#تب_مژگان 67
یاحسین... یا ابالفضل... خدایا چی میدیدم... دیدم مامورمون که اسیر شده بود، از تیر چراغ برق رو به رو آویزون کرده بودن... نوک پاهاش روی زمین بود... زنده هم بود... چشماش بسته بود... دستاش را هم پشت سرش بسته بودن... یه چیزی به گردنش چسبیده بود... یه سیم هم به گردنش آویزون بود... با چشمام ردّ سیم را گرفتم و همینجور نگاه کردم ببینم آخر این سیم کجاست... دیدم آخر این سیم، وصل شده به در ماشینی که من داخلش بودم... سرم را یه کم آوردم جلو... فهمیدم که به قفل مرکزی ماشین وصل شده... این فقط یک چیز میتونست باشه... «بمب بوته ای» را به ماشین من... و «بمب درختی» را به گردن اون مامور بیچاره بسته بودن...
رسم بمب تک ضمانه درختی - بوته ای اینه که به محض کمترین تحرک از ماشین یا تحرک از اون بنده خدا که آویزون بود، دو انفجار بزرگ و هم زمان رخ میداد... من که حتی نمیتونستم از سر جام تکون بخورم... چون امکان داشت سیم متصل، به تکون های ساده هم حساس باشه... اون بنده خدا هم مثل مجسمه ها گردنش را نگه داشته بود تا از اون طرف هم فشار به سیم نیاد...
باید دعا میکردیم که اون لحظه، اولا باد شدید و طوفان نیاد... ثانیا گنجشک و کلاغ روی سیم ننشیند... ثالثا تا بچه ها رسیدن، هول نشن و به جون سیم نیفتن... وگرنه دو تامون میرفتیم هوا...
فقط باید خدا رحم میکرد... توی کف این همه هنرمندی تروریست ها بودم که یهو شروین گفت: بیداری یا خوابی؟ فکر کنم دیگه الان کیسه را از روی سرت برداشتی... دیدی بچه ها چه مهمونی ترتیب دادن؟ قول میدم اگر زنده موندی، از بوته و دار و درخت بیام بیرون و یه مهمون خوشه ای واست بگیرم...
گفتم: تا همین جاش هم کلی شرمندم کردین... اگر زنده بمونم، دفعه دیگه نوبت شماست که تشریف بیارید... بالاخره یه آب دوغ خیاری درخدمت باشیم...
گفت: زیاد وقت نداری... منم زیاد وقت ندارم... چی شد؟
بیسیم زدم... گفتم: بچه ها چی شد؟ اینجا اوضاع بوته و درخته!
مامور هفتم گفت: تصمیم گرفته شد... یکی از بچه ها داره میره کار را تموم کنه... حدودا 40 دقیقه طول میکشه... ینی در بهترین زمان ممکن، 40 دقیقه طول میکشه...
به شروین گفتم: شنیدی عوضی؟!
شروین گفت: باشه! یکی از بچه های ما بالاتر از دروازه قرآن وایساده... فقط باید با اون بره و کار را تموم کنه...
گفتم: دیگه قرار نبود... تو مدام داری تصمیمای جدید میگیری...
گفت: شرایط تو اصلا خوب نیست... منتظره... فقط زودتر... یه کمری سفید... یک کیلومتر بالاتر از دروازه قرآن...
به مامور هفتم گفتم: بهشون بگو باید با کمری اینا بره... یک کیلومتر بالاتر از دروازه قرآن...
مامور هفتم گفت: بسیار خوب! هماهنگ میکنم... اما قبلش باید از سلامت تو خیالمون راحت بشه...
همون لحظه دیدم که بچه ها رسیدن به باغ... ردّ بیسیمم را گرفته بودن... دو ماشین از بچه های خودمون رسیدن به باغ... داشتن همینجوری و بدون توجه به سیم و بمب های متصله به من و اون بنده خدا وارد باغ میشدن... هرچی توان داشتم را در گلوم خالی کردم و با صدای بلند و حرکت دست هام فریاد زدم: صبر کنین... جلو نیایید... صبر کنین... عقب وایسین...
یکی از بچه ها فهمید و یک متری سیم و ماشین من، متوقف شدند... فقط میتونم بگم خدا رحم کرد... وگرنه با اون دو انفجار، حداقل 10 نفر شهید میشدند... 10 نفر شهید، ینی 10 تا تابوت و جنازه با هم در شهر... ینی لااقل 10 تا خانواده عزادار... بگذریم...
