#تب_مژگان 71
محکم به پشت زانوی فرید زدم تا پاهاش خم شد و افتاد روی زمین... پیت بنزین را برداشتم... به فرید گفتم: «تو که به دردمون نیمخوری... حالا به جای یکی سوخته، بشه دو تا... فرقی نداره... کی میفهمه که کی تو را سوزونده؟!» اینا را گفتم و کل پیت بنزین را ریختم سر تا پای فرید... فرید هم دستش از پشت بسته بود... شروع به داد و بیداد کرد... مامور هفتم هم دمش گرم... یه کبریت بهم داد و گفت: «حاجی لطفا زود تمومش کن که کار داریم... من میرم تو ماشین... وقتی کارت تموم شد، بگو بچه ها با جارو و خاک انداز بیان جمعش کنن!»
فرید که اینو شنید... خودش را زمین و هوا میزد... غلط میخورد روی زمین... التماس میکرد... فحش خودش میداد... کبریت را روشن کردم... اولیش بخاطر باد شدید خاموش شد... فرید که داشت سکته میکرد و بوی بنزین هم حسابی خفش کرده بود و عزرائیل را روس سینه اش میدید، گفت: «شروین را من کشتم... همه چیز را میگم... به خدا میگم... خاموشش کن... خاموشش کن دیوونه... از پشت هم زدم به فریبا... آخه میخواستن فریبا و شروین با هم برن ترکیه... اما فریبا مال من بود... خاموش کن روانی... فریبا زنم بود... ولی شروین میخواست زنمو ببره ترکیه با خودش... خاموش کن لعنتی... الان میسوزم... خاموش کن!»
همینجور که تلاش میکردم کبریت دومی و سومی را روشن کنم، بهش گفتم: به درک که کشتی... وقتی داشتی واسه ناموس و پسر مردم نقشه میکشیدی باید فکر اینجاش هم میکردی... بازم تلاش کردم یکی دیگه روشن کنم... یکی روشن کردم اما از دستم افتاد روی خاک ها... خاک ها هم که بنزینی بودند شروع به سوختن کردند... فرید که خودش را کشونده بود چند متر اون طرف تر... به محض دیدن آتیش و شعله های بی رحمش، و اینکه من دارم کبریت بعدی را هم روشن میکنم... با داد و بیداد و جیغ و فریاد بهم گفت: چه مرگته تو؟! چی میخوای؟ خب مثل بچه آدم بگو! چرا میسوزونی؟!
گفتم: «من پاکدمنی مژگان را میخوام... میخوام نفیسه هم آدم بشه... میخوام آرمان زنده بمونه و بتونه مثل همه بچه های نابالغی که الان پیش بابا و ماماناشون هستن، زندگی کنه و خاطرات با تو اذیتش نکنه... اصلا میخوام بدونم کمالی الان کدوم گوریه؟ میخوام بدونم سهیلا کجاست؟ میخوام بدون اون پیرمرده کیه و کجاست؟ ... ولش کن... نمیخوام... اینا هیچکدومش واسه من، صدای سوزه آتیش تن و بدن تو نمیشه...» گفتم و اینبار کبریت را سه تایی روشن کردم و دویدم طرفش...
با حالت دستپاچگی و تند تند گفت: گه خوردم... باشه... میگم... میگم... کثافت نیا این طرف... گفتم نیا که میسوزم... سهیلا که خودت زدی ناکارش کردی... دیگه چی میخوای از جونش؟ اون که قطع نخاع شد!!! دیگه به درد نمیخوره... حتی اسمش هم از تور ترکیه خط خورد... نیا این طرف تا بگم... به خدا راستشو میگم... فقط نیا طرف من... حتی پولش هم قطع کردن... باید از حالا بره گدایی... کمالی نمیدونم کجاست... وقتی میگم نمیدونم ینی نمیدونم... شاید هم پیش سهیلا باشه... همون جا وایسا تا بگم... به خدا اگه اومدی جلوتر نمیگم...
