°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم ((عشق پیری))
🌷با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت.
ـ با این سنش، تازه هنوز حتی عقد هم نکردن،
اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون. خبرش تو کل محل پیچیده.
باورم نمی شد.
ـ اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید.
🌷– #عشق_پیری گر بجنبد میشه حال و روز
اون ها.
بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف
ـ حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ مصیبت مردم خندیدن نداره.
ـ حقش بود زنکه، اون سری برگشته به من میگه:
🌷صداش رو نازک کرد
– داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد. ببینم تو سال دیگه، پات رو میزاری جای پای مازیار ما، یا داداش مهرانت؟ دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه.
دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه
ـ خودش و دخترش فدام شن. حالا ببینم دخترش توی این شرایط، چه می خواد بخوره. مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا.
🌷ـ ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری.این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق. دلم براشون می سوخت. من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن. فردا رفتم دنبال یه وکیل، انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه.
🌷اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد. اوایل باورش سخت بود، حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم.
خدا، روی من، غیرت داشت. محال بود آزاری، بی جواب بمونه.
🌷قبل از اون، هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
🌸🌺کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