئن شو تا آخرش رو می خوره…
🦋این رو گفت و بی معطلی رفت…
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل…
توش رو که نگاه کردم چند تا ظرف غذا بود…
با یه کاغذ که روش نوشته بود…
– از یه رستوران اسلامی گرفتم، کلی گشتم تا پیداش کردم…
دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری… .
نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت…
#ادامه_دارد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت شصت و هشتم: ✍احساست را نشان بده
♥️برگشتم بیمارستان…
باهام سرسنگین بود…
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار حرف دیگه ای نمی زد…
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید اولین چیزی که می پرسید این بود:
– با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟
🦋تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم…
چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست…
– واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه…
♥️– از شخصی مثل شما هم بعیده، در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه…
– من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم …
– پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمی بینم…
🦋آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون…
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود… چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه… سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد…
تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد…
♥️گوشیم زنگ زد، دکتر دایسون بود.
– دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم، بیاید توی حیاط بیمارستان… .
رفتم توی حیاط، خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد…
بعد از سه روز، بدون هیچ مقدمه ای گفت:
🦋– چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟
من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟
حتی اون شب، ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم…
♥️حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت شصت ونهم:✍ زنده شون کن
.
❤️پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید…
ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم …
– احساس قابل دیدن نیست…
درک کردنی و حس کردنیه…
حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید… احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه، غیر از اینه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس می زنید؟
🦋– اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش، فقط از خرافات تون دفاع می کنید!
کمی صدام رو بلند کردم…
– نه دکتر دایسون…اگر خرافات بود، عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد…
نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلاد مسیح می گذره…
❤️شما می تونید کسی رو زنده کنید؟
یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟
اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن زنده نمی کنید؟
اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید… .
.سکوت مطلقی بین ما حاکم شد…
نگاهش جور خاصی بود…
حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره…
آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
🦋– شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید، من ببینم…
محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید…
از من انتظار دارید احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم…
اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم…
شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟
❤️با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد…
– زنده شدن مرده ها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا،بیشتر نیست …
همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود… .
چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم…
حالا دیگه،من و احساسم رو تحقیر می کنید؟
🦋اگر این حرف ها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه…
#ادامه_دارد....
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت هفتاد:✍ خدا را ببین .
.
❤️چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می کنید؟
اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … .
🦋با قاطعیت بهش نگاه کردم …
– این من نبودم که تحقیرتون کردم…
شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست…
عصبانیت توی صورتش موج می زد…
می تونستم به وضوح آثار خشم رو توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد، اما باید حرفم رو تموم می کردم…
❤️– شما الان یه حس جدید دارید…
حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش، احدی اون رو نمی بینه…
بهش پشت می کنن…
بهش توجه نمی کنن، رهاش می کنن و براش اهمیت قائل نمیشن…
تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن…
🦋اما نخواستن ببینن و باور کنن… شما وجود خدا رو انکار می کنید…
اما خدا هرگز شما رو رها نکرده…
سرتون داد نزده ،با شما تندی نکرده… من منکر لطف و توجه شما نیستم…
شما گفتید من رو دوست دارید…
اما وقتی فقط و فقط یک بار بهتون گفتم، احساس شما رو نمی بینم، آشفته شدید و سرم داد زدید …
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده…
چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟
❤️اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد…
اما این، تازه آغاز ماجرا بود… .
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد…
چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه می شدیم … .
تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد…
🦋می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم…
فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت هفتاد و یکم: ✍غریب آشنا
❤️بعد از چند سال به ایران برگشتم…
سجاد ازدواج کرده بود و یه محمد حسین ۷ ماهه داشت…
حنانه دختر مریم، قد کشیده بود، کلاس دوم ابتدایی، اما وقار و شخصیتش عین مریم بود…
از همه بیشتر، دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…
🦋توی فرودگاه، همه شون اومده بودن…
همین که چشمم بهشون افتاد اشک، تمام تصویر رو محو کرد…
خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم، شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت… .
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن…
هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت…
❤️حنانه که از ۴ سالگی، من رو ندیده بود باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید… محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم…
خونه بوی غربت می داد…
حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم…
🦋اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن…
اما من، فقط گاهی …
اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل، ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد…
از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم…
غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود… .
❤️فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم، کمی آروم می شدم…
چشمم همه جا دنبالش می چرخید… .
شب همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش… برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجاده داشت قرآن می خوند…
🦋رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاهاش…
یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم…
با اولین حرکت نوازش دستش، بی اختیار اشک از چشمم فرو ریخت…
.– مامان، شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود…
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد…
#ادامه_دارد
🖌 امام خامنه ای:
#فضای_مجازی 💻📱
به اندازه #انقلاب_اسلامی اهمیت دارد و عرصه فرهنگی عرصه جهاد است.