گفتم: اون پیرمرد کیه؟ چیکاره است؟
گفت: صاحب همون باغی هست که الان اونجا بودیم... منم درست نمیدونم کیه... اما ... اما معمولا پول هایی که در جلسه های کمالی خرج میشد از اون میگرفتیم... وضعش خوبه... خیلی هم به کمالی علاقه داره... (البته بعدا فهمیدیم که اون پیرمرد، از بهایی زاده های قدیمی شیراز بوده که بخشی از پول های گنده ای که خرج میشده از جیب این شخص بوده... و چون تجارت میوه داشته و حساب های متعدد مالی در بانک های داخلی و خارجی داشته، لذا کسی به واریز شدن پول های زیاد به حسابش شک نمیکرده... پول هایی که قرار بوده از ترکیه و انگلستان برای مخارج تبلیغ بهاییت واریز بشه، بخشی از آن به حساب این پیرمرد بهایی ریخته میشده است!)
وایسادم بالای سر فرید... گفتم نمیسوزونمت... اما تو خیلی جنایت کردی...خیلی... کجا آموزش دیده بودی؟
فرید که داشت نفس راحت میکشید گفت: همین جا... پیش دار و دسته شروین... یکی دو بار هم رفتیم ترکیه... اما مثل بقیه بچه ها منو اسرائیل نبردن... البته من تازه فهمیدم که بعضی از بچه ها میبردن اسرائیل... میبردن بیت العدل... قبله بهاییت... شروین حتی بدون اجازه و ابلاغ بیت العدل آب هم نمیخورد... چه برسه به اینکه بخواد کسی را جا به جا کنه... ما فقط تو محله کمالی مستقر بودیم و فعالیت میکردیم... به خدا من خبری از جاهای دیگه و محله های دیگه ندارم... اگر داشتم میگفتم...
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸🌸🌸🌸
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
او هم احساس تکلیف کرده بود .
لباس خاکی به تن کرده و راهی جبهه های جنگ شده بود .
شب عملیات فتح المبین با گریه میگفت :
« یوسف فاطمه (س) !
من شرم دارم از روز قیامت که من سر به بدن داشته باشم و تو نه .
از تو خجالت میکشم که سر داشته باشم ... »
وصیت کرده بود در همان قبری دفنش کنند که خودش کنده بود .
قبر را که بازکردند دیدند قبر کوچکتر از حد معمول است .
بدنش که برگشت راز این کوچک بودن قبر را فهمیدند ...
سر در بدن نداشت ...
ترکشهای خمپاره سر او را با خود برده بود ...
دیروز احساس تکلیفها ، بوی شهادت می داد ،
اما امروز ...
سردار بی سر ، شهید شیر علی سلطانی
( به مناسبت 2 فروردین سالروز شهادتش در عملیات فتح المبین )
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#ولادت_حضرت_ابوالفضل
#غیرت_مرد
💢اعتراف یزید بن معاویه
✅هنگامی که #وسایل غارت شده کربلا را به شام، نزد یزید بن معاویه بردند، در میان آنها پرچم بزرگی وجود داشت که پاره پاره شده بود ولی #دستگیره آن، صحیح و سالم بود.
یزید با تعجب پرسید:
«این پرچم را چه کسی #حمل می کرد؟»
پاسخ دادند:
«عباس بن علی »
یزید از روی تعجب، چندین بار بلند شد و نشست و گفت:
«به این #پرچم نگاه کنید که بر اثر ضربات نیزه و شمشیر،جایی از آن سالم نمانده؛ به جز دستگیره آن که #علمدار، آن را با دست خود حمل می کرده است.
سالم ماندن دستگیره پرچم، نشان از آن دارد که پرچمدار، تمام #ضربات نیزه و شمشیر را که بر دستش وارد می شده تحمل می کرده ولی پرچم را رها نساخته است.
این چنین است رسم #وفاداری برادر نسبت به برادرش.»
📚دین و تمدن(حومانی لبنانی) جلد ۱، صفحه ۲۸۸
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🔘وقتی که همسر شهید حججی روز پاسدار را به شوهرش تبریک گفت...
🔹روز پاسدار برایش کیک پختم. با کرم و رنگ عینهو لباس پاسداری تزئین کردم؛ با جیب و سردوش و درجه. برگهای هم بهش چسباندم «محسنم، قربونت بشم، روز پاسدار رو بهت تبریک میگم. امیدوارم سال دیگه پیش امام حسین و حضرت زینب روز پاسدار رو جشن بگیری» از ته قلبم برایش دعا کردم.
