#شهید #مهدی_قرهمحمدی
#روایت_همسر_شهید
🌷ما با هم 13سال زندگی مشترک داشتیم، او از همان روز اول ازدواج شرایط کاری اش را برای من گفت. او میگفت کار من #عشق است و با عشق وارد این کار شدم و شما باید در این راه دوام بیاوری. کارمن دوری از خانواده، ماموریت، مجروحیت و #شهادت دارد. اگر شما می توانید بسم الله. من هم شرایط را پذیرفتم و هیچ گاه از این انتخاب پشیمان نیستم.
🌷مهدی با تمام وجود خودش را وقف ما می کرد و به هیچ وجه یکبار از #دروغ نشنیدم. خیلی به #بیت_المال حساس بود و هر دینی که به گردن داشت را ادا میکرد. او خیلی #منظم و قانونمند بود و تمام کارهایش روی اصول و برنامه ریزی و نظم بود. از همان ابتدای زندگی به من میگفت که «نباید شما به من متکی باشی و باید بگونه ای زندگی کنی که گویا من اصلا من وجود ندارم. شما باید خود را برای روزی آماده کنی که من رفتم و برنگشتم». میگفت «شما الآن مدیر خانه هستی و اگر من نبودم، باید ستون خانه شوی و نباید این ستون از بین برود و باید بچه ها به گونه ای بزرگ شوند که قوی و مستحکم باشند».
🌷ما سه فرزند به نام های #فاطمه 10 ساله، #زهرای 5 ساله و #محمدجواد 1 ساله داریم. مهدی به فاطمه خانم میگفت «مادر بابا» چون که مادرش در شهر دیگری زندگی میکرد و میگفت تو جای مادر من هستی. به زهرا میگفت «پرنسس بابا». مهدی خیلی آنها را دوست داشت و میگفت «دختر باید حتما محبت پدر داشته باشد». می گفت «نام فاطمه و زهرا را برای شما گذاشتم تا الگویتان حضرت فاطمه(س) باشد».
🌷مهدی خیلی بچه ها را به #قرآن خواندن تشویق میکرد و برای هر وعده نمازشان جایزه تعیین میکرد و میگفت «در