بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و یکم» بخش اول
[برای مجید پیام دادم و نوشتم: «مجید چی شد؟ تفکیک شد؟»
نوشت: «15 دقیقه دیگه طول میکشه! اگه امر دیگه ای دارین بفرمایین تا بررسی کنم!»
نوشتم: «الان از همش مهم تر اینه که الک و تفکیک بشن تا ببینیم چند چندیم؟»
نوشت: «چشم. به محض اینکه به جمع بندی برسیم عرض میکنم.»]
به مهناز گفتم: خیلی خب اما جمع بندی کنیم تا یه استراحتی کوتاه و بقیه ماجرا را باهم بررسی کنیم.
گفت: باشه دیگه ازکجا بگم؟
گفتم : در اون کانال ها با کسی هم ارتباط داشتی؟ واسه ادمین هاشون پیام میذاشتی؟
گفت : شما که همه چیو میدونین!
گفتم : آره اما می خوام از دریچه خودتون برام بگید!
گفت: آره تا مدت ها خواننده بودم فقط پستاشون رو می خوندم و فوروارد میکردم تا اینکه یه روز دیدم یه نفر با آیدی [پسر سرزمین کهن] به من پی ام داده!
[یه نگاهی به پرونده کردم آیدی پسر سرزمین کهن پیداش کردم]
ادامه داد و گفت: واسه هم چند بار پیام دادیم پسر منطقی و اهل مطالعه ای به نظر می رسید. [ همینجور که داشتم دل و جیگر پرونده را زیر و بالا میکردم، یه کاغذی دیدم که نوشته بود: پیام نام برده در تلگرام به آیدی پسر سرزمین کهن، پیوست شماره دوم الحاقی به پرونده می باشد.
نگاه کردم ببینم چی به چیه؟ چشمتون روز بد نبینه! دیدم چیزی حدوده 250صفحه از مهم ترین مطالب چت ها پرینت شده و موجوده! تازه این مهم تریناش بود!]
حرفش رو قطع کردم و گفتم : چند وقت با هم ارتباط داشتین؟
گفت: تقریبا سه ماه گرم بودیم اما یه سه چهار ماهی هم با هم کار میکردیم.
گفتم: خب همینجا استپ! الان ساعت 9:15 دقیقه است، میگم شمارا ببرن استراحت کنید یا اگر خواستین تلویزیون و بعد از نماز و ناهار باهم گفتگو را ادامه میدیم!
گفت: باشه!
یکی از خواهرا را صدا زدم و اومد مهناز رو با خودش برد بیرون! لازم دونستم بشینم به روش تندخوانی، یه نگاه به کل اون 250 صفحه بندازم.
وسط کارم بودم که مجید پیام داد و نوشت: «اجازه هست با سعید خدمت برسیم؟»
گفتم: «آره. فقط زود»
اومدند داخل و شروع به صحبت کردیم.
سعید گفت: «همون طور که گفتم، دیگه کار از الله اکبر و این چیزا گذشته. متاسفانه دیشب شاهد دو سه تا تجمع اعتراضی در خود شیراز و بعضی شهرهای اطراف بودیم. هنوز خبر از تخریب اموال عمومی و ضد و خورد شدید و این چیزا نیست و بیشتر به ماجراجویی کودکانه و جوانانه شبیه هست اما با فیلم هایی که از مجموعه کانال های ضد انقلاب و شواهد عینی خودمون بررسی کردیم، میشه فهمید که استعداد تبدیل شدن به صحنه های خشونت بار و حتی به تدریج قتل و تخریب اموال عمومی و این چیزا وجود داره.»
گفتم: «خب پس بالاخره از لونه اومدند بیرون! کسی هم دستگیر شده؟»
گفت: «چیزی ثبت و یا گزارش داده نشده. اما احتمال میدم امشب چندین نفر داشته باشیم.»
گفتم: «خبریه امشب؟»
گفت: «قطعا. فراخوان دادند. حتی پیش بینی میشه چیزی حدود 400 نفر و یا حتی بیشتر، قصد شرکت در این تجمعات داشته باشند.»