🔹قبل از اینکه از سر کار برسد همه را بردم خانه پدرم. پیام دادم «ناهار بیا خونه مامانم اینا» تا وارد شد مامانم بغلش کرد و روز پاسدار را بهش تبریک گفت. الکی جلویش نقش بازی کردم. «عه؟ مگه امروز روز پاسداره؟» شروع کردم به عذرخواهی که ببخشید یادم نبود.
🔹 «با خودت فکر نکنی چه زن بیذوق و بیمعرفتی! قول میدم جبران کنم!» محسن گفت «اینا چه حرفیه! همین اندازه تبریکت برام بسه!» برای مامانم چشم و ابرو آمدم که محسن را سرگرم کند. تا ببیند چه خبر است کیک را گذاشتم صندوق عقب ماشین. آماده شدیم که برویم خانه مادربزرگم.
🔹مادربزرگم داشت از سماور چای می ریخت که گفتم «عه! گوشیمو تو ماشین جا گذاشتم» به این بهانه رفتم و کیک را آوردم. یکدفعه جلویش سبز شدم «همسرم روزت مبارک!» محسن را می گویی؛ نزدیک بود سنگکوب کند. ذوق زده گفت «من می دونستم تو آخرش یه کاری میکنی!» باورش نمیشد خودم پخته باشم. هی می پرسید «بگو از کجا خریدی؟»
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#تب_مژگان 72
گفتم:ای بدبخت!میدیدی که دارن بچه ها و جوون ها و ناموس مملکت را میبرن ترکیه و اسرائیل..اما دم نمیزدی؟! ...اصلا مگه تو نمیگی فریبا زنت بوده؟پس چرا دیگه گیر داده بودی به آرمان؟چرا؟
اولش هیچی نگفت...بعدش گفت: من یه جوون بیکار رشته تربیت بدنی بودم که هیچی نداشتم...بیکار بودم... فقط یه هیکل ورزشکاری و ورزیده داشتم...همین هیکلی که الان روش بنزین پاشیدی و میخوای بسوزونیش...اونا اولش به من زن دادند...فریبا...همه فکرمیکردن فریبا مجرده ...اما اون زن من بود...حتی روزی که نفیسه وبقیه دخترها را میاورد خونه،من اونجا بودم...بعدش به من یک باشگاه بزرگ دادند... باشگاه ورزشی...ماهیانه هم حقوقی معادل یک هیئت علمی دانشگاه بهم میدادن فقط واسه پاکسازی...من همه طوره مدیونشون بودم...حتی اگر میگفتن زنت را چند شب بده،من میدادم...دیگه چه برسه بگن با آرمان دوست بشو و معتاد جنسیش بکن... این دستور شروین بود...همین شروینی که واسه همه تصمیم میگرفت...
(همه حرفاش را تا رسیدیم اداره، مکتوب و پایینش امضا کرد...بعدش که به طور مفصل تطبیق دادیم... دیدیم که همه اش راست گفته و دروغی در اعترافاتش نبود...)
وقتی کارم با فرید تموم شد،بچه ها اومدن و جمعش کردن و بردنش... همه حواس و هوش و ذهنم پیش عمار و آرمان بود...تا اومدم سوار ماشین شدم،میخواستم برم به طرف جاده مرودشت و دنبال عمار...که بیسیم زدن و گفتند:«کسی جایی نمیره...لزومی نیست...عمار در حال ماموریت خودش هست و خودش باید تمومش کنه...برگردید اداره... برگردید!!»
خیلی اعصابم خورد شد...داشتم از حرص،لب پایینیم را میجویدم...اما چاره ای نبود...دستور اومده بود... برگشتیم اداره...اما تو راه کسی جرات نداشت باهام حرف بزنه...از بس ناراحت بودم و همه از این دستور اداره دپرس بودیم...فقط میشنیدم که مامور هفتم داره به یکی ازبچه ها میگه:«اداره گفته که ردّ کمالی را زدن...رفته طرفای بندر عباس.. دنبالشن...دارن بهش نزدیک میشن»
و اما عمار و آرمان..