هر کس به اندازه وسع و توان و هنر خود باید در این میدان حضور یابد.
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت هفتاد و دوم: ✍شبیه پدر
.
🌷دستش بین موهام حرکت می کرد و من بی اختیار، اشک می ریختم…
غم غربت و تنهایی، فشار و سختی کار و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم…
.🌷– خیلی سخت بود؟
– چی؟
– زندگی توی غربت…
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد…
قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم…
حتی با چشم های بسته نگاه مادرم رو حس می کردم…
🌷– خیلی شبیه علی شدی…
اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت…
بقیه شریک شادی هاش بودن…
حتی وقتی ناراحت بود می خندید که مبادا بقیه ناراحت بشن… .
اون موقع ها جوون بودم…
اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم…
🌷ناخودآگاه با اون چشم های خیس، خنده ام گرفت… دختر کوچولو!!
چشم هام رو که باز کردم، دایسون اومد جلوی نظرم…
با ناراحتی، دوباره بستم شون …
– کاش واقعا شبیه بابا بودم…
اون خیلی آروم و مهربون بود…
چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ولی من اینطوری نیستم…
🌷اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم، نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم…
من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم، خیلی…
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم…
اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت…
دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم…
علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی کردم…
🌷” و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم ”
#ادامه_دارد
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت هفتاد و سوم: ✍بخشنده باش
.
🌷زمان به سرعت برق و باد سپری شد…
لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم…
نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم…
نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم…
هواپیما که بلند شد مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم…
🌷حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد…
ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود… حالتش با من عادی شده بود، حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم… هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید…
اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد…
نه فقط با من، با همه عوض می شد…
.🌷مثل همیشه دقیق، اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود…
ادب، احترام، ظرافت کلام و برخوردش، هر روز با روز قبل فرق داشت…
.
یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد…
🌷دیگه به شخصی زل نمی زد…
در حالی که هنوز جسور و محکم بود اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد… .
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن…
بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود، که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود…
🌷در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم…
شیفتم تموم شد…
لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد…
.
– سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟
می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم…
🌷وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید…
نشست… سکوت عمیقی فضا رو پر کرد…
– خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم…
اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم…
🌷این بار مکث کوتاه تری کرد …
– البته امیدوارم، اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید…
مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید…
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت هفتاد و چهارم: ✍متاسفم .
.
🌷حرفش که تموم شد، هنوز توی شوک بودم…
دو سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود…
فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … لحظات سختی بود…
واقعا نمی دونستم باید چی بگم…
برعکس قبل این بار، موضوع ازدواج بود…
نفسم از ته چاه در می اومد…
به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم…
.
🌷– دکتر دایسون …
من در گذشته، به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام، برای شما احترام قائل بودم…
در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم… .
نفسم بند اومد … – اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط می تونم بگم … متاسفم!
🌷چهره اش گرفته شد…
سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد…
.
– اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه…
من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم…
🌷این رو هم باید اضافه کنم، تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره…
شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید…
چه من رو انتخاب کنید، چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه…
من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم حتی اگر خلاف احساس من، باشه…
هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم … .
🌷با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد…
تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم…
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم…
🌷هرگز فکرش رو هم نمی کردم…
یان دایسون …
یک روز مسلمان بشه…
#ادامه_دارد
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت هفتاد و پنجم : ✍عشق یا هوس .
.
🌷مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم…
حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم…
اما فاصله ما، فاصله زمین و آسمان بود…
و من در تصمیمم مصمم…
و من هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم… اما حالا… به زحمت ذهنم رو جمع کردم… .
🌷– بعد از حرف هایی که اون روز زدیم، فکر می کردم… .
دیگه صدام در نیومد … .
– نمی تونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم…
حرف های شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد…
🌷تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت…
گاهی به شدت از شما متنفر می شدم و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت می کردم…
اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود…
همون حرف ها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم…
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش، شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم، نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم… .
🌷دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد… .
– من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این نتیجه اون تحقیقات شد…
من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم…
و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته، که به رسم اسلام از شما خواستگاری می کنم…
🌷هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم، حق با شما بود…
و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم…
اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست…
عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما، من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم…
🌷و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم…
در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید…
من هرگز نباید به پدرتون اهانت میکردم…
#ادامه_دارد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت هفتاد و ششم: ✍پاسخ یک نذر
❤️اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد…
و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم…
وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد…
🌺– هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه، اما حقیقتا خوشحالم…
بعد از چهار سال و نیم تلاش بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید…
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم…
❤️ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم…
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود…
و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن…
🌺برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم، بی حال و بی رمق، همون طوری ولو شدم روی تخت…
– کجایی بابا؟ حالا چه کار کنم؟
چه جوابی بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟
الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم…
❤️بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی… .
