eitaa logo
شهید مدافع حرم آل الله روح الله طالبی اقدم
442 دنبال‌کننده
42.3هزار عکس
6.9هزار ویدیو
12 فایل
شهید روح الله طالبی اقدم ظهر تاسوعای سال ۱۳۹۴ در دفاع از حرم اهل بیت در سوریه به شهادت رسید. ارتباط با ادمن: @abo_ammar
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و پنجم» بخش اول ظرف دو سه ثانیه از ذهنم گذشت که: ما الان دو تا جنازه رو دستمون هست و حالا به فرض اینکه کیان هم جون سالم از اون ضربه ای که خورده در ببره، ما به این غول نیاز داریم. خیلی هم بهش نیاز داریم. فقط لازمه که به بند و اسارت کشیده بشه برخلاف ظاهر وحشتناکشون، معمولا اینا را زود میشه به حرف آورد... هر چند بند و اسارتشون هم کار یکی دو نفر نمیکنه! پس خلاصش این میشه که ما به اون نیاز داریم و باید زنده بگیریمش و سر و زبون و دهن و نقاط حساسش باید سالم بمونه که همین امروز بتونیم دومینویی که شروع کردیم را به یه نتیجه درست و درمون برسونیم. همه اینا ظرف مدت اون چند ثانیه به ذهنم خطور کرد! چشمتون روز بد نبینه! تا رسیدم بالا سر عمار، دیدم اون غول بیابونی از دسشویی اومده بیرون و حتی قمه هم برده بالا و الانه که عمار را بزنه دو نصف کنه! من فقط فرصت کردم پای راستمو محکم بذارم به دیوار و خودمو با شدت و سرعت پرت کنم روی اون غول! اگه روی عمار میفتادم و یا خودمو سپر عمار میکردم، هر دومونو مثل پرتقال قاچ قاچ میکرد! جوری پرت شدم روی اون غول بیابونی، که هر دومون اول محکم خوردیم به دیوار و بعدش هم پرت شدیم به طرف درب ورودی خونه! چنان صدایی از افتادن من و اون توی راهرو و ساختمون پیچید که الله اکبر! نصف بدن هردومون بیرون از خونه بود! خب من بدنم آماده تر از اون بود و چون لاغرتر و جمع و جورتر از اون بودم، میتونستم فورا پاشم و ابتکار عمل را در دست بگیرم!اما ... اما به شرطی که یهو منو محکم نگیره و بذاره که تکون بخورم! اون نامرد، همینجوری که پهن شده بود روی زمین، دست انداخت و یقه و گردن منو محکم گرفت توی یه دستش! گرفت که نه ، بهتره بگم چنگ انداخت و داشت انگشت و ناخونش را فرو میکرد توی خرخرم و ول کن هم نبود! من همیشه روی گردنم حساس بودم و نقطه حساس من توی دعواهای تن به تن و درگیری های خیابونی، گردنم بوده. اون نامرد هم دست که نه بلکه بهتره بگم چنگ انداخته بود و داشت شاهرگ و خرخره و حلقوم و کلا گردنمو میکَند و مینداخت دور! کف دستش به جرات میتونم بگم به اندازه کفه بیل بود! تصور کنین اگه قشنگ اجازه داده بودم که گردنم به جای نوک انگشتاش و ناخون تیزش، وسط کل دستاش قرار میگرفت و کل کف دستش میوفتاد دور تا دور گردنم، ظرف مدت یک دقیقه راحت خفه میشدم و دیگه اینقدر وحشی بازی و خون و جراحت بر نمیداشتم! اون هنوز پشت خوابیده بود و اجازه نمیدادم برگرده یکی از دستاش هم زیر تنه من بود یکی دیگه از دستش هم توی گردن و حلقومم ولی اون خیلی عجله ای برای کشتن من و یا مردن خودش نداشت بخاطر همین، سر و صورتشو گذاشته بود کف سرامیک زمین و تکون نمیخورد و فقط این من بودم که داشتم بال بال میزدم و داشتم تموم میکردم و نگران حلقومم بودم که زیر انگشتاش خورد بشه و شکستگیش پوست و رگام را پاره کنه و دیر بشه دیگه که یهو دیدم عمار پاشد ولی وسط اون لحظه خفه شدن، دیدم که عمار ضربه بدی به سرش خورده و سرش گیج هست و تعادل نداره!... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و پنجم» بخش دوم تا چشمش به من خورد، دید که من دارم سیاه میشم و تموم میکنم، دسپاچه شد و اومد طرفم که مثلا نجاتم بده! ولی میدونستم که اگه دست منو بکشه و مثلا بخواد نجاتم بده، زودتر تموم میکنم و حتی به احتمال قطعی و قوی، گردنم زودتر از مرگم خورد میشه! چون فشار از هر دو طرف روی گردنم میفتاد : هم از طرف عمار و هم از طرف اون بی پدر! تمام زورمو جمع کردم توی لبم و به زور تکونش دادم و به عمار فهموندم: دهنش دهنش چک کن عمار دهنش عمار فهمید که منظورم چیه و فورا رفت بالا سرش در حالی ک هنوز یکی از دستاش پشت سرش هست و درست نمیتونه راه بره و ممکنه حتی بیهوش بشه! من دیگه واقعا چشمام سیاهی میرفت و حتی قدرت جا به جایی زیادی هم نداشتم! نفس که اصلا نداشتم دستامم که ابتکار عمل نداشت کلا شده بودم مثل آمریکا و هیچ غلطی نمیتونستم بکنم! عمار رسید بالا سر اون و تنها کاری که کرد این بود که دو تا دستشو برد به طرف لب و دهن اون نامرد و با چنگ و ناخوناش،دست انداخت دو طرف چاک دهن اونو محکم کشید به دو طرف لباش که که تونست باز کنه، سه تا انگشت سمت راست سه تا هم انگشت سمت چپش را فرو کرد لای دندونای اون با داد وحشتناکی که عمار کشید، فهمیدم که اون نامرد دندونشو داره محکم به هم نزدیک میکنه و انگشتای عمار را میخواد قیچی و قطع کنه! من بس بی حال و بی جون شده بودم و فکر میکردم دارم تموم میکنم به اسمش قسم، داشتم تو عالم خودم دنبال امام حسین میگشتم آخه ازش خواستم وقت مردنم هر جا باشم بیاد بالا سرم به جان عزیزش قسم الان داره اشکم درمیاد که اون صحنه واسم تداعی شد! با خودم فکر میکردم که دیگه حتی اگه عمار بتونه دهن اونو تخلیه کنه و سیانورش را بیاره بیرون و نجاتش بده و بزنه بیهوشش کنه، بازم دیگه به دردم نمیخوره و من دیگه تمومم و یا لااقل آدم قبلی نمیشم! تسلیم افتاده بودم داشت میشد سه دقیقه و داغی خون خودمو روی گردن و بدنم حس میکردم و میفهمیدم که الان انگشت و ناخونای تیغ و بردنش، توی دو سوم گردنم فرو رفته و اگه به همین کار ادامه بده و عمار نتونه کاری بکنه، کلکم کنده است! من فقط و فقط در اون لحظه، منتظر بودم دیگه نه منتظر زندگی و حیات و نجات و اینا ... با اینکه دیگه جایی نمیدیدم، اما چشماممو به اطرافم میگردوندم میخواستم ببینمش پارسال پیاده روی اربعین ازش قول گرفته بودم که بیاد وقت رفتنم بیاد یه سر بالا سرمو و دست و پا زدنمو ببینه همینطور که بالا سر بابام هم اومد مطمئنم که اومد منتظر بودم بالا سر منم بیاد حالا یا خودش بیاد یا مادر پهلو شکستش ... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و ششم» لباش که که تونست باز کنه، سه تا انگشت سمت راست سه تا هم انگشت سمت چپش را فرو کرد لای دندونای اون با داد وحشتناکی که عمار کشید،فهمیدم که اون نامرد دندونشو داره محکم به هم نزدیک میکنه و انگشتای عمار را میخواد قیچی و قطع کنه! من که دیگه حال دست و پا زدن هم نداشتم عمار بلند فریاد میکشید و همینطوری که سه تا انگشت دست راست و سه تا انگشت دست چپش بین دندوناش گیر انداخته بود و داشت تلاش میکرد دهن کثیف اونو تخلیه کنه تا اگه سیانور داره، بندازه بیرون و قورت نده، واسم بعدا گفت که انگشت اشاره دست راست و انگشت اشاره دست چپش هم فرو کرد توی کاسه چشمش و انشگتای شصتش هم محکم فرو کرده بود توی گوشش تا بتونه راحت تر سرش را تکون بده و بلند کنه و به زمین بکوبه! عشایر و روستایی ها از این روش برای شکستن گردن و خوابوندن گاوهای وحشی و گوساله های خطرناک استفاده میکنن! اما من لحظات آخرم بود و فقط میشنیدم که عمار وسط داد و بیدادش و فریاد کشیدنش، که هم سببش درد وحشتناک انگشتاش بود که داشت قطع میشد و هم قدرت زیادی که میخواست سر اونو بلند کنه و به زمین بکوبه، فقط اسم ارباب را میگفت و داد میزد: یا حسین! یا حسین! یا حسین! من که دیگه چیزی نفهمیدم و داشتم از هوش میرفتم! ولی دیگه داشتم تموم میکردم و خر خر آخرم بود که حس کردم چند تا مولکول هوا داره از حلقومم عبور میکنه نمفهمیدم دیگه ولی مشخص بود که عمار کار خودشو کرده و داره دستا و انگشتا و چنگال اون غول بی شاخ و دم شل و سست میشه و از بین چنگالش داره کم کم هوا میرسه به حلقومم من اصلا نمیتونم قشنگ اون صحنه را به قلم و تصویر بکشم و باید خودتون اونجا میبودید که بدونید چه خبر شد و چه کشیدیم؟! اما فقط همینو بگم که عمار تونست من و اونو از هم جدا کنه بعدش که اون غش کرد و مثل یه تیکه گوشت گنده افتاد اون ور، عمار فورا اومد سراغم و شروع به تنفس دهان به دهان کرد و چون هول شده بود، خیلی اصولی این کارو نمیکرد! حسابی شوکه شده بود و میشنیدم که داره همش حضرت زهرا را صدا میزد و متوسل بر امام حسین میشد و وسط تنفس ها میگفت: آقا این نوکر خودتونه!نفس آقا به دادش برس!نفس آقا تورو جون مادرت ...نفس آقا قسم دادم به جون مادرت نفس آقا جواب زن و بچش چی بدم؟نفس دیگه به گریه افتاده بود میگفت: یا امام حسین ..نفس قلبمو ماساژ میداد و شونه هامو میمالید و به صورتم میزد تا اینکه یهو سرفه کردم ..بازم سرفه کردم...گلوم خیلی درد میکرد قیافشو تار میدیم دستمو به زور بردم سمت گلوم و میخواستم گلومو بگیرم که یهو عمار با بغض گفت: «نکن قربون شکل ماهت برم! نکن عزیز من صبر کن الان بچه ها میرسن!» دستمو گرفته بود و داشت با اون یکی دستش بیسیم میزد و گفت: کمک ! مجید بیداری؟! مرکز! همه را بفرست اینجا محمد ..محمد حالش بده! درخواست کمک فوری!من خداشاهده به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکردم جز اون غول بیابونی! میخواستم که زنده باشه! خیلی کارش داشتم ... اینطور موجودات، خوراک حرف و نشت اطلاعات اند! به زور صورتمو بردم اون طرف و دیدم کنارم افتاده زمین و انگشتاش هم کنار صورتم بود همون انگشتایی که چند دقیقه قبلش داشت منو میکشت! اما یه چیز دیگه هم دیدم دیدم یه چیزی پر خون و لخته و کثیفی هم اونجا افتاده رو کردم به طرف عمار نمیتونستم حرف بزنم منظورمو فهمید ... گفت: آره بابا زنده است اونم چیزی نیست حاجی مجبور شدم باید بقیه عمرش را یه چشمی سپری کنه!استراحت کن الان بچه ها میرسن! اینو گفت و خودش هم افتاد کنارم ... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و هفتم»بخش اول چشمامو که باز کردم، دیدم دور و برم سه چهار تا از بچه های اداره هستن. رییسمون هم بود و تا دید چشمامو باز کردم، به بقیه نگاه کرد و گفت: «خب خدا را شکر! این از چشماش ... فقط مونده حنجره و صداش!» اومدم سلام کنم که یهو درد زیادی را در ناحیه گلوم احساس کردم ... اذیت شدم و ابرو در هم کشیدم و دستمو آروم گذاشتم روی گلوم! رییسمون گفت: «هیس! نه محمد جان! نمیخواد به خودت فشار بیاری! باید استراحت کنی... اصلا به گلوت فشار نیار!» با حرف اون بنده خدا بیشتر احساس درد کردم و فهمیدم که اوضام خیلی خرابه و حالا حالاها درگیر درد کوفتی گلوم هستم! من کلا حرف خیلی میزنم اما وراج و بی ملاحظه نیستم. نمیتونم جایی برم و ساکت بشینم و ارتباط نگیرم. یه لحظه به این فکر کردم که اگه دیگه نتونم حرف بزنم چی؟ دکتر اومد داخل. از دکترهای خودمون بود. خیلی جدی و خشک برخورد کرد. از همین چهره و برخوردش فهمیدم که اوضاع یه جوریه که حتی دکتر هم نمیخنده و دلداری نمیده و برام آرزوی شفا و بهبودی نمیکنه! وقتی دکتر رفت بیرون، صندلی گذاشتن و نشستند. تا میخواستن شروع کنن، عمار هم اومد. شدند پنج نفر و شروع به صحبت کردند. من فقط نگاشون میکردم... رییسمون گفت: «خب الحمدلله وضع سلامتی و حیات محمد بهتره و خطر جدی رفع شده. حالا خلاصه پرونده را بگو ببینم!» عمار که پشت کلش یه باند و چسب چسبونده بودند و معلوم بود که اونم تحت مراقبت پزشکی بوده، یه نفس عمیق کشید و یه نگاه عمیق به من کرد و گفت: «قربان ما الان ...» رییس حرفاشو قطع کرد و گفت: «نپرسیدم الان کجایینا؟ خلاصه پرونده لطفا!» عمار که معلوم بود اعصاب درستی اون لحظه نداشت، گفت: «چشم! ما با یه گروهک روبرو نیستیم. حداقل دو یا سه گروهک بودنشون قطعی هست و هر کدوم به روش خودشون دارن بازی میکنن. اینو میشه از تیپ و قیافه و روش برخورد و وسایل شخصی و نحوه عملیاتشون و... فهمید. شاید اینقدر هماهنگی با هم در طول این چهار دهه انقلاب کم سابقه باشه...بگذریم ... دو نفر در حال بازجویی داریم که از سر پنجه ها هستند ... دو نفر هم جنازه رو دستمونه که ... متاسفانه خودشون دست به عملیات حذف همدیگه زدند... یه نفر هم همین غول بیابونی بود که فعلا تخلیه ذهنی و اطلاعاتی نشده ...» رییسمون که داشت مثل همه رئسای دیگه در چنین مواقعی، با تسبیحش بازی میکرد و گاهی هم سری تکون میداد و مثلا تایید میکرد، یه نگا به من کرد و بعدش به عمار گفت: «خدمت شما و محمد آقا ارادت داریم اما اگه رییس یه کلانتری محله هم فرستاده بودیم دنبال یه سوژه، با چیزی کمتر از مطالبی که شما گفتید برنمیگشت!»من که خیلی بهم برخورد! عمار که مشخص بود داره کظم غیظ میکنه، گفت: «ولی ما هنوز برنگشته بودیم! هنوز وسط یه عملیات هستیم و شما تقاضای خلاصه پرونده دارین! ما هنوز خونه های دیگه ی شطرنجمون خالیه و ابتکار و غافلگیری دست ماست!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و هفتم بخش دوم رییسمون اومد حرف بزنه که طاقت نیاوردم و انگشت اشارمو بلند کردم و نشونشون دادم! ینی اجازه هست؟ رییسمون گفت یه قلم و کاغذ بیارین تا بنویسه! آوردن و نوشتم: «حاج آقا شما از چیزی نگرانین؟ لطفا نگین بخاطر وضعیت پیش آمده برای من هست!» برگه را گرفتم روبروش! خوند و فقط به چشمام نگاه کرد و هیچچچی نگفت! نوشتم: «نگین به خاطر فشار مقامات هست! چون هنوز موعد ارائه گزارش شما نشده و قطعا فشاری هم بر سرتون نیست! درسته؟»برگه را گرفتم روبروش! بازم فقط خوند و تسبیحشو گردوند و فقط به چشمام نگاه کرد و هیچچچی نگفت!نوشتم: «پس فقط یه احتمال میمونه! »برگه را گرفتم روبروش! بازم فقط خوند و چیزی نگفت! نوشتم: «کدومشون؟»گرفتم روبروش! نفس عمیقی کشید ... چشماشو یه کم مالید و زیر لب یه لا اله الا الله ... و بعدش سرشو آورد بالا و گفت: «همون دیشیبیه ... همون سوسوله که با عمار لفظ قلم حرف میزد و وقتی برگشتین دیدین اون یارو خرخرشو جوییده!» نوشتم: «بسیار خوب! پس حدسم درسته! لزومی داره بدونم کیه و وصل به کدوم مقامات بوده و از اقوام کی میشده؟ اینو از این بابت میگم که ممکنه کمک کنه به پرونده!»گرفتم روبروش! یه نگا به اطرافیانش انداخت و گفت: «الان نه! اما ممکنه امشب یا فرداشب وسط اضافاتش به بهانه احترام به اقوام و اقلیت های مذهبی بزنه دهنمونو آسفالت کنه و بعدش هم کار به هیئت دولت و از ما بهترون بکشه!»نوشتم: «ولی ما که در رجال کشوریمون زرتشتی نداریم!»گرفتم روبروش! گفت: «ولی نزدیک به گرایشات سلطنت طلبی و پلورالیزه کردن حکومت و قدرت از طیف ها و اشخاص در لباس مشاور و مباشر فراوون داریم!» خیلی جا خوردم و خشکم زد! نوشتم: «منو نترسون حاجی!»گرفتم روبروش! گفت: «ترسش مونده هنوز!» نوشتم: «چطور؟!»گرفتم روبروش! یه نگا به عمار کرد و بهش گفت: «هنوز خبر نداره؟» عمار با تعجب گفت: «منظورتون چیه؟» من و عمار به هم نگا میکردیم و داشت قلبمون میومد تو حلقمون! فقط نگا به لب و دهن رییس کردیم تا اینکه باز شد و گفت: «چون تو خونه ای که صبح ریختین اونجا و از قضا این غول بیابونی هم اونجا بوده، متوجه حضور و حمله قریب الوقوع شما به خونه میشه و از قضا یه دختری هم اونجا بوده و از قضا اون دختره چند لحظه قبل از ورود شما به خونه، به طرز وحشیانه ای کشته میشه و از قضا شما هم میریزین داخل و دختره که داشته جون میکنده، تموم میکنه!» واااااااای ... خدای من ... حالم داشت بدتر میشد... انتظار شنیدن اینو نداشتم ...یه جنازه دیگه ... بازم خودشون، خودشونو حذف کردند! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و هشتم» بخش اول حرفای دیگه هم مطرح شد و حسابی حالمون گرفته شد! ینی یه جنازه دیگه؟ وحشیانه کشته شده؟ لابد اینم حلقومشو جویدن! لابد اینم قرار نیست مدارک خاصی ازش به دست بیاریم! همینطوری که اینا تو ذهنم چرخ میخورد و سرمو گیج میداد، عمار را فرستادم اداره و واسش نوشتم: «عمار پاشو برو از این غول بیابونی بازجویی کن! یه کاری کن همین امروز حرف بزنه! بلدی که خیلی وقایع داره به سرعت اتفاق میفته! پاشو ماشالله بی خبرم نذار اصلا آنلاین بازجویی ازش بکن تا بتونم کمکت کنم.» نوشتم و گرفتم جلوی عمار ! عمار گفت: «باشه محمد جان! اتفاقا منم نظرم همینه تو کاری با من نداری؟»نوشتم: «نه زنده باشی سلامتیت میخوام فقط لطفا به سعید بگو بیاد که کارش دارم!» نوشتم و گرفتم جلوی عمار ! عمار گفت: «چشم لطفا استراحت کن ... قراره دکترت یه ساعت دیگه بیاد و نظرشو بگه! یاعلی!»