عمار را سوار دو سه تا ماشین کرده بودن وبالاخره رسیده بودن به ماشین انتقال...ماشین انتقال را نگه داشته بودن...عمار را از ماشینی که دو نفر دیگه هم سوارش بودن،پیاده کرده بودند...به محضی که رسیدن به ماشین انتقال و پشت درب اتاق ماشین ایستاده بودن،اونها اسلحه ها را آوردن بیرون و به عمار میگن:کار را تموم کن...برو در اتاق را باز کن و پسره را بیار بیرون و بکشش!عمار طبق دستوری که اداره بهش داده بود، با اونها درگیر شده بود...سه نفر مامور انتقال بودند که دو نفرش زخمی شده بود...اما عمار و اون مامور سالم به درگیری ادامه دادن..
تعداد اونها زیادتر شده بود...دو سه تا ماشین قبلی هم به اونها اضافه شدن و شروع کردن روی سر عمار،آتیش گلوله ریختن...عمار و اون مامور، عاقلی کرده بودن و ماشین انتقال را یکی دو کیلومتر از جاده دور کرده بودن که جلب توجه عموم نکنه و به مردم آسیبی نرسه..
وقتی یادم میاد گریه م میگیره که عمار چطور مثل یک سرباز کوچیک اما وظیفه شناس،باهمه شون درگیر شده بودن و وقتی تیم پشتیبانی ما رسیده بودند،عمار از ناحیه کتف و بازو، مجروح شده بود...درگیری خیلی سختی بود...عمار، بی حال و بی خون و بی جون روی خاک ها افتاده بود.. که بچه ها بهش رسیدن..
بالاخره درگیری تموم شد...همه اونارا یا دستگیر و یا به درک واصل کردن.. همه چیز به حالت طبیعی برگشت و اعلام وضعیت سفید شد..
عمار میگفت:همون لحظه که چشمم نیمه باز بود و داشتم از داغی گلوله میسوختم،بچه های خودمون در اتاق ماشین حمل آرمان را باز کردن...یه صحنه ای دیدم که نزدیک بود ایست قلبی کنم و نمیدونستم ینی چی؟! ... بسیار ناباورانه دیدم به جای آرمان، یکی از بچه های گردان ویژه از اتاق ماشین اومد بیرون...پرسیدم:کو آرمان؟! ...اونم با لبخند گفت:چه میدونم؟! مگه دست من سپرده بودیش؟!
عمار میپرسه:اینجا چه خبره؟! کو آرمان؟کو پسرم؟
بچه ها بهش میگن ما خبر نداریم.. بچه تو که پیش ما نبوده...همون لحظه بیسیم را میدن بهش...از ریاست اداره بود...بهش میگن:«عمار! خیال شما راحت!آرمان پیش خودمونه!اصلا توی اون ماشین نبوده! این یه نقشه بود که میخواستیم ببینیم ازکجا اخبار اینجا درز میکنه که الحمدلله فهمیدیم و اقدام شد...به خاطرهمین به بچه ها دستور حمله به شروین و باغ را دادیم...چون تقریبا کار ازنظر ما تموم شده بود وهمه عوامل پرونده یا تکلیفشون روشن شد یا کشته شدن...الان هم آقا آرمان، مهمونسرای اداره است...میارمش بیمارستان پیشت...راحت باش فعلا عزیزم...به درمانت برس...گل کاشتی عمار جان!»
من که بعد از شنیدن اصل نقشه و لو رفتن محل درز اخبار و هول دادن و تحریک کردن اعضای عملیاتی گروه کثیف شروین به وسط معرکه و نجات عمار و طراحی درگیری ها و ...جز تعجب و تشکر از خدا کاری نداشتم
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
عزیزان کانال شهید طالبی به عرض می رساند ماجرای تب مژگان دیشب به اتمام رسید انشاءالله تا چند روز دیگر جریان دیگری را پست خواهیم کرد تا بهره مند شوید
از این شب بمناسبت اعیاد شعبانیه بالاخص میلاد با سعادت حضرت ابوالفضل ع و روز جانباز زندگی نامه ام البنین س مادر آن حضرت را بمدت ۵ شب از زبان همسر حضرت ابوالفضل ( لبابه ) برایتان پست می کنیم و این هم قسمت اول👇👇👇👇
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#زندگینامه
🌧قسمت اول
راوی این داستان؛
"لبابه" همسر حضرت عباس علیهالسلام است.
وقتی همسرم حضرت عباس علیهالسلام، با لبخند از سختگیریهای مادرش در تربیت فرزندان میگفت و میگفت که مادرش نخستین مربی شمشیرزنی و تیراندازی او و برادرانش بوده، نمیتوانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بینقص لطافت و زنانگی، نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد.