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم… .
چهل روز نذر کردم…
اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم… گفتم هر چه بادا باد، امرم رو به خدا می سپارم…
🌺اما هر چه می گذشت، محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت…
تا جایی که ترسیدم… .
– خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟
❤️روز چهلم از راه رسید…
تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن…
قبل از فشار دادن دکمه ها، نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم…
🌺– خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام…
من، مطیع امر توام…
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم…
” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم…
❤️بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم…
تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست، ولی ما آن را نوری قرار دادیم که به وسیله آن هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم…
🌺و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی ”
سوره شوری … آیه ۵۲
.و این، پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود…
#ادامه_دارد
📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت هفتاد و هفتم:✍مبارکه ان شاالله
❤️تلفن رو قطع کردم
و از شدت شادی رفتم سجده
خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه
🌺اما در اوج شادی یهو دلم گرفت
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد
❤️وقتی مریم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت با اجازه پدرم، بله…
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد
هر دومون گریه کردیم، از داغ سکوت پدر!
🌺از اون به بعد هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها، روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم
❤️– بابا کی برمی گردی؟
تو عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره
تو که نیستی تا دستم رو بگیری
تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم
حداقل قبل عروسیم برگرد
حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک…
🌺هیچی نمی خوام فقط برگرد
گوشی توی دستم ساعت ها، فقط گریه می کردم
بالاخره زنگ زدم
بعد از سلام و احوال پرسی، ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم
اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت…
❤️اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه… بالاخره سکوت رو شکست…
– زمانی که علی شهید شد و تو تب سنگینی کردی من سپردمت به علی، همه چیزت رو …
تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی…
🌺بغض دوباره راه گلوش رو بست…
– حدود ۱۰ شب پیش،
علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد…
گفت به زینبم بگو من، تو رو میبرم و دستتون رو توی دست هم میزارم…
توکل بر خدا…
مبارکه… .
❤️گریه امان هر دومون رو برید… – زینبم! نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست…
جواب همونه که پدرت گفت…
مبارکه ان شاء الله… .
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم…
اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد…
🌺تمام پهنای صورتم اشک بود… .
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم…
فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه می کردن…
توی اولین فرصت، اومدیم ایران…
پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن…
❤️مراسم ساده ای که ماه عسلش، سفر ۱۰ روزه مشهد و یک هفته ای جنوب بود… .
هیچ وقت به کسی نگفته بودم اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه…
توی فکه تازه فهمیدم چقدر زیبا، داشت ندیده، رنگ پدرم رو به خودش می گرفت…
🌺پایان🌺
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت ۵۱ :
❤️آُسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم.
از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت. اینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران. اینجا فقط عطر چای بود و نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم. دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود.. فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد..
به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان (جایی تشریف میبرین سارا خانوم).
ابرو گره زدم (فکر نکنم به شما مربوط باشه.. اینجا خونه ی منه.. و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم..).
زبانی به لبهایش کشید ( هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.. به صلاح نیست تنها برید.. چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید..)
برزخ شدم (صلاح ، خودم را بهتر از تو میدونم.. از جلوی راهم برو کنار..) از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول خودشان نامحرم خنده ام گرفت.
قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد.
بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد ( حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟ )
شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست. (اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل.. بیرون از این خونه براتون امن نیست.. )
معده ام درد میکرد (چرا امن نیست؟؟ هان؟؟ تا کی باید صبر کنم ؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان)
دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید (فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره.. فقط باید کمی تحمل کنید.. به زودی همه چی روشن میشه.. سلامت شما خیلی واسم مهمه.. )
سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد ( دانیال نگرانتونه..)
ایستادم ( چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم میکنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه..)
به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد.
هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود..؟؟
هر روز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد. و هر وقت درد امانم را میبرد؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم می نشست و برایم قرآن میخواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم.
و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم.
آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت. تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد. گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی… خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش ..
دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن..
نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد. حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است، سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود. ترسیدم. این راچه کسی فرستاده بود؟ خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی، روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنایی سلام گفت. ( سارا.. منم، صوفی.. سعی کن حرف نزنی.. ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه..) حسام را میگفت؟؟ او مگر ما را میدید. (من ایرانم.. پیداش کردم.. دانیالو پیدا کردم.. اون ایرانه.. ) درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد (سارا.. همه چی با اون چیزی که من دیدم و تو شنیدی فرق داره.. جریانش مفصله ..الان فرصت واسه توضیح دادن نیست.....