گفتم: «بسیار خوب. مجید تو چیکار کردی؟ چی شد؟»
مجید یه نفس عمیق کشید و گفت: «قربان من خیلی مطلب دارم. شما هم فرصت خوندن و شنیدن همش ندارین. ینی الان نمیشه همشو دید و به جمع بندی رسید. چیکار کنیم؟»
خب حرفش منطقی بود. منم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «کاش این دختره نبود تا میتونستم بهتر تمرکز کنم. اما تجربم میگه این دختره کلید حل خیلی چیزایی هست که باهاش روبرو میشیم. بخاطر همین بازجوییش نمیکنم. بلکه دارم تخلیش میکنم. کاش عمار گیر نبود تا بیاد کمکم. بگذریم. حالا بگو ببینم الک کردی؟»
گفت: «آره. من به شش گروه رسیدم. ینی در مدت چهار ماه گذشته، شش گروه در تلگرام به اندازه وحشتناکی جذب داشتن و اکثر آیدی ها و اکانت هایی که از شماره ها و آدرس هایی که داشتیم بررسی کردیم، فهمیدیم که همشون جذب این شش گروه شدن و حتی احتمال میدم که ماموریت های ویژه ای هم دریافت کرده باشند.»
گفتم: «خب بشین بررسیشون کن. ببین کدومشون مامور و کدومشون لیدرند.»
گفت: «چشم ولی خیلی زمان میبره. باید بشینم یا دونه دونه چکشون کنم و یا بدم نرم افزار. اما چشم. یه کاریش میکنم. ببینید قربان! ...
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
📝📝📝معرفت پشههاي آنافل بيشتر از ماست
✍️ رحیم قمیشی
✅برای دیدن یکی از دوست های جانبازم، رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره)که در شمالی ترین نقطه تهران است.
✅فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد.که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبودش،فرصتی شد به اتاق ها سری بزنم.
✅اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی،یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از دو دست. و چه دنیایی دارند آن ها
✅جانبازی که 35 سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای عکس بگیری؟" گفتم نه!
✅ولی چقدر خجالت کشیدم.حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.
می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید،البته خیلی دیر به دیر،و معمولا نزدیک انتخابات!
همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته! نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد.
✅خیلی زود رفیق شدیم.وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام.
پرسیدم خانه هم می روی؟گفت هفته ای دو هفته ای یک روز،نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!
✅توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع دیگر بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند.پرسیدم اینجا چطور است؟
✅شکر خدا را می کرد،بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند.یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست.
✅یاد دوست شهیدم اسماعیل فرجوانی افتادم.دستش که عملیات والفجر هشت قطع شده بود نگران هزینه های بیمارستانی بود،نکند زیاد شوند! گفتم:بی حرکت دست و پا خیلی سخت است،نه؟
✅با خنده می گفت نه! نکته تکان دهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است. پشه های آنافل را می گفت.
✅"نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن،بهشان می گویم کافیست است دیگر!" می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند،نگاهم را که می بینند!شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.
✅نوجوان بوده، 16 ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک 50 سالش شده بود. و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم،تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند.
✅چقدر پله داشت مسیر!پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد.خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده.
خیلی خجالت کشیدم.دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه،تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت.
✅به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند،بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده،و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.نمی دانستم چه جوابش را بدهم.تنها سکوت کردم.
✅می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟یکه خوردم. چه سئوالی بود!گفتم چه حرفی می زنی عزیزم،شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید،شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند،همه قدر شما را می دانند،فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است،مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.
✅خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد.
✅انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود.
کاش حرف تندی می زد! کاش شکایتی می کرد! کاش فریادی می کشید و سبک می شد! و مرا هم سبک می کرد!
✅یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جنگ بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند.و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند نه پدران و مادران پیر شهدا را
✅بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته! از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند!
✅کاش بعضی به اندازه پشه های آنافل معرفت داشتند وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست! و بس می کردند و می رفتند
و ما چه می دانیم جانبازی چیست!