همواره صحبتهایی از این دست را ترفندی از جانب همسرم میدانستم که شاید میخواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد.
امروز در بازار مدینه، با دو زن مسافر از قبیله بنیکلاب ملاقات کردم. وقتی دانستند که من عروس فاطمه کلابیهام، با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل او، اولین سؤالشان، مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد: هنوز هم شمشیر میبندد؟
- شمشیر؟! نه.
- پس برادرش درست میگفت که از بعد ازدواج، تغییر کرده.
- یعنی میگویید مادر همسرم جنگیدن میداند؟!
از حیرت، سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند. یکی از آنها به عذرخواهی از خنده بیاختیار و بیمقدمهشان، روی مرا بوسید و گفت: شما دختران شهر چه قدر سادهاید. قبیله ما "بنیکلاب" به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریباً تمام زنان قبیله نیز کمابیش با شمشیرزنی، تیراندازی و نیزهداری آشنایند. اما فاطمه از نسل "ملاعب الاسنه" (به بازی گیرنده نیزهها) است و خانوادهاش نه فقط در میان قبیله ما و کل اعراب، بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند. فاطمه در شمشیرزنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند.
از کتاب #ماه_به_روایت_آه
به قلم آقای #ابوالفضل_زرویی_نصرآباد
ادامه دارد
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#عکسی_که_نمى_خواستم_بگیرم ....
🌷" تو اوج درگیری با دشمن در ارتفاعات قلاویزان، جایی كه تا سه مرحله عراقیها رو عقب زده بودیم، در اوج گرما، با انفجار خمپاره ها و شلیك گلوله ها، دوربین به دست راه افتادم تا روحیه بخش دل پاك بچه ها باشم.
🌷به سنگری رسیدم بدون سقف در حالیكه بچه ها به شدت مشغول نبرد بودند. در این میان یكی از این دسته های گل منو دید و گفت:
- برادر! یك عكس از من می گیری؟
- عزیزم، روراست، زیاد فیلم برام باقی نمونده، ناراحت نشیا، عكس یادگاری نمی گیرم.
- خوب اگر من بهت بگم تا چند لحظه دیگه تو این دنیا نیستم، ازم عكس می گیری؟
- برادرم، این حرفها چیه، من مخلصتم ....
🌷.... (نمی تونستم تو چشماش نگاه كنم، یه حس مبهم ولی زیبا تو چشماش موج می زد.)
- بشین فدات بشم تا یه عكس خوشگل ازت بگیرم. ولی یه شرط داره؟
- چه شرطی قربونت برم؟
- این كه اسم منو حفظ كنى!
- تو از من عكس بگیر من هم اسم خودتو و هم اسامی فامیلاتو برات حفظ می كنم!
- سید مسعود شجاعی طباطیایی!
- بابا این كه یه تریلی اسم شد، می تونم همون آقا سیدشو حفظ كنم!(با خنده)
- باشه عزیزم، تا ما رو اینجا نكشی ول نمی كنی. بشین اونجا ...
- حجله ای باشه ها آقا سید، صبر كن این عطر تی رُز ام رو بزنم، مدالمو (مدال غنیمتی از عراقی ها بود.) به سینه بزنم.
🌷(حالا بچه هایی كه پشت خاكریز مشغول تیراندازی و نبرد بودند، نگاهشون متوجه ما شده بود و از بستن چفیه او به سرش، عطر زدن و مدال آویزون كردنش می خندیدند.)
- كلیك...
- دست گلت درد نكنه، زیاد از اینجا دور نشی ها، كارت دارم ....
🌷.... هنوز چند قدم دور نشده بودم كه صدای الله اكبر بچه ها بلند شد، این به این معنا بود كه اتفاقی افتاده .... برگشتم دیدم خمپاره درست خورده بغل دستش .... دوربینمو بالا گرفتم، در حالیكه چشمام از اشك پر شده بود، عكسی از شهادتش گرفتم.
🌷راستی شما می دونید این خود آگاهی از لحظه شهادت از كجا سرچشمه گرفته بود؟ "
👤راوی : سید مسعود شجاعی طباطبایی
🆔 🕊 @کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane