بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و یکم»بخش دوم
9. موسیقی و هنر: موسیقی و هنر، قالب هایی هستند که پیام ها را ماندگار می کنند. شاید کمتر کسی فراموش کرده باشد که در همین سال های اخیر، انتشار یک ترانه که در آن به یکی از ائمه معصومین توهین می شد، چه بلوایی را در شبکه های اجتماعی بر پا نمود و موجب حمله بیشتر مبلّغان ضدّ دین در توهین آشکار به حضرات معصومین شد.10. طنز: از قدیم مرسوم بوده که وقتی بناست چیز ناخوشایندی را به خورد کسی بدهند، آن را شیرین می کنند. طنز، این ظرفیت را در تبلیغات به وجود آورده که هر پیامی، هرچند به شدت ضدّ دین باشد، شنیده شده و مورد پذیرش قرار گرفته و با سرعت بسیار بالا منتشر شود.
مبلّغ ضدّ دین در قالب طنز هر مطلبی را که تولید بکند، دیگر مجبور نیست که در مورد آن نگرانی بابت توضیح خواستن یا انتقاد مخاطب داشته باشد؛ چرا که زبان طنز معمولاً برای همه قابل پذیرش و شیرین است.
11.برانگیختن احساسات: برانگیختن احساسات، راهکاری ساده برای بیشتر نمودن دامنه اثر پیام های تبلیغات ضدّ اسلامی است. پیام هایی حاوی ظلم به مخاطبان به سبب رفتار دین داران، ایجاد یأس و ناامیدی از حکومت اسلامی، برخورد خشن و بی منطق دین و مانند آن، از همین روش برای مؤثرتر کردن تبلیغات بهره می برند.
✔️ پایان نوشتار سعید و مجید!
خب این مطالب را از عمد نوشتم و همینطور که در طول دیگر پرونده ها با روحیاتم آشنا شدین، قصدم اطاله کلام و صفحه پر کردن نیست. لذا اجازه بدید که دو تا نکته را بگم و رد بشیم:
اولا یه مامور امنیتی خوب باید بلد باشه و هنر اینو داشته باشه که در مسائل سخت افزاری پروندش حل نشه و با یه چشمش، حواسش به مسائل تئوریک و بروز مربوط به پروندش باشه. که بعضی از اون مسائل باید به صورت صریح و بعضی دیگه باید به صورت تلویحی و در متن پرونده بیان بشه.
ثانیا دونستن مسائل مربوط به سواد تئوریک اصل موضوع پرونده، اینقدر که بر پیشبرد مهره ها و هل دادن تصمیمات اثرگذار هست، انواع تفتیش و تعقیب و گریز و عملیات های متعدد اثر نداره و حتی حال و جون نیروها را میگیره. بخاطر همین، شدیدا معتقدم که:
اول دانش!
دوم ایمنی!
سوم کار!
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
#با_شهیدان 🌹
روی قبر پارچه سبزی کشیده بودند و کنارش پر از مهر و مفاتیح بود. از عراقی ها در باره آن قبر پرسیدم.
گفتند: «شب ها می دیدیم اینجا روی خاکریز، شمعی روشن است. فکر می کردیم عشایر آن را روشن کرده اند. پس از مدتی از آن ها پرسیدیم: شما شب ها آن جا چه می کنید؟ گفتند: ما فکر می کردیم، شما شمع روشن کرده اید!
با هم به سمت خاکریز رفتیم، پیکر یک شهید ایرانی بود. روی کارت شناسایی اش نوشته شده بود: «سید طعمه یاسری، از اهواز.» همین جا دفنش کردیم و از آن پس می آییم اینجا و حاجتمان را از او می گیریم و برمی گردیم.»
#سید_طعمه_یاسری
📚آسمان مال آنهاست(کتاب تفحص)، ص۱۳
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و دوم»
داشتم تو ذهنم به مطالب سعید و مجید دقت میکردم که عمار اومد و رشته افکارم پاره شد. عمار گفت: «حاجی یکی از خانمای کد 22 روی شبکته! الان آن میشی؟»
گفتم: «حتما بسم الله ...»
من و عمار و اون خانمه آن شدیم و شروع به گفتگو کردیم.