ادامه دارد.
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
ادامه #قسمت۶۴-
#رمان واقعی #فنجانی_چای_باخدا
پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین..
تو قدم دوم نوعی امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خوونوادشو تهدید نمیکنه و درواقع نمایشِ اینکه سازمان و داعش بی
خیالش شده. اینجوری راحت
تر میتونستن دانیالو به سمت تله یعنی شما بکشن..
از طرفی با ورود شما به اون گروه، اتفاق خوبی انتظارشونو نمیکشید.
حالا چرا؟؟
اونا میدونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده. پس اگه شما عضو این گروه میشدین، یقینا دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل میشد و اونوقت موضوع، شکل دیگه ایی به خودش میگرفت. یعنی رسانه ایی..
اونا میدونستن که اگه ما جریان رو رسانه ایی کنیم خیلی خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرتها، گرون تموم میشه..
اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی داعش و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی شکست بزرگ و فاجعه محسوب میشد..
پس سعی کردن بی صدا پیش برن...)
و من حیران مانده بودم از این همه ساده گی خودم..
ادامه دارد...
سلام همراهان گرامی از به هم ریختگی چینش رمان معذرت میخام دیشب از سایت دیگه گرفتم قسمت درست داستان رو پوزش مارو بپذیرید
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
رمان واقعی #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت۶۵
بعد ازحرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم.
پرسیدم ( اون دختر آلمانی.. اونم بازیگر بود ؟)
حسام آهی کشید ( نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری..)
مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم ( و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟)
لبانش را جمع کرد (خب… شما باید میومدین ایران.. به دو دلیل.. یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم..
دوم دستگیری ارنست.. یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران..
از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده..
پس از طریق شما اقدام کردیم. چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه..
به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن. اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن..
یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده ، توی این انجمن ها فعالیت میکرد.
پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت. و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم..
و از دانیال و خوونوادش گفتم..
و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم.
و ازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید..)
منظورش را درست متوجه نمیشدم. ( خب یعنی چی؟؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی؟؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه ؟؟ )
سری به نشانه ی تایید تکان داد ( قاعدتا باید میپرسید.. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم..
اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره. چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم.. اما نشد..
و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم..
در مورد قسمت دوم سوالتون.. اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که..
چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطر میندازه..
از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد.. )
تقریبا با شناختی که عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود (یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن.. اینکه شما از یان کمک خواستین؟؟)
لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق تر ( خب ما دقیقا هدفمون همین بود..
اینکه عثمان از تلاش ایران ونزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه..)
اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم.. چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟؟ مبهوت و پر سوال نگاهش کردم..
و با تبسم ابرویی بالا داد ( خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین..
در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم..
و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن..
اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن..
که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن..
و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن.. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم..
پس بازی شروع شد..
یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد.. به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره..
حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد.. میگفت که بدون شما نمیتونه
ادامه دارد
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
✍رمان واقعی #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت۶۶
❤️عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد ( ارنست تماس نگرفت ؟؟). صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد..
هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم.. حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست..
اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟؟
عثمان سری تکان داد ( ارنست خیلی عصبانیه.. به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه.. صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه.. پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن.. چون نبودم و نیستم.. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه..)
صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد (مثه سگ داری دروغ میگی..مطمئنم همه چیزو میدونی.. هم جایِ دانیالو.. هم اسم اون رابطو.. )
عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد ( هی.. هی.. آروم باش دختر.. انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست..)
ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد (ارنست رسید ایران.. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره.. پس حواستو جمع کن..)
هر دو از اتاق خارج شدند. و باز من ماندم و حسام.. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد..
با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت( نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟؟)
رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود ( یان مُرده.. همینا کشتنش.. اگرم میبینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان.. اینا اهل ریسک نیستن.. تا دانیال پیداش نشه، منوشما نفس میکشیم..)
باورم نمیشد.. یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟
زبانم بند آمده بود ( چ.. چرا کشتنش؟؟)
ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده . مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم.
به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ایی از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمیداند.. که از هیچ چیز خبر ندارد.. که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد.. فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش..
عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا میکرد.
صوفی اسلحه اش را مسلح کرد.( میکشمش.. اگه دهنتو باز نکنی میکشمش.. )
وحسام که انگار حالا اشک میریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم..
صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد.. حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد.
یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد..
پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام..
ادامه دارد..
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🛑سلام خدمت همه اعضای محترم ، سعی می کنیم از امروز به #سوالات شما عزیزان در مورد #یمن پاسخ دهيم:
#قسمت۱
❓۱)سوال های متعددی در مورد انصارالله مطرح بود از نحوه تاسیس اش و موارد دیگر که به طور خلاصه پاسخ می دهیم:
✅_ هسته اولیه انصارالله در سال ۱۹۸۶ میلادی توسط جمعی از جوانان با نام اتحاد جوانان مومن (اتحاد الشباب المؤمن) توسط عالم شیعه زیدی «صلاح احمد فلیته» و سایر جوانان پیشرو نظیر سید محمد بدرالدین الحوثی (برادر سیدحسین) و… شکل گرفت و بعدها در سال ۱۹۹۰ میلادی ابتدا به دبیر کلی «محمد یحیی عزان» و سپس «شهید سید حسین بدرالدین الحوثی» ادامه يافت؛
با رشد این جریان در یمن با نام سید حسین بدرالدین الحوثی، این جریان به حوثیون مشهور شده و پس از شهادت وی و آغاز رهبری سید عبدالملک و کار تشکیلاتی قوی به «انصارالله» تغيير نام پيدا كرد.
❓۲)جنگ های شش گانه صعده چیست ؟
✅ همانطور که میدانید ۶جنگ علیه انصارالله رخ داد، که بهانه اولین جنگ شعار انصارالله بود؛ شعاری که آمریکا، اسرائیل و نوکران آن ها را که خود را صاحب یمن می دانستند به وحشت انداخت:
(الله اکبر،الموت لامریکا،الموت لاسرائیل،العنة على الیهود،النصر للإسلام)
علی عبدالله صالح برای خوش خدمتی به جبال مران لشگر هایی علیه یاران بسیار کم سید حسین الحوثی گسیل کرد و تصور ميكرد در عرض چند روز پيروز مي شود، اما جنگ بیش از سه ماه طول کشید که با به شهادت رساندن ناجوانمردانه سید حسین الحوثی به پایان رسید. خون سيد حسين مردم يمن را بيدار كرد و از جنگ سوم به بعد هزاران نفر، به رهبر جديد جنبش، سید عبدالملک بدرالدين الحوثی لبیک گفتند و ارتش علی عبدالله صالح را شکست دادند و وسعت جنگ را از مناطق کوچک در ابتدا به استان صعده سپس به ۴ استان و در نهایت به پایتخت(صنعا) و خاک عربستان کشاندند.در خلال این جنگ ها بیش از۵۰هزار نفر آواره شدند ،هزاران زن و بچه در بمباران کور ارتش یمن شهید شدند و جنایت های فجیعی رخ داد، که ارتش یمن را مجبور کرده بود روزی ۲۰۰دلار به خبرنگاران خارجی پرداخت کند تا از جنایت هایی که علیه کودکان و زنان انجام می شد ننویسند !
❓۳)حمایت ایران از این جنبش به چه ميزان است ؟
✅علی عبدالله صالح از جنگ اول به خاطر اینکه به راحتی حریف انصارالله نمی شد برای جلب حمایت مالی ، نظامی و توجیه شکست و... شروع به جنگ روانی علیه انصارالله کرد؛
در داخل یمن تبلیغ میکرد اینها دشمن "جمهوری" اند و عامل ترویج شیعه ایرانی؛
در خارج یمن آنها را عامل "ایران" (به منظور جلب حمایت از سعودی ها و غربی ها)، همکار "القاعده"(حمایت خاص آمریکا)
و در ایران به خصوص در شهر" قم "تبلیغ می کرد اینها دشمن شیعه جعفری اند و...!
هدف از این جنگ روانی مسائل متعددی بود که بعدا مفصل توضیح داده می شود که البته این اخلاق را برای سعودی ها به ارث گذاشت...
اما متاسفانه ایران تا جنگ ششم اصلا این جریان را نمی شناخت و رسانه های دولت آقای #احمدی_نژاد بعضا این گروه را شورشی می نامیدند! و بعضا عامل عربستان ! سکوت وزیر خارجه وقت علیه نسل کشی در صعده صدای دانشجویان را هم در آورده بود !
متاسفانه حمایت ایران در شش جنگ فقط حمایت معنوی(ایدئولوژی انقلاب اسلامی) بوده نه بیشتر؛
در جنگ فعلی هم حمایت معنوی - رسانه ای (محدود) وکمک های مشورتی است نه بیشتر ( کشتی انسان دوستانه ای که به خاطر ملاحظات دیپلماتیک برگشت خورد و... نمونه ای از کمک های نافرجام ایران است ‼️)
#سوالات
#قسمت۱
#سربازایرانی
#📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