عمار را فرستادم رفت. دکتر حدودا یه ساعت بعدش اومد سراغم. دکترهای ما از اوناش نیستن که وایسیم باهاشون بحث بکنیم و اونا هم بی حوصله باشن و بعدش هم عینکشون بردارن و بگن «من همه تلاشمو کردم متاسفم!» خیلی رک و راست بهم گفت: «شما مدتی نمیتونین صحبت کنید. نه اینکه لطفا صحبت نکنیدا. نه! نمیتونید صحبت کنید. چون تارهای صوتی شما متحمل فشارهای زیادی شده و حتی گلو و قسمت بالای نای و ... هم تحریک شده و آسیب پذیر شدن. شما لطفا در حق خودتون لطف کنین و بهشون فشار نیارین و اجازه بدین این روند طبیعی خودشو سپری کنه تا ببینیم تا یک ماه آینده چیکار میتونیم بکنیم؟!» یک ماه آینده؟! ینی چی؟ مگه بچه بازیه؟ وسط این همه شلوغی و بیچارگی و پرونده و جنازه های مختلف و یه کلاف پیچ در پیچ که تازه سر نخشو گرفتیم و نمیدونیم کجاشیم؟! و این آغاز سکوت طولانی مدتی شد که خودتون در ادامه و آینده متوجهش خواهید شد.فقط سرمو تکون دادم. وقتی میخواست بره، براش نوشتم: «میتونم برم؟ دست و پاهام که چیزی نیست!» نوشتم و گرفتم جلوی دکتر ! گفت: «مشکلی با رفتنتون ندارم. اگه جواب آزمایش و عکستون خوب باشه و بدونم که تنفس شما دچار مشکل نمیشه و کمبود اکسیژن پیدا نمیکنید، و همچنین مطمئن بشم که خونریزی نمیکنین و گلوتون آسیب بیشتری نمیبینه، باشه. مشکلی نیست!» نوشتم: «خب بگو نرو و خلاص! دیگه چرا تعارف میکنی؟»نوشتم و گرفتم جلوی دکتر ! گفت: «ببخشید من تا مطمئن نشم و عکستونو نبینم، نمیتونم ریسک کنم و جون و سلامتی شما و همکاراتون را به خطر بندازم. ما درباره مجرمایی که پیشمون میارین هم همین حرفا و مراقبت ها را انجام میدیم. چه برسه به شما که دیگه نور علی نور هستید!» اینو گفت و خدافظی کرد و رفت! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و هشتم» بخش دوم به عمار پیام دادم و نوشتم: «کجایی؟» عمار نوشت: «دارن میارنش به خاطر یکی از چشماش که پوکونده بودم یه کم بیمارستان معطل شده وگرنه میارنش بلاخره کم کم میرم اطاق بازجویی! اینقدر وحشیه که بازم با مامورا درگیر شده! من دارم وسایل پذیراییمو آماده میکنم.» نوشتم: «دیگه مهمون خودته. به بچه ها بگو یه صابون حسابی به تنش بزنن!» نوشت: «دارن انجام میدن. سفارش کردم صابونش کف نداشته باشه تا بشه باهاش حرف زد.» نوشتم: «عمار تنها سر نخمون همین نیست اما میتونه خیلی کمکمون کنه. ضمنا فقط یه ساعت وقت داری!» نوشت: «چطور؟»نوشتم: «ممکنه به مقاماتشون خبر رسیده باشه که خونشون لو رفته و برن تو لاک تدافعی و نشه حالا حالاها کشفشون کرد!» نوشت: «بازم معنی یک ساعتو نفهمیدم. اما چشم. تمام تلاشمو میکنم.» نوشتم: «خدا کمکت کنه. ضمنا به بچه ها بگو اجازه ندن کیان بخوابه. اذیتش کنن اما کتکش هم نزنن. تا خودم بیام و کارشو ردیف کنم!» نوشت: «خدا به داد اون برسه که مشتری خودته! نه این بابا که قراره من خدمتش برسم. حاجی آوردنش. من میذارم روی میکروفن و آنلاین باش تا بشنوی و بتونی برام بنویسی! یاعلی!» دقیق گوش میدادم تا بشنوم چی میگن و چیکار میکنن! اولین صدایی که شنیدم، صدای عمار بود که سلام کرد و گفت: «خدای من! چه بر سرت اومده؟!» صدای صندلیش اومد که از سر جاش بلند شد و رفت سراغ متهم و گفت: «بذار کمکت کنم زخمات را یه کم تمیز کنم. آروم آروم چته؟ صبر کن آها صبر کن تکون نخور سرتو ثابت بگیر وگرنه خون میره تو چشمت! صبر کن صبر کن » نمیدونستم داره چیکار میکنه اما تصور میکردم که الان بالا سرش ایستاده و داره زخماشو تمیز میکنه! بعد از ده دقیقه یه ربع، بازم صدای صندلی اومد و ظاهرا کارش تموم شده بود و اومد نشست روی صندلیش! چشمامو بسته بودم و تصورش میکردم صدای ریختن چایی میمومد دو تا استکان پر کرد بعدش هم صدای دو بار روشن شدن فندک اومد! برای اون و خودش سیگار روشن کرد! هیچی نمیگفت! اینا واسه من و امثال من چیزی نیست . وگرنه اگه کسی ندونه، همین هیچی نگفتن عمار و بساط چایی و سیگار سر بازجویی، تصورش هم آدمو حالی به حالی میکنه و هیجان آدرنالینی که ترشح میکنه، کم نیست! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و نهم» صدای عمارو میشنیدم که به اون غول بیابونی گفت: «ببین! من و تو سن و سالی ازمون گذشته و قرار نیست مثل بچه ها سر به سر هم بذاریم. اطاق قبلی هم که دیدی! سلام و علیکشون هم ... و کتکه! چه برسه به اینکه بخوان خار فرو کنن و آویزونت کنن به سقف تا پرونده بابای بابای بابات از نقشش در جنگ جهانی اول هم اقرار کنی! من دنبال خشونت نیستم. اگه اون لحظه هم خودت به من و همکارم اونجوری حمله نکرده بودی و قصد آش و لاش کردنمون نداشتی، منم مجبور نمیشدم بیام سر وقتتو و دهنتو پاره کنم و سیانور را از دهنت بیارم بیرون!» بعدش شنیدم که عمار گفت: «آره میدونستم ... چون میدونم که از مرگ میترسی! مگه نه؟» بعدش هم دوباره خود عمار گفت: «ببین مرد! تو اگه عرضه و قصد خودکشی داشتی، میذاشتی راحت دستگیرت کنیم وتو هم توی اون مدت، راحت سیانورت را قورت میدادی و کف میکردی و دهن و چشمات متورم میشد و تموم میکردی که به دست ما نیفتی!»من صدایی نمیشنیدم!! فقط صدای عمار میومد! بعد دوباره عمار با فاصله گفت: «شاید چیزی حدود سی ثانیه شاید هم کمتر ... اما بنظرم تصمیم درستی نگرفتی! ما انسان ها اجازه نداریم خودمونو به راحتی از زندگی و حیات ساقط کنیم الا به خاطر گروهک و سازمان و حرفه و شغلی که انتخاب کردیم!» تعجبم بیشتر شد اینا چیه که عمار میگفت؟! چرا صدایی نمیومد؟! عمار گفت: «آره خب ولی من و تو شغلمون یکی نیست چرا که الان تو اون طرفی ولی من این طرفم ولی آدرس غلط دادن دستت ... نباید فکر کنی داری مردونگی و گندگی میکنی که حرفی نزنی و همه چیزو گردن بگیری! آدمتو بشناس!» عمار گفت:«هیچی! اما اگه مشکلت خانوادگی هست و فکر میکنی که میتونم خانوادتو نجات بدم چشم! حتی اگه وسط پادگان اشرف باشه اون با من ...» نمیدونستم عمار داره چیکار میکنه و چه قولی داره میده! فقط داشتم همه احتمالات را توی ذهنم میچیدم ولی بازم گیج تر میشدم! مخصوصا وقتی گفت: «نه دیگه ... نشد اون دختره نه زنت بوده و نه دخترت نه حتی دوست دخترت ... اگه کشتیش و ما را هم معطل کردی که اون راحت جون بکنه و تموم کنه، باید بگم موفق شدی. اونو کشتی اما این آخر راهت نیست!» عمار گفت: «چطور نداره! خب عقل حکم میکنه که وقتی کسی اینقدر شجاعت نداره که خودشو خلاص کنه و سیانورش را قورت بده، باید حذف بشه! حتی اگه در زندان های زیر زمینی یک جزیره دور افتاده و فاقد سکنه باشه! چه برسه به اینجا که ....» عمار گفت: «بالاخره سازمان آدمای خودشو داره!» عمار گفت: «ینی همین! باند و دسمال کاغذیه که به زخمت کشیدم، ممکنه خیلی فرصت زیادی را بهت نده! اصلا بذار این دکمه را بزنم که کسی نبینه و اینم بزنم که کسی نشنوه و این دم دمای آخر یه کم راحتتر با هم گپ بزنیم!» من اصلا انتظار نداشتم عمار دکمه منو هم خاموش کنه!! اما کرد نامرد دکمه منو هم زد و خاموشم کرد! هیچ صدایی که از اون نمیشنیدم دیگه حتی از عمار هم صدایی نمیشنیدم ... میخواستم بیسیم بزنم به سعید و مجید تا برن پیگیری کنن اما یادم اومد که نمیتونم حرف بزنم! گیج بودم یه کم نگران شدم گوشیمو برداشتم و نوشتم: «مجید!» مجید نوشت: «سلام قربان! بهترین؟ امر؟» نوشتم: «پاشو برو ببین اطاق بازجویی چه خبره؟ چرا دکمه من قطع شده؟» مجید نوشت: «چشم رفتم » بعد از چند لحظه نوشت: «قربان از داخل قفل شده! سه چهار نفر از بچه ها هم در اطاق بازجویی جمع شدن میگن حتی دوربین ها هم خاموش و قطعه! قربان چیکار کنم؟ تکلیف چیه؟»نوشتم: «کی داخله؟» نوشت: «عمار با همون گنده عوضی!» نمیدونستم چیکار کنم؟ ینی عمار؟ ینی اون؟ چه اتفاقی داره میفته؟ مجید نوشت: «بچه ها اجازه میخوان که درب را بشکنن! اجازه میدین؟» مونده بودم چیکار کنم؟ از یه طرف به عمار اطمینان داشتم از یه طرف دیگه هم اگه اون گندهه با طرح عمار، مغر میمومد که میومد. وگرنه دیگه هیچی! مجید دوباره نوشت: «قربان بچه ها نگران عمار هستن! داره صداهای بدی از داخل میاد؟ اجازه میدین؟»مونده بودم واقعا تمام فکرمو جمع کردم. داشت به اعصابم خیلی فشار میومد وسط همه اون ماجراها، گوشیمم زنگ خورد یه نگا کردم و دیدم خانممه ! دیگه جواب اونو چی بدم؟ مجید دوباره نوشت: «اجازه هست به مسئولیت من درب را بشکنیم و باز کنیم!» خانمم ول کن نبود تا زنگ اول قطع شد و برنداشتم، دوباره زد و همینطور داشت گوشیم روی پام وور وور میکرد و تکون میخورد. برای مجید نوشتم: «نه مگه جنسش از کاغذه که بازش کنین؟ جنسش ضد سرقته! لابد از داخل قفلش کرده.» مجید نوشت: «قربان میشه یه کاریش کرد!» نوشتم:«نه صبر کنین بالاخره یا جنازه عمار از این رِنگ میاد بیرون یا اون!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پنجاه» چشمام روی هم بود و داشتم صلوات میفرستادم. زورم گرفته بود که روی تخت، زمینگیر شده بودم و نمیتونستم خودم اون بازجویی را رتق و فتق کنم. بازم گوشیم وور خورد ... خانمم بود ... یه کم عصبانی بودم ... از دست همه شرایط ... هم از اینکه نمیتونم صحبت کنم و هم از اینکه اونجا بودم و... تماسشو رد کردم و نوشتم: «خانمم! لطفا زنگ نزن که کار دارم. بعدا صحبت میکنیم. بای.» فورا نوشت: «اه چه بداخلاق! خودت بای.» شاید یه نیم ساعت دیگه هم طول کشید. داشتم رسما نگران میشدم. وقتی نگران میشم، با انگشتام ور میرم ... معدم به هم میریزه ... پاهامو زیاد تکون میدم ... اما ... اون لحظه سوز و درد گلوم هم شروع شده بود و من نمیتونستم دستش بزنم و یه کم بگیرمش و ماساژش بدم تا آروم بشه! کلی کلافه بودم. حالا وسط همه اون استرس ها، پرستاره اومده بالا سرم و داره نصیحتم میکنه! از اوناش هستن که لبشون و لپشون گنده است و یه رژ جیغ هم کشیدن و وقتی حرف میزنن، تلاش میکنن لبشون به هم نخوره که یه وقت خدایی نکرده رژشون پاک نشه! از همونا ... که تهوع میگیره آدم ... اومده و میگه: «آقا ... چرا نژستین شما؟ اشلا میدونشتین واشه شما نششتن درشت نیشت؟ هیژ با خودتون فکر کردین که اگر خدایی نکرده دوباره گردنتون خونریزی کنه، شققققدر شرایطتون از اوکی بودن خارج میشه؟ لطفا دراز بکشین و یه کم شل کنین و به چیزای خوب فکر کنین!» میبینین خدا وکیلی؟! دختره اومده میگه یه کم بخواب و شل کن تا اوکی بشی!! بعدشم اومد طرفم و مثلا میخواست منو آروم روی تختم بخوابونه! دختره نقطه چین فلان طور شده اومده بالا سرمو میگه: «آقا شما روژ شختی داشتین! اجاژه بدین یه آرام بخش توی سرومتون خالی کنم تا یه کم اوکی تر بشین و بتونین یه کوچولو بخوابین!» من که داشتم منفجر میشدم از عصبانبت و نفرت از اینجور هیولاها، کاغذمو برداشتم و براش نوشتم: «لازم نکرده! میری بیرون یا پاشم؟» نوشتم و گرفتم جلوش تا بخونه! وقتی خوند، بد نگا کرد و گفت: «وا ... آقا ... از شما بعیده! اگه نگرانین میخواین یه کم بشینم پیشتون و آرومتون کنم؟» خدا شاهده به محض اینکه اینو گفت، دفتر و خودکارمو بلند کردم و چنان محکم کوبیدم زمین که خودکاره تا یکی دو متر برگشت هوا و افتاد اونجاها! پلنگه ترسید و دمشو گذاشت رو کولشو در رفت! وقتی میخواست بره، زیر لب گفت: «اه ... چه وحشی ... محبت بهش نیومده!» حالا اگه صد بار به پرسنل بیمارستان نسپرده بودیم که اطاق های بچه های ما را از اینجور جک و جوونورها نفرستن، زورم نمیومد!بگذریم. دیگه داشت میشد یه ساعت که دیدم عمار اومد پشت خطم و گفت: «حاجی هستی؟» گوشیو برداشتم که بگم: «حاجی و زهر مار! حاجی و درد بی درمون! حاجی و گلوله کاتیوشا! حاجی و بمب خوشه ای! حاجی و موشک سجبل! حاجی و تاسیسات هسته ای کیم جونگ اون! حاجی و عصای مرحوم هوگو چاوز! حاجی و استخر فرح پهلوی! معلومه کدوم فلان دره ای هستی؟ چرا در را قفل کردی فلان فلان شده؟ حالا دیگه خط منو هم قطع میکنی پدر صلواتی؟!» که یادم اومد نمیتونم حرف بزنم! بخاطر همین فقط براش نوشتم: «آره! نتیجه؟!» گفت: «این دختره که تو خونه صبح به قتل رسیده، خواهر همین سوسولی بود که دیشب به قتل رسید و کسی که باهاش بوده خرخرشو جویده! خواهر همونه!» تعجب کردم! نوشتم: «خب؟ علت قتل؟» گفت: «مجید تلفن همراه دو تا غول بیابونی رو چک کرده و اطلاعات خطشونو درآورد. فهمیدیم که به اون یکی دستور دادن اینکارو بکنه. اونم معطلش نکرده!» نوشتم: «کی دستور داده؟» گفت: «حالا مجید داره روش کار میکنه اما حاجی فکر نکنم بتونیم مثل یکی دو مرحله دیشب گازنبوری و سریع پیش بریم. چون این بابا آدرس و اطلاعات جایی را نداره الا خونه ای که توش بودن! یه چیزایی میدونه و بعضیاشم گفته اما دیگه چیز دندون گیری نمیتونیم ازش بگیریم.» نوشتم: «چند درصد ممکنه راست بگه؟ چرا اینقدر مطمئنی دربارش؟» گفت: «نه ... ردیفه ... دروغ نمیگه ... این با من!» نوشتم: «چرا صداش نمیشنیدم؟» چیزی گفت که حسابی تعجب کردم! گفت: «آخه بنده خدا زبونش مشکل داره! کار نمیکنه. میشنوه ولی نمیتونه حرف بزنه!! مینوشت و منم میخوندم» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده:محمد رضا حدادپور «قسمت پنجاه و یکم به سعید پیام دادم و نوشتم:«سعید اعلام موقعیت!» سعید نوشت:«حاجی دست بوسم. حاجی به خاطر همه اشتباهاتم معذرت خواهی میکنم.» نوشتم:«ببین پسر جان!حالا وقت این حرفا نیست. به موقعش خدمتت میرسم. الان باید یه کاری برام انجام بدی! نوشت:«امر بفرما حاجی!»نوشتم:«دو تا مقتول داریم. هر دوشون هم خرخرشون جوییده شده.هر دوشون هم قاتلاشون سیانور داشتن که یکی از اون قاتلها موفق شده خودشو خلاص کنه و دومی هم ما نذاشتیم خودشو خلاص کنه! تو فقط خط و ربط این دو تا مقتول را برام دربیار! میخوام بدونم کین و چه کاره بودن و کس و کارشون کجان و خلاصه هر چی میدونی» نوشت:«از صفر شروع کنم یا از شماره ملی؟»نوشتم:«این چه سوالیه؟یه دفعه دیگه از این سوالای الکی بپرسی، میفرستم دنبال یه روزی حلال دیگه! بشین کارتو بکن!ضمنا دو ساعت بیشتر وقت نداری زود باش.» سعید رفت دنبال شناسایی دقیق دو تا مقتولی که داشتیم. برای مجید پیام دادم.نوشتم:«مجید اعلام وضعیت!» نوشت:«وضعیت تحقیق منجر به نتیجه.آماده اعلان و اعلام.» نوشتم:«بسیار خوب.بیا پشت خطم و حرف بزن.من نمیتونم حرف بزنم.تو کامل حرفتو بزن ببینم چیکار کردی؟»اومد پشت خطم و گفت: «سلام حاج آقا به قول خودتون خدا قوت من دو تا گوشی همراه را چک کردم. یکی همون اپل که مال اون بنده خدایی هست که تو بیمارستان توسط اون یکی تروریست کشته شد. حاجی دو تا خط داشت که خیلی حرفا برای گفتن داره. ادمین سه تا کانال بود:یکیش کانال لوکس فروشی و ساعت های گرون قیمت یکی دیگش هم کانال آموزش زبان ترکیه ای که البته ظاهرا خودش تدریس نمیکرده و مدرسش یه نفر هست به نام پیمان!» تا گفت پیمان،مثل برق گرفته ها شدم. یادم اومد که از یه نفر از کسانی که بازجویی که میکردم این اسمو شنیده بودم. آهان یادم اومد همون اهل شمال که گاهی خونشون دعوت میکرد و چند تا هتل کرایه میکرد و.. ای نامرد! مجید میخواست ادامه بده که عمار اومد پشت خطم!نوشت:«حاجی من هنوز جنازه را ندیدم اجازه هست یه نگا به جنازه دختره که این غول زده ناکارش کرده را ببینم؟» نوشتم:«بسم الله صاحب اختیاری!»مجید ادامه داد: «یه کانال معامله وسایل منزل هم داشته که ممبرهای زیادی هم جذب کرده بوده و ظاهرا امرار معاشش از این راه بوده.چون به واسطه این کانال بوده که حسابش بیشتر پر و خالی میشده.» نوشتم:«معامله و مبادله ای هم با خارج از کشور داشته؟» گفت:«نمیدونم منظورتون از راه همین وسایل منزل و ساعت های لوکس و این چیزاست؟»نوشتم:«آره» گفت:«نمیدونم قربان!اما تحقیق میکنم این از اولی. نفر دوم هم که همین غولی که مهمون خودمونه! این گوشیش پیش خودش نبوده. بچه ها از دسشویی خونه ای که اونجا رفتین پیداش کردن.حاجی کلا بهش گرا نداده بودن که در خطره. نمیدونم چرا زده دختره را کشته از همه کانالها و گروه هایی که بوده لفت داده و بعدش هم انداختتش توی کاسه توالت. اما ما با برنامه ای که داشتیم تونستیم کانالها و گروه هایی که عضویت فعال داشت را کشف کنیم.خلاصش میشه این که بعیده قتل اولش باشه.چون بنظر میرسه کلا اینکاره است شاید حداقل هفت هشت نفر در طول این یه هفته یا ناکار کرده یا کشته! کلا کارش این بوده.» نوشتم:«کجا آموزش دیده بوده؟» گفت:«عمار نوشته که هم کردستان عراق آموزش دیده و هم پادگان اشرف! دیگه بقیشو نمیدونم.» نوشتم:«میدونی چی داری میگی؟ مطمئنی؟» گفت:«والا من بی تقصیرم. این همه اون چیزی هست که عمار ازش اعتراف گرفته!»نوشتم:«با کسی هم در ارتباط بوده؟بیشتر منظورم ارتباط کاری و هماهنگی از جنس خودشه؟ گفت:«آهان ینی میخواید بدونید که آیا اینا تیم حذف و ترور هستن یا نه؟ والا با این پیامایی که الان روبرومه و داره هنوز ریکاوری میشه، فکر کنم حداقل بیس سی نفری بشن!» ته دلم خالی شد یهو نوشتم:«دقیق تر حرف بزن!» گفت:«پس اجازه بدید یه بار دیگه سر انگشتی بشمارم! خب ... خب آهان ... آره حداقل با 28 نفر دیگه مثل خودش ارتباط داشته که به عناوین بادیگارد و محافظ منزل و این چیزا ازشون استفاده میکردن!» نوشتم:«و همچنین اضافه کنیم قتل و پاکسازی سازمانی!»گفت:«بله شاید »داشت ذهنم میپوکید.به یه آب قند نیاز داشتم.نه اینکه ترسیده باشم. بلکه به این خاطر که دوباره داشت از گلوم خون میومد و معده عصبیم هم داشت اذیتم میکرد اما آب قند هم نمیتونستم پایین بفرستم. خیلی داشت مهره های رنگارنگ و نحس و موثر جلوی چشمام و ذهنم رژه میرفت! باتوضیحات و کشفیات مجید،تازه سر از«سازمان منافقین» درآوردیم! سازمان منافقینی که الان واضح و آشکار اومده وسط و فقط بیس سی نفرش دور و برمون هستن که دو نفرشون اینجان:یکیشون زنده است اما زبون نداره یه نفرشون هم سیانور خورد و خلاص! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane
مستند داستانی کف خیابون(2) «قسمت پنجاه و دوم» سازمان مجاهدین خلق ایران سازمان سیاسی اسلام‌گرا و چپ‌گرا با ساختار شبه‌نظامی است.رهبری این سازمان با یک زن و شوهر با نامهای مریم و مسعود رجوی می‌باشد که وضعیت حیات مسعود نامشخص بوده و مریم رجوی به عنوان«رئیس‌جمهوری منتخب»در غیاب همسرش عملاً رهبری این سازمان را بعهده دارد. دبیرکل این سازمان زهرا مریخی است که در ۱۵ شهریور ۱۳۹۶ در کنگره سراسری مجاهدین به مناسبت پنجاه و دومین سالگرد تأسیس این سازمان به این سمت انتخاب شد. این سازمان در ۱۵ شهریور سال ۱۳۴۴ به رهبری محمد حنیف‌نژاد (پدر یکی از شخصیت های مستند داستانی حجره پریا) ، سعید محسن و عبدالرضا نیک‌بین پایه‌گذاری شد؛ اما بعد از سال ۱۳۵۷،عبدالرضا نیک‌بین از فهرستِ رسمیِ بنیان‌گذاران حذف و علی‌اصغر بدیع‌زادگان که از سال ۱۳۴۵ به سازمان پیوسته بود،جایگزین او شد. سازمان مجاهدین پس از شکل‌گیری، به اقدام مسلحانه علیه دودمان پهلوی پرداخت. سازمان از اواخر دهه ۱۳۴۰ خورشیدی متحمّل ضربات سختی از سوی سازمان امنیت و اطلاعات کشور (ساواک) شد و رهبران سازمان به حکم دادگاه نظامی وقت،به جُرم«اقدام علیه امنیت کشور،اعمال تروریستی و ترور اتباع ایرانی و آمریکایی»، به اعدام محکوم و برخی نیز زندانی شدند. در سال ۱۳۵۴ خورشیدی عده‌ای به رهبریِ تقی شهرام و بهرام آرام اقدام به ترور و حذف اعضای مذهبی از جمله مجید شریف واقفی در بیرون زندان کردند، و با دست گرفتن قسمتی از سازمان، بیانیه اعلام تغییر ایدئولوژی از اسلام به مارکسیسم را منتشر کرند.پس از آن؛ اعضای سازمان به دو دسته تقسیم شدند گروهی بر مواضع پیشین وفادار ماندند که مسعود رجوی هم پس از آزادی از زندان در ۳۰ دی ۱۳۵۷ به آن‌ها پیوست و گروهی به سازمان پیکار پیوستند. پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، بخش مذهبی سازمان مجاهدین خلق به رهبری موسی خیابانی و مسعود رجوی موفق به جذب گسترده در بین قشرهای مختلف جامعه ایران شد، امّا بر سر اختلاف نظر با روحانیون وقت -از جمله امام خمینی رحمت الله علیه به مخالفت علیه نظام جمهوری اسلامی روی آورد. پس از تظاهرات ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و عزل ابوالحسن بنی‌صدر این سازمان هدف خود را سرنگونی نظام جمهوری اسلامی ایران عنوان کرد.سازمان مجاهدین پس از بالا گرفتن مخالفت‌ها با امام خمینی و صدور حکم منافق خواندن مجاهدین دو سال بعد از جنگ ایران و عراق و پس از اعلام صلح صدام حسین به ایران در سال ۶۱ به عراق رفتند و در حالی که آن کشور با ایران در حال جنگ بود، با انتقال گسترده هواداران و طرفدارانش به عراق و با همکاری ارتش عراق، اقدام به تشکیل بازویی نظامی به نام «ارتش آزادی‌بخش ملی ایران»کرد و در کنار ارتش عراق در جنگ علیه ایران مشارکت کرد. این نیروی نظامی در طول جنگ ایران و عراق،از سوی خاک عراق،بیش از یکصد عملیات نظامی علیه مواضع نیروهای ایرانی شکل داد.مهمترین عملیات نظامی سازمان در سال ۱۳۶۷ تحت عنوان فروغ جاویدان انجام شد. این سازمان از سوی منتقدینِ دینی و برخی مخالفینِ سیاسیِ خود با نام‌های متنوعی مورد اشاره قرار می‌گیرد.در ادبیّاتِ ملت بزرگ ایران از سازمان مجاهدین خلق با عناوینی چون«سازمان منافقین»یاد می‌شود. در سال ۱۹۸۶ میلادی دولت فرانسه مجاهدین را مجبور به خروج از پاریس کرد و از آن پس مرکز استقرار آن‌ها شهر بغداد پایتخت عراق شد. مجاهدین پس از آن در اردوگاهی تازه تأسیس با نام قرارگاه اشرف مستقر شدند. پس از اشغال عراق توسط نیروهای ائتلاف از سال ۲۰۰۳ تا اول ژانویه ۲۰۰۹ توسط آمریکائی‌ها حفاظت می‌شد.پس از چند سال به تدریج قرارگاه اشرف تخلیه شد و اعضای باقی مانده در عراق نخست در کمپ لیبرتی مستقر شدند و سپس به کشور آلبانی منتقل گشتند. این سازمان به وسیله حکومت پهلوی سابق و جمهوری اسلامی ایران و دولت عراق به عنوان یک سازمان تروریستی شناخته شده‌است. دولت‌های غربی نیز برای حدود یک دهه این سازمان را در فهرست گروه‌های تروریستی قرار داده بودند اما بعداً این سازمان را از این فهرست خارج کردند. در دوران حکومت پهلوی و جمهوری اسلامی از لقب «مارکسیست اسلامی» برای این سازمان استفاده می‌شده‌است. بسیاری از اعضای جدا شده و همچنین محققین این سازمان را دارای ماهیت فرقه‌ای دانسته و از عنوان«فرقه رجوی»برای اشاره بدان استفاده می‌گردد. طبق گزارش سال ۲۰۰۹ مؤسسه بروکینز «این سازمان به نظر، غیر دموکراتیک است و محبوبیت ندارد اما به عنوان یک پروکسی در داخل ایران علیه حکومت تهران حضور عملیاتی دارد». طبق آخرین آمار و گزارش رسانه های وابسته به سازمان موساد،یگانه ترابی خبرنگار رویترز و جاناتان وایت استاد علوم سیاسی مؤسسه اروپا گفته‌اند که این گروه هنوز هم میان ایرانیان نامحبوب و بلکه«بسیار منفور» است. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پنجاه و سوم» اما اون روز و اون لحظات نمیخواست خیلی راحت و کم دردسر سپری بشه. عمار اومد پشت خطم شاید یه نیم ساعت بعد از گزارش مجید بود ... وقتی صدای تنفسم شنید، گفت: «محمد جان سلام. الان بالا سر اون دخترم. سرد خونه بیمارستان خودمون. اگه بدونی الان افتخار مذاکره با نعش چه کسی دارم؟» حالا میدونست نمیتونم حرف بزنم و دارم حرص میخورما. هی داشت بدتر حرصم میداد. گفت: «محمد قیافه این دختره خیلی یه جوریه! خیلی عملیه! انگا همه اندام و صورتش دستکاری شده!» نوشتم: «چی میگی؟» گفت: «به خدا!»نوشتم: «خودشه؟» گفت: «آره فکر کنم. همون عکسیه که اون پسره باهاش قرار داشت و بهش قطعه سلاح فروخته بود! اسمش چی بود؟ ترانه؟ عجب! کم کم داشت همه خط و ربطای قبلیمون کشف میشد اما قبل از کشف، از دنیا میرفتن و کشته میشدن! خبری که عمار داد، خبری نبود که ازش خوشحال یا ناراحت باشم. حتی به نظرم یه کم بیشتر ناراحتم کرد. چون خیلی با این دختره کار داشتم و میتونستم به سبک خودم حرفای زیادی ازش بکشم. اما دیگه از دنیا رفته بود یا بهتره بگم، از دنیا برده بودنش! بگذریم. دو سه ساعتی گذشت به سعید پیام دادم و نوشتم: «پنج ساعته داری چیکار میکنی؟ خوبه نگفتم برو بقیشون دستگیر کن و بیا» نوشت: «حاجی جان چشم. خدا نکنه آتو دست کسی بدم. میتونه تا اخر عمر بزنه تو چشمم. اما حاجی یه نیم ساعت دیگه اجازه بده بهم. دارم به نتایجی میرسم که ...» حرفشو قطع کردم و نوشتم: «مگه داری چیکار میکنی؟» گفت: «منتظر جواب یکی دو تا جای دیگه هستم. حاجی لطفا یه کم بهم اعتماد کن و بذار کارمو بکنم. بعدش خودتون میفهمید.» دیگه چیزی نگفتم تا این بچه بتونه کارشو بکنه. برای عمار نوشتم: «پدر صلواتی! ذهنم به هم ریخته. یادته داشتی کارای یه دکتر جواز باطلی را انجام میدادی و قرار بود بکشونیش ایران و چی شد؟» عمار نوشت: «گفتم که برات. ارتباطمو گرفتم. تور خودمم پهن کردم. حتی پولی هم که گفته بودی، جا به جا کردم. حالا دیگه منتظرم یه خبری بده به ایمیلم.»نوشتم: «ایمیلت؟» گفت: «گفتم الان میگه چرا ایمیلا؟ آره دادا . ایمیل. اهل مجاز و مجازی و این قرطی بازیا نیست.» نوشتم: «محتاط کی بوده اون دیگه؟! از کیان چه خبر؟»گفت: «کیان کیه دیگه؟» نوشتم: «همون دیگه! پکیده ناکام!»گفت: «بهتره. تشکر!» عصبانی نبودم اما گفتم یه چیزی بنویسم که یه کم حال خوب کن باشه نوشتم: «عمار خدا شاهده حوصله شوخی ندارم. چرا منو بازی میدی؟ چرا منو سر به سر میذاری؟ من الان روی این تختم. شماها الان اونجایین. دو سه تا جنازه هم رو دستمه. تیمم جفت و جور نیست و اونی که میخوام هنوز نشدن. گردنمم داره خون میاد. حتی قادر به تکلم نیستم هیچ ننگی از این بدتر نیست هیچ داغی از این بالاتر نیست من دارم میرم دارم به قهقرا میرم فقط بذارین برم!» بعد از کلی خنده گفت:«باشه بابا. هیچی. گذاشتم بگی چیکار کنم. الان میخوای برم سراغش؟» دیدم سعید اومد پشت خطم برای عمار نوشتم: «نه صبر کن ببینم چه میشه خبرت میدم.در دسترس باش!» بعدش برای سعید نوشتم: «چه کردی؟ چه خبر؟»سعید گفت: «ببخشید دیر شد و حدودا دو برابر زمانی که دستور داده بودید طول کشید. راستشو بخواید خبرای مهمی دارم اما تلخ! حقیقت اینه که این دو نفر ینی دختره که تو خونه کشته شده و اون پسر سوسوله که تو بیمارستان کشته شد با توجه به شواهد و قراین ثبت و دی ان ای و گزارشات قانونی و ... خواهر برادرن! این دو تا بیچاره اهل شیراز نبودن. پدرشون از مقتولین قتل های زنجیره ای زمان خاتمی (ینی حدود سال 77 و 78) هست. مادرشون هم بعد از قتل شوهرش، از نظر روحی به هم میریزه و بعد از اینکه با بچه های برون مرزی لندن ، ینی محل اقامت مادره ارتباط گرفتم، گفتن که میشناسنش و میدونن که مادره به خاطر وابستگی عاطفی که به یکی از پزشکان دوران پهلوی مقیم لندن داشته، برای درمان روحی میره لندن و بعدش پناهنده میشه و همونجا میمونه و الان هم یکی از رقاصای شبکه من و تو هست به نام ....» نوشتم:«صبر کن یه لحظه! یکی از دکترهای مقیم لندن؟» گفت: «آره حاجی. چطور؟»نوشتم: «زن بوده یا مرد؟» گفت: «چیزی که بچه های اونطرف گفتن، زن بوده!» نوشتم: «احتمالا دکتر زیبایی نیست؟» گفت: «اطلاع ندارم. تحقیق میکنم و اطلاع میدم.»نوشتم: «خب؟ بقیش؟» گفت: «آره دیگه آهان راستی: این پسر و دختره از تهران میان شیراز. حدودا یه سالی هست که اومده بودن شیراز. حتی شماره پرواز پارسالشون هم درآوردم. نوشتم: «خب زود باش جذب کجا بودن؟» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