به مامور هفتم گفتم: فعلا زنده ام... تو کارت را خوب بلدی... بسم الله بگو و کارت را بکن... الان هم بچه ها رسیدن اما فکر نکنم فایده ای داشته باشه... همین که تا الان نفرستادنمون هوا، خودش خیلیه... تو فقط کاری را که بلدی و آموزشش را دیدی انجام بده...
مامور هفتم گفت: چشم... خیالت راحت... اما...
گفتم: اما چی؟! ... راستی با اون کمری قراره کی بره؟!
گفت: حالا میخواستم همینو بهت بگم... عمار اصرار داشت که بره... منم مجبور شدم عمار را فرستادم...
گفتم: عمار؟! ... اون چرا؟! ... مگه کسی که اینا میخوان حذف بشه کیه؟!
مامور هفتم یه کم من من کرد... بعدش یه حرفی زد که بی اختیار بغضم ترکید و داغون شدم... گفت: حاجی! راستشو بخوای، اون کسی که گفتن باید کشته بشه و الان دارن میرن که این کار را بکنند... «آرمان» پسر عمار هست...
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#تب_مژگان 68
خدایا... چرا عمار؟ چرا این همه مظلومیت؟! ... چرا آرمان؟! مگه موی دماغ کیا شده که دارن برای حذفش اینجوری برنامه ریزی میکنند و خودش را به آب و آتیش میزنند؟!
به شروین گفتم: شروین با منی؟!
گفت: میشنوم!
گفتم: چرا آرمان؟! شما که دارین کارتون را میکنید و مامور ما هم الان رفته دنبال کاری که خواسته بودین... اما چرا آرمان؟ چرا میگی متهم دونه درشت؟
شروین نفس عمیقی کشید و گفت: قصه اش مفصله... عمار، وقتی که داشت پرونده اش را تو خونه تایپ میکرد و از دختر و پسرش هم به عنوان شاهد استفاده میکرد و مشاهداتشون را مینوشت، باید فکر اینجا را میکرد... مژگان که خیلی خبر از دنیا نداشت... چون نفیسه با تن و بدن و محبتش جادوش کرده بود... اما آرمان گوشش میجنبید...
گفتم: حالا که همه چیز به نفع شماست... من هم دست شما گیر اومدم... حداقل بهم بگو بدونم... بگو آرمان چی بود که میگی گوشش میجنبید؟!
شروین با خنده گفت: خوشم میاد که میدونی داری میری جهنم... باشه... بذار بگم برات... چون آرمان تنها کسی بود که از گلشیفته در مجلس نوزدهم ماه پارسال (ماه مخصوص بهاییت که با مراسم خاص همراه است) فیلم گرفته بود... نمیدونم فیلم را از کجا آورده بود... چون خود آرمان که در اون مجلس نبود... پس از یه نفر کش رفته بوده... خب کسی که میتونه فیلم ما را کش بره، پس میتونه خیلی چیزای دیگه را کش رفته باشه که ما خبر نداریم... تو به جای من باشی، ازش میگذری؟!
یادم اومد که نفیسه یا مژگان... دقیق یادم نیست... بهم گفته بودن که سهیلا و فریبا و گلشیفته و اینا داشتن یواشکی درباره قره العین شدن یکی از زن ها حرف میزدن... تازه دوزاریم افتاد که آرمان عجب سوتی بزرگی از اونها گرفته بوده که حتی برای کشتن خودش و باباش و خواهرش برنامه ریزی میکنند...
[ قُرَّةُالعَین (درگذشت ۱۲۶۸ قمری) شاعر ایرانی، از اولین مریدان سید علیمحمد باب و از رهبران جنبش باب بودهاست. پدر و مادرش هر دو «مسلمان» و «مجتهد» بودند. وی همانند یکی از عموهایش ابتدا به «شیخیه» گرایش پیدا کرد و برای مدتی رهبری بخشی از شیخیه در کربلا و عراق را به دست گرفت. با علنی شدن دعوت سید علیمحمد باب، طاهره به وی گروید و بدون آنکه موفق شود تا پایان عمر او را از نزدیک ببیند، در زمره نزدیکترین یاران او درآمد. او نخستین زن بابی بود که روبنده از صورت برداشت و اعلام نمود که با آمدن آیین بیانی، احکام اسلام تعطیل شدهاست.