😭😭😭😭🌹یا زهرا
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و یکم» بخش دوم
اون شیش تا گروهی که گفتم، از این قراره:
1. کانال و سوپرگروه های ممبریاب (تیم جذب) در قالب های مختلف و موضوعات متفاوت. اینا به انواع و اقسام روش ها تلاش میکنند با تبلیغ و تبادل ممبر جذب کنند و حتی از این طریق، درآمدزایی کنند. حتی جالبه که بعضی گروه ها و کانال های جهادی و مذهبی هم نادانسته به دام معامله و تبادل با اینا شدند.
2. کانال ها و سوپرگروه های بصری (تهیه و تنظیم عکس نوشته و فوتوشاپ) اینا خیلی مطلب میذارن اما محوری ترین وظیفشون اینه که عکس نوشته و کارای فوتوشاپ قوی انجام بدن. طوری که اکثر عکس نوش
ته ها و فوتوشاپ ها از اینا تغذیه میشن.
3. کانال ها و سوپرگروه های سمعی (تهیه و تنظیم فایل های صوتی اعم از آهنگ های سیاسی و صوت های کوتاه)
گفتم: «صوت و صدای چه کسانی پخش میشه؟ بیشتر کلیپ چه آدمایی پخش میشه؟»
مجید گفت: «تا جایی که من دیدم و شنیدم و حتی از بچه های بقیه گروه های اداره خودمون تحقیق کردم، اکثرا یا پیام های صوتی رضا پهلوی (ولیعهد) و بقیش هم تحلیل گران شبکه های سلطنت طلب هستند.»
گفتم: «خب. بقیشو بگو!»
ادامه داد و گفت:
4.کانال ها و سوپرگروه هایی که فقط کارشون آموزش درگیری های خیابونی و آشوب سازی و تحرکات خشونت بار مدنی هست. اینا راه و روش ضد و خورد و صحنه سازی و نحوه گیر انداختن گروه های ضربت و بسیجیا و موتور سوارها را آموزش میدن. لا به لای مطالبی از این دست، اصول جنگ شهری و ترور و تعقیب هم آموزش میدن.
5. این گروه و کانال ها از همشون شلوغ تره تقریبا. گروه ها و کانال هایی هستند که نحوه ساختن بمب های دست ساز و مونتاژ انواع مواد آتش زنه را آموزش میدن. خیلی هم جذاب کار میکنن و مشخصه که از اصول و آموزش های ابتدایی تا پیشرفته برنامه دارند. یه تحقیق کردم و فهمیدم که حتی اکثر موادی که استفاده میکنند، حداقل باید وارد مرزها کرده باشن و بعدش آموزش شیوه استفاده و احتراقش را پله پله مطرح میکنند.
6. این کانال ها و گروه ها هم تعدادشون کم نیست و میانگین، چیزی حدود 100 میلیون تا 200 میلیون تومان گردش حساب دارند و معامله میکنند. این گروه ها وکانال ها مسئول فروش و معامله سلاح و مهمات هستند. از سلاح و مهمات شکاری و غیر مجاز گرفته تا جنگی!
وقتی حرفای مجید تموم شد، گفتم: «خب اینا خیلی با آدم حرف میزنه. تا جایی که ذهنم یاری میکنه، این شش مورد از اصول جذب و آماد ارتش سایبری موساد و پنتاگون هست دیگه! مگه نه؟»
مجید و سعید گفتند: «دقیقا !»
دور از احتمال و ذهن نبود اما مشاهده این وسعت از جذب و گردش مالی بالا، خیلی اذیتم میکرد. گفتم: «روی ادمیناش هم کار کردین؟»
مجید گفت: «میخواستیم اجازه همینو ازتون بگیریم. کدومشون در اولویتتون هست تا از همون شروع کنیم؟»
گفتم: «همین آخریه. که مروبوط به همین پسری که دیروز بازجوییش کردم هم باشه. ادمین های فروش و معامله سلاح و مهمات. اولویت با کیس هایی هست که اهل شیراز و یا استان فارس هستند.»
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
خاطره از شهید والا مقام شهید بهمن نیری🌷🌷🌷🌷🌷
از زبان مادر شهید جواد فیاض مهر💐
این روز ها سالگرد عملیات نصر 7 است و یاد شهدای لب تشنه روز عرفه و عید قربان سال 66 در ارتفاعات بلند سر دشت روح نواز دلمان است .
توفیق بود در کنار مادر شهید عزیزی نشستم و ایشان خاطره ایی از شهید بهمن نیری برایم نقل کردند .
این مادر عزیز با چهره ایی نورانی و حجابی زیبا که مقنعه ایی چانه دار کربلایی پر از نگین مشکی، عینکی به چشم مثل یک مادر بزرگی مهربان ،کتاب دعایی به دست گوشه ایی تکیه داده بود و چه نورانی و با صلابت برایم گفت :
اون موقعی که شهید بهمن نیری به شهادت رسیده بود نزد مادرش رفتم
کتاب شهیدم را برایش بردم خیلی بیتابی میکرد و گریه میکرد به من گفت چطور زنده ایی و تحمل کردی بهم گفت تو هنوز زنده ایی؟؟
گفتم 7 سال است که زنده ام دل داریش دادم
گفت دعا کن که بدنش به من برگردد
همان جا نذر کردم که برگردد😢
17 روز بعد حاجت روا شدیم و بدنشان پیدا شد ،
به برادرش گفتم برو و یک عطر گرانبها تهیه کن و به بدن شهید بزن آخه این بدن مدتی در سردخانه بوده.
ولی وقتی به سردخانه رفتیم و بدن را تحویل دادند با کمال تعجب دیدیم بدن شهید بهمن نیری و 17 نفر دیگر که با هم بودند همه بوی عطری دل انگیز میداد انگار همین الان است هنوز بوی خوش این عطر در مشامم است بویی زمینی نبود .
بعد ایشان رو به من کرد و با مهربانی گفت روله هر چه میخوای از این شهدا بگیر این ها مستجاب الدعوه هستند.
شادی روح مادران داغ دیده شهدا به خصوص مادر مرحوم شهید عزیز بهمن نیری و تمام شهدای لب تشنه نصر 7 فاتحه و صلوات هدیه کنیم 🌹
🌹 شهید بهمن نیری 🌹
تاریخ تولد1346/12/12
محل :تولدکرمانشاه
تاریخ شهادت:1366/5/15
مصادف باعیدقربان...
عملیات نصرهفت....سردشت....ازشهدای اطلاعات عملیات تیپ نبی اکرم(ص)....
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌹 یازهرا 🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و دوم»
یکی از بچه ها همزمان و بعدش هم با استفاده از فیلم، این بازجویی را پیاده کرد. سرعت تایپ و اصلاح کلمات و جملاتش عالیه.
من در حال مطالعه اون 250صفحه بودم که در زد و وارد شد. سلام کرد و کاغذهایی که پیاده کرده بود را تحویل داد. نظر کارشناسی اولیش هم زیرش نوشته بود.
جالب اینجاست که نظری که نوشته بود با مطالعه دوساعته من دقیقا مطابقت داشت!
اجازه دادم تا راحت ناهارش بخوره، نماز نخوند، با اینکه میتونست بخونه اما هیچ توجهی نکرد و ترجیح داد بشینه و تکراره یه فیلم از تلویزیون را تماشا کند.
به مامور انتقال گفتم بیاریدش!
در فاصله ای که میخواستن مهناز را بیارن، به خط یکی از دوستان اداره مراجعه کردم و ازش درباره ناآرامی های شیراز سوال کردم.
گفت: «روز به روز داره شدت بیشتری پیدا میکنه. اکثرا افرادی هستند که مورد تعدیل کارخانه ها و مشاغل دولتی و خصوصی قرار گرفتند و الان بیکار شدن و محتاج نون شبشون هستند. تعداد قابل توجهی هم ورشکسته ها و عده ای هم مردم بی سر و پایی که کلا خوششون میاد همه جا شلوغ باشه.»
پرسیدم: «خبری از شعار برای آزادی و رفع حصر موسوی و کروبی هم هست یا نه؟»
گفت: «کاش شعار برای اونا میدادند. نه بابا. حتی یادشون هم نمیکنند. این متن داره به سرعت در فضای مجازی پخش میشه: [همراهان توجه کنید! فقط با تغییر ساختار میشه به آینده ایران امیدوار شد. وگرنه باید از قید همه چیز زد و نشست و روز به روز کهنه تر شد. توجه کنید! اگر حتی وسط اعتراضات و درگیری ها شنیدید که موسوی و زنش و کروبی از حصر خارج شدند، اصلا به روی خودتون نیارید. ممکنه ترفند رژیم باشه که این خبرو بندازه وسط جمعیت و بعدش هم بخواد مردم را برگردونه سر خونه و زندگیشون. اصلا باور نکنید. توجه کنید که اصلا موضوع ما دیگه موسوی و زنش و کروبی نیستند. این سه نفر هم عمله های رژیم هستند که تاریخشون تموم شده و گذاشتن واسه اینکه به وقتش دهن من و شما را ببندند و فکر کنیم با رفع حصر اون اکبرین ها خیلی شق القمر کردیم. اینا آدمای خودشونند و الان دارن نقش اپوزیسیون را بازی میکنند. فقط تغییر ساختار. نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد. ما طرفدار اریستوکراسی هستیم. نه هیچ کوفت و زهرماری.]»
گفتم: «بنظرت امشب تعداد تجمعات چند تاست؟»
گفت:«حداقل دو سه برابر دیشب و شبهای قبل.»
گفتم: «چرا؟ مگه اتفاق خاصی افتاده؟»
گفت: «وقتی اعتراض اپیدمی بشه، همه یاد بدبختیاشون میفتن و فکر میکنن جای طرحشون وسط خیابونه! خبر موثق داریم که قراره دانشجوییش کنن و به طرز عجیب و سرعت سرسام آوری به گروه های تلگرامی دانشجویی پیشنهاد و تقاضای اعتراض و اومدن وسط خیابون دادند و مورد استقبال هم قرار گرفته!»
گفتم:«چه نوع دانشجوهایی؟»
گفت:«هنوز مشخص نیست. اما نه مثل دانشجوهای سال 78 و 88 ...»
خدافظی کردیم و گفتم که مهنازو بیارن داخل!
وقتی مهناز اومد، بازهم همون حالت قبلی و صندلی و نشستن روبه دیوار و..
گفتم : با پسر سرزمین کهن دیدار نداشتید؟ همون که بقول خودتون منطقی و اهل مطالعه و
گفت :نه خوشم نمیومد
گفتم : از چی؟
گفت: از این کارا؟
گفتم : میشه بس کنی!
با تعجب گفت : متوجه منظورتون نمیشم!
گفتم: پیاماتون خیلی پراکنده است درست وقتی داره رابطتون شکل می گیره و وارد مرحله ی دل و قلوه میشید، یهو سه چهار هفته هم زمان غیبتون میشه و واسه هم پی ام نمیدین! خودتون میگین ماجرا چیه یا من حدس بزنم؟
در حالی که تلاش می کرد جلوی تعجبش بگیره، گفت :من نت نداشتم گوشیم مشکل داشت به خاطر همین از هم بی خبر بودیم
حرفشو قطع کردم و گفتم : چطوره که نت نداشتین و اما پیام های دیگر به دوستانتون سین کردین و جوابشون دادین و حتی کانالهایی هم که عضو بودین، آمار بازدید پست هاشون در گوشی شما به روز هست؟!
هیچی نگفت!
ادامه دادم و گفتم : خانم شما در بد دردسری گرفتار شدین! به چی و به کی امیدوارین که دارین با جوابهای الکی و صد من یه غاز، وقت می خرین؟! اینجا ازون اداره ها نیستا حواستون باشه لطفا
گفت :هیچی بابا پسر خوبی بود دوس داشتم بیشتر باهاش هم صحبت بشم!
گفتم : به اونم می رسیم... لطفا بهم بگو که یه خط دیگه هم داری و با اون خط که به اسم خودتم نیست، با پسری به نام کیان آشنا شدی! اسم آیدیش [پسر سرزمین کهن] هست اما اسم واقیعیش کیان هست! درسته؟
با سر خوردگی و آروم گفت: درسته! هم یه خط دیگه داشتم درسته هم اسم کیان!
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
🌺امام شهدا
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
💠از علما بود. می گفت در نجف اشرف خدمت امام بودیم. صحبت از ایران به میان آمد. من گفتم این چه فرمایش هایی است که درباره ی بیرون کردن شاه از ایران می فرمایید!؟ یک مستاجر را نمی شود بیرون کرد. آن وقت. شما می خواهید شاه مملکت را بیرون کنید؟! امام سکوت کردند. من فکر کردم شاید سخن مرا نشنیده اند. لذا همان سخن را تکرار کردم. امام برآشفتند و فرمودند: «فلانی، چه می گویی!؟ مگر حضرت بقیة الله، امام زمان (عج) نستجیر بالله به من خلاف می فرماید؟! (ایشان فرموده:) شاه باید برود.»
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📚کتاب وصال، صفحه 11
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌹یازهرا🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و سوم»
داشت بهم میریخت. گفتم : تو مثلا زرنگی کردی و یه خط دیگه گرفتی چون مسدودت کرده بود و نمی خواستی از دستش بدی! درسته؟
بازم سکوت کرد!
گفتم: خانم شما فکر این نکرده بودی که تو خطت عوض کرده بودی اما اون که خطش عوض نکرده بچه های ما به ضمیمه پرونده شما پرینت تلگرام کیان هم آوردن و الان پیش منه!
گفت : درسته اما من که نمیدونستم دارین منو چک می کنین پس قصدم پیچوندن شما نبوده!
گفتم : نمی خوام در این زمینه ها بحث کنم فقط گفتم که بدونی جاده ای که الان تو میخوای روش راه بری، ما آسفالتش کردیم رو راست باش خانم! چیزی را مخفی نکن لطفا.
گفت : باشه الان چی بگم سوالتون چیه؟گفتم :کیان از کیان بگو
گفت : کیان استاد تاریخ بوده که به خاطر دگر اندیشی و صحبتهاش سر کلاس، ممنوع التدریس میشه یه مدت در پژوهشکده مطالعات معاصر کار می کرد و اونجا هم تحملش نکرده بودن و آخرش اخراج میشه. گفتم : خب داره جالب میشه
گفت : بایدم جالب بشه مردمو از نون خوردن میندازین بعدشم توقع دارین
حرفشو قطع کردم و یه کم با تندی گفتم : نه مثل اینکه شما خوشت میاد مثل تو فیلما با مامور امنیتی حکومت حرفای الکی بزنی! خانم از خودت دفاع کن نمی فهمی؟! از کیان بگو الان در حال باز جویی هستی با خبرنگار روزنامه شرق و خبر جنوب که مصاحبه نمی کنی؟! کیان کجاها باهاش بودی؟ چقدر باهاش بودی؟ چی گفتی؟ چی شنیدی؟
با یه کم ترس توی صداش گفت : وای چقدر شما از من بدت میاد؟! چقدر با صبح متفاوتید؟
دستشو گذاشت دوطرف شقیقش یه کم سکوت کرد سرشو انداخت پایین بعد از چند لحظه دستشو برداشت و گفت: میشه برای امروز کافی باشه؟ ازتون خواهش میکنم! من الان اصلا انرژی ندارم
گفتم: کیان بفرماییدخانم می شنوم!
با یه کم ناراحتی و به هم ریختن گفت : نمی تونم راحتم بذارین
گفتم :شما جایی نمیری حرف بزنید خانم!گفت :باهم قرار گذاشتیم
گفتم :پیشنهاد کی بود؟
گفت : من! گفتم: چرا؟ هیچی نگفت!
یه کم صدامو آوردم بالا و گفتم : عرض کردم چرا؟
دوتا دستشو گذاشت روی شقیقه هاش! سرشو انداخت پایین و چهرشو درهم کشیده و ناراحت کرد.
مهلتش ندادم دوباره با یه کم صدای بلندتر گفتم چرا؟
یهو کنده شد و با داد گفت : چون نیاز داشتم! سکوت کردم
دوباره با داد گفت :نیاز داشتم حوصله قربون صدقه مجازی نداشتم استیکر بوس و ماچ و لب ارضام نمی کرد! آره خرابم بغض کرد واقعا بغض کرد ادامه داد و گفت: ۲۵ سالمه رفتم تو ۲۶ سال خیلی از همکلاسای دبیرستان و دانشگاهم ازدواج کردن و شکم دوم سومشونه فقط سر من بی کلاه مونده حتی همون دختر بسیجیای دانشگاهمون که انگار با چادر و مقنعه از شکم مادرشون به دنیا اومده بودن هم یا رفتن سر خونه زندگیشون یا دارن میرن! من کیانو واسه زندگی می خواستم
بعد شروع کرد به گریه و نتونست حرف بزنه.
یه دقیقه هیچی نگفتم بعد با صدای معمولی گفتم کیانم تورو می خواست؟
گفت: آره ینی اینطور نشون می داد!
گفتم: خلافشو دیدی؟ منظورم اینه که علت تردیدت چیه؟
گفت: وقتی بهش گفتم دوس دارم ببینمت، اول یه کم مقاومت کرد.
گفتم : نفهمیدی چرا؟
گفت: نمی دونم! اما شاید یکی دوهفته اصرارش می کردم بیاد مشهد و هم زیارت و هم همدیگه رو ببینیم!
گفتم : مشهد نیومد! درسته؟
گفت: آره نیومد یه بلیط واسم گرفت و دعوتم کرد که بیام پیشش! راستی بنظر شما چرا اولش قبول نمی کرد؟
گفتم: چون حرفه ای بوده زن نیست که احتمال بدیم ممکنه عادت ماهانه بوده و می خواسته اول پاک بشه و بعدش دعوتت کنه... سفر کاری و ماموریت دولتی و محدودیت زمان و مکان خاصی هم نداشته! از آنالیز پیاماش با تو و بقیه هم مشکل و دردسر خاصی که دلالت بر گرفتاری خاصی باشه استنباط نکردم. پس فقط میمونه اینکه یا باید از کسی کسب تکلیف میکرده و یا میخواسته مشتاق تر بشی!
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
#سبــــــک_زندگے_شهـــــدا🌸🍃
#به_جدّم_قسم_من_شهيد_ميشم🔻
💢ازبچگی کارکرده بودم وحالاهم شده بودم یه خانوم معلم،دوشیفت هم کارمیکردمواسه خودم مستقل شده بودم.قطعه زمینی هم خریده بودم.تصمیم به ازدواج داشتم.
شهریور ۱۳۵۵بودرفتم مشهدبه امام رضا(علیه السلام)حرف دل اینگونه گفتم قبل هرحرف وکلام وگفت وگوی #شوهری خواهم که باشدسیدوقدش بلند،خوش خلق وخوی.آقا...من یکی رو میخوام که سیّد باشه ،قد بلندباشه،خوش اخلاق باشه...🙈
تا اینکه #خواستگار اومد خونه مون صحبت که میکردیم بهش گفتم:شما واسه چی منوانتخاب کردید...؟ آقامحسن که تااون موقع سرش پایین بود.
گفت:شما چرا اینطوری صحبت میکنید...؟
گفتم:دلم میخواد بدونم که چرا شما اینقده دنبال مال دنیایید...؟!☺️
مگه دنیا چه ارزشی داره...؟ سرمو بالا گرفتم و گفتم:من زن کسی میشم که #مهریه مو #شهادتش قراربده...
حس میکردم حرف آخرو زدم پیش خودم فکر میکردم بیچاره فهمیده که چه اشتباهی کرده اومده #خواستگاری من، انگارمیخواست چیزی بگه:خنجربزن ای دوست ولی زخم زبان نه.....
سرشو تکونی دادوگفت:به جدّم قسم...من شهيد ميشم...و باز تكرار و تأکید كرد به جدّم قسم...من #شهيد ميشم...مونده بودم هاج و واج مات ومبهوت نگاش میکردم😳
خدایااین چییی میگه...؟!
گفت:
رسوایی رازدلت ازچشم تو پیداست ...
خواندم زدلت آری وگفتی به زبان نه...
اگه اومدم #خواستگاری شماواسه اینه که میدونم بعد #شهادتم اگه بچه ای داشته باشم میتونیدبچه هاموبزرگ کنید.
راوی:همسر#شهید
#سیّد_محسن_صفوی
📚منبع قصه ای برای سجاد ص۱۵_۱۶
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