خانمه گفت: «این چهره که به نام ترانه درخواست تعیین سرنوشت کردید، چهره خاصی هست. چون ما تونستیم این چهره را از تلفیق شش چهره دیگه که همگی از استان های مختلف کشور هستند به دست بیاریم.»
با تعجب گفتم: «ینی چی؟ ینی شش نفر نزدیک به این چهره پیدا شده؟!»
اون خانمه گفت: «گفتم به شش چهره نزدیکه اما نکته مهمی که ازش فهمیدم اینه که دو یا سه بار جراحی جدّی چهره داشته. از اون نوع جراحی ها که گاهی ممکنه نیمی از صورت یا چهره را منهدم و یا تغییر بده و از نو بسازه!»
من فقط نگاش میکردم و داشتم با معلومات قبلیم مچ میکردم اما خیلی برام گنگ و هنوز برای قضاوت زود بود.
گفتم: «بنظر میرسه این نوع جراحی در این سن تقریبی بیست تا بیست و پنج ساله که از این خانم حدس زدیم، از دو حال خارج نیست: یا بر اساس تصادف دچار مشکلات جدی چهره شده و دست به تعمیر زده و یا ..»
گفت: «دقیقا مشکل ما با همین احتمال دوم شماست. چون از بین کسانی که این نمونه جراحی را انجام میدادند که حدودا تعدادشون در کل ایران، 19 نفر هست، کسی به پرونده این خانم دسترسی نداره. این ینی احتمال اول منتفیه و کسی جراحی تصادف و تغییر ساختار چهره برای این بنده خدا انجام نداده! البته همش به این شرط هست که این خانمه از خارج نیومده باشه!»
گفتم:«پس فقط میمونه احتمال دوم! بله؟»
گفت: «دقیقا بنده و کارشناسان ما به همین نتیجه شما رسیدند!»
رو کردم به عمار و یواش گفتم: «عمار پاشنه کفشت را بکش که خیلی کار داریم! تا من با این خانم خداحافظی میکنم،به بچه ها بگو بیان اطاق من!»
عمار رفت
رو کردم به مانیتور و به خانمه گفتم: «نکته دیگه ای هست که باید بگید؟»
خانمه گفت: «یه مسئله جزئی دیگه هم هست که بنظرم جای کار داره و اونم اینه که هیچ اثر و گزارشی در خصوص ترانه ثبت نشده!»
گفتم: «آره همین یه کم دردسر ما را زیاد کرده!»
گفت:«ینی ممکنه ..؟»
حرفشو قطع کردم و گفتم: «آره ... ممکنه یه نفر جدید الجذب و تازه نفس باشه که وارد این چرخه شده!»
خانمه سرش را انداخت پایین و خنده عصبی و تعجب آمیزی زد و نمیدونست بنده خدا چی باید بگه؟!
خداحافظی کردیم.
رو کردم به بچه ها و گفتم: «مجید لطفا ردیابی و تشخیص هویت خط و اکانت ترانه از طریق پیامایی که این پسره واسه اون داده! یه کم دقیق تر میخوام ... حتی اکانت های مرتبطش هم میخوام!»
(اکانت مرتبط: دارای دو معنی است: یکی اکانت اشخاص دیگه که با این خط در ارتباط هستند و تبادل دارند. دوم اکانت های خود شخص که روی خط های دیگه است اما روی یک دستگاه قرار دارد!)
رو کردم به سعید و گفتم: «سر سلسله اشخاصی که پیام الله اکبر را به تازگی به بقیه دادن و از بقیه دعوت کردن که بیان پشت بام و الله اکبر بگن! واسم مشخص کن.»
این دو نفر راهی شدند. به عمار گفتم: «عمار پاشو برو یه تحقیق کن ببین این دختره کجا جراحی کرده؟ خب وقتی 19 تا توی کل ایران هستن که این تیپ کارها را میکنن اما ترانه پیش هیچکدومشون نبوده، فقط یه احتمال داخلی میمونه دیگه!»
عمار خیلی صریح و محکم گفت: «آره دیگه ینی فقط ممکنه این کار غیر قانونی انجام شده باشه!»
گفتم: «دقیقا پاشو یه لیست از آدمای گنده و باسوادی که توی این کار بودن اما محکوم یا ممنوع الکار شدن ولی دارن یواشکی تو مطبشون کار میکنن را واسم پیدا کن! اول ببین چند نفرن؟ اگه دیدیم زیادن، باید پالایش بشن فقط عمار یه کم سریعتر!»
عمار گفت: «چشم اما فکر نکنم کمتر از یکی دو روز طول بکشه ها! حالا بذار برم تو کارش خدا بزرگه! دیگه کاری با من نداری؟»
گفتم:«نه گلم فقط مراقب زیباییات باش!»
پوزخندی زد و رفت!
ادامه دارد ...
دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ
ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ....
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ
ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ
ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ
ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ
ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ
ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ .
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ
ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩند که در ابتدای ﺟﺎﺩﻩ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ
ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.
شهید گمنام سلاااام... خوش اومدی مسافرمن! خسته نباشی پهلوون!
شهیدگمنام !بگو;به من حرف دلت رو
تاکی می خواهی سکوت کنی....😔
روح همه شهدای گمنام صلوات
ارسالی از آقای محمود احمدلو
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و سوم» بخش اول
به مطالب سعید و مجید فکر میکردم. شروع به نوشتن کردم و دو سه خط گزارش اون روز را میخواستم به مقام مافوقم بنویسم که هر کاری کردم نتونستم فکرمو جمع و جور کنم.
هست وقتایی که نمیدونی چته و چرا بیقراری؟ اما همش فکر میکنی باید پاشی و شروع کنی و از یه وری استارت بزنی اما نمیدونی کدوم ور؟! دقیقا همون حس را داشتم! احساس میکردم باید پاشم و یه کاری بکنم. احساس میکردم یه اتفاقی داره اطرافم میفته و مربوط به این پرونده بی موضوع و بی نشون باشه اما من در جریان نباشم.
یه مرور کردم ببینم کجای شطرنجم؟ دیدم خب مجید دنبال اکانت ترانه است ... سعید هم قراره ردگیری الله اکبر کنه ... عمار هم رفته دنبال جراح شکل و قیافه ترانه!
آهان ... یهو یادم اومد که یه کار مهم هنوز زمین هست و واسش تصمیم نگرفتیم!
به بولتن سیستم خودم وصل شدم. باید از جریانات دیروز و امروزش مطلع میشدم تا بتونم حدس بزنم اپیدمی داره میشه یا ما داریم شلوغش میکنیم و اصل پرونده یه چیز دیگه است!
خب فقط میشد به سه تا تیتر شایع اشاره کرد که در همه بولتن های سراسر کشور موج میزد:
اول: افزایش موج الله اکبر گفتن پشت بام در ساعاتی از شبهای مشخص که توسط همان چهار کانال مادر تعیین میشه!
دوم: افزایش درگیری ها بین نیروی انتظامی و مردم مال باخته!
سوم: مشهد!
رفتم سراغ آیکون مشهد و دیدم حسابی داره شلوغ میشه! اینقدر شلوغ که تجمعات اعتراضیش داره تبدیل به ضد و خورد و توهین و افترا میشه! از اینکه متاسفانه فرهنگ اعتراض در کشور ما بسیار ضعیف هست و فورا از شکل و شعار و مطالبه اصلی خودش خارج میشه، هیچ شکی نیست و همه قبول دارند.
اما ... نمیشه خیلی بازش کرد و توضیح داد، ولی رنگ و بوی اعتراضات مشهد، جوری بود که دیگه از مخالفت با آقای علم الهدی (امام جمعه مشهد) و سیاست های کلی نظام در رابطه با مجامع و شهرهای مذهبی کاملا خارج بود!
بذارین اینجوری بگم:
با یکی از بچه های مشهد ارتباط گرفتم. چون میدونستم که از روز قبل داشته پیام میذاشته اما فرصت چک کردنش نداشتم.
رفتم سراغش و باهاش ارتباط تصویری گرفتم و گفتم: «سلام. چطوری برادرجان؟»
گفت: «سلام حاجی جان! الحمدلله! اصلا از حال و دلم خبر داری؟ خوب شد که الان اومدی رو خطم! چون میخواستم دوباره برات زنگ بزنم و اصلا بگم یه روزه بیایی اینجا و برگردی!»
گفتم: «خیره انشاءالله! چیزی شده؟»
با تعجب و حرص آلود گفت: «چیزی شده؟ اگه تو اسم این همه اتفاق در طول سه چهار روز گذشته را «چیز» نمیذاری، باید بشینیم با هم درباره مفهوم کلمه «چیز» گفتگو کنیم!»
ادامه دارد...
✅ دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
در عملیات خیبر در جزیره مجنون از ساعت 5 صبح با پاتک بعثی ها مواجه شدیم.
در همان شرایط رزمندگان نماز خود را خواندند.
به سرعت ما که آر پی چی زن بودیم به مقابله تانکهای دشمن رفتیم.
دقایقی بعد دیدم "ذوالفقار بور بورانی" در کنار من به سجده رفته است!
پرسیدم: مگر نمازت را نخواندی؟ وقتی دیدم تکانی نمی خورد،
نگاه کردم دیدم گلوله ای درست خوره به وسط گلویش.
خواستم بلندش کنم اما نگذاشت. می خواست در همان حالت سجده به دیدار معبود بشتابد.
خاطره ای کوتاه از کتاب لحظه های شهادت، ص27
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و سوم» بخش دوم
بلند زدم زیر خنده! گفتم: «چه خدمتی از من برمیاد؟»
گفت: «حاجی یه فایل برات میفرستم. لطفا با دقت یه بررسی کن! سوژه ما اصالتا مشهدیه ولی مدتی هست که ساکن شیرازه! مربوط به همین شلوغی هاست.»
گفتم: «ینی بنظرت اعتراضات سیستماتیک هست که داری با من لینک میگیری؟»
گفت: «آفرین! دقیقا ... میگم حالا ... میدونی چرا؟ چون همه پیامای الله اکبر از مشهد، فقط به دو تا خط در شیراز منتقل شده و خیلی زیرپوستی پخش شده! به علاه تصاویر و پوسترهایی که بسیار عالی طراحی شده و معلومه که کار حرفه ای هست و نمیتونه کار یه تازه کار باشه.»
گفتم: «ینی چی زیرپوستی؟ ینی صاحبان خط هایی که پیامک ارسال کردند، از ارسال پیامک اطلاعی نداشتن؟!»
گفت: «حاجی مگه پرونده منو به همین زودی خوندی؟»
گفتم: «نه! چطور؟»
گفت: «چون دقیقا به چیزی اشاره کردی که ما الان در این چند روز کشف کردیم! نمیشه که کسی اینقدر شاسکول باشه که با خط خودش و با علم به رصد ما دست به چنین خبطی بزنه!»
دستمو گذاشتم کنار شقیقه راستم! یه کم تیر کشید! گفتم: «آخه پرونده منم همینطوریه ... حاجی نکنه پیامک های اعتراضی و هماهنگی برای الله اکبر، از آدمای معمولی معمولیتونم نیست!»
گفت: «آره خب ... چندان معمولی هم نیستن ... همشون بالاخره یا اخراجی کارخونه های مشهدن ... یا خانواده زندانیای مختلف و مسئله دارها هستن ... یا بالاخره یه گیر یا مشکل حاد تو زندگیشون داشتن ولی...»
گفتم: «بسیار خوب! پس روش های اولیشون هماهنگه! راستی نگفتی چیکارم داشتی؟»
گفت: «حاجی یه شماره بهت میدم ... تحقیقات اولیه هم که کار کردم بهت میدم. بچه ها ده دقیقه پیش ردش را در شیراز گرفتن!»
گفتم: «چیه حالا همتون شیراز شیراز میکنین؟ چه خبره حالا مگه اینجا؟»
گفت: «از من میپرسی مومن خدا؟ حالا اگه فایلو بخونی باحالترم میشه!»
گفتم: «بسیار خوب! چشم! دیگه؟»
گفت: «دیگه خبر خیر ... ایشالله زنده باشی. پس منتظر خبرتم!»
ادامه دارد...
✅ دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
#داستان🌸
#حاج_آقا_باید_برقصه
داستان یکی از کاروان های راهیان نور
#معجزه_شهدا
"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است...
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ...
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به #شهدا مانده بودند...
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