او به اتّهام دست داشتن در قتل عموی بزرگش محمدتقی برغانی معروف به «شهید ثالث» بازداشت شد و سه سال بعد، مدتی پس از ترور نافرجام ناصرالدینشاه و همزمان با بسیاری از بابیان دیگر، در تهران به جرم «فساد فیالارض» اعدام شد. او «اولین» زنی بود که به این اتهام «اعدام» شد.
از نامبرده اشعاری باقی ماندهاست که مهم ترین آن اشعار، دلالت بر جایگذینی بابیت و بهاییت به جای مهدویت بود!! لذا علنا به سرکوب فرهنگ مهدویت پرداخت. او برترین شخصیت زن در آیین بیانی و سومین و شناختهشدهترین شخصیت زن در آئین بهایی است.
یکی از مشهورترین کارهای او برداشتن روبنده در واقعه بدشت بود. مورخان نقل کرده اند که نامبرده پس از سخنرانی درباره جدا شدن بهاییت و اسلام و زیر سوال بردن احکام اسلامی، ابتدا روبنده را از چهره خود برداشت و سپس به طور «کاملا برهنه» خود را به تمام مردان آن مجلس عرضه کرد!!!
بعضی گروه های بهاییت فعلی، به یاد و نام قره العین، هر ساله در روزی مشخص، یک نفر از زن ها را به عنوان قره العین معرفی میکنند! قره العین باید ابتدا روبنده را از چهره برداشته و به صورت برهنه در مجلس خودنمایی کند! ظاهرا فیلمی که آرمان توانسته بوده از آنها بردارد، مربوط به این مراسم کاملا سری بوده که «تنها مدرک» باارزش آن مراسم نیز محسوب میشود!
در آن مراسم، دختری به نام «گلشیفته» ابتدا صورت خویش را نمایان و سپس کاملا برهنه شده و اسباب بی حیایی بیشتری را در آن جلسه فراهم نمود!]
خیلی ناراحت عمار و آرمان بودم... به مامور هفتم گفتم: فرکانس من ضعیفه... میتونی منو به عمار لینک کنی؟!
مامور هفتم گفت: وقتی عمار سوار ماشین اونها شده، اولین کاری که کرده اند این بوده که هه چیزش را ازش گرفتند و خالی خالیش کردند... حتی دستگاه کنترل رد یاب هم داشتن و حسابی عمار را چک کردن...
گفتم: وقتی میخواست بره، چیزی نگفت؟! پیامی؟ حرفی؟!
گفت: نه! فقط از اینکه تو توی دام افتادی و جونت در خطره خیلی ناراحت شد و درخواست کرد که خودش بره و کار را تموم کنه!
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#عاشقانه_های_ولی_اله_و_تهمینه🌸🍃
#سبک_زندگی_شهدا
#قسمت_اول
🌹پانزده سال بیشتر نداشتم.
آقا ولی الله اولین خواستگارم بود.
تا قبل از عقد یکبار هم تنها باهم حرف نزده بودیم.فقط خانواده ها و یکبار هم تو جمع صحبت کرد و من از پشت در گوش میدادم...١٠ دیماه١٣٦١ تو محضر ازدواج نشسته بودیم ومنتظر مقدمات عقد محضرى، آقاى محضردار شناسنامه ولى الله رو گرفت وشروع به نوشتن کرد .
نام ولى الله، نام خانوادگى چراغچى مسجدى ، متولد1337/7/1 مشهد نام پدر غلامرضا نام مادر فخرى.سپس شناسنامه من را ازبرادرم گرفت وشروع به نوشتن کرد. .
🌹 نام تهمینه، نام خانوادگى عرفانیان امیدوارمسجدنشین، یه لحظه چشماى ولى الله برقى زد وگفت چه جالب من مسجدیم و ایشون مسجدنشین!!!
محضردار ادامه داد متولد 1346/8/4 مشهد نام پدر غلامرضا نام مادر فخرى.
🌹اینجا بود که محضردار هم متعجب به همه نگاه کرد وگفت عجب! عجب وصلتى چقدر نزدیک به هستید. نام پدرها غلامرضا، نام مادرها فخرى !!! ثبت دردفتر١١٠بنام حضرت على(ع)،ان شاءالله مبارک باشه ... آن روز ولى الله آن قدر ذوق کرد که هیچ وقت شادی در چهره باصلابتش را فراموش نمیکنم.
🌹بعد عقد رفت جبهه تا دو ماه و نیم نیومد.خبری هم نداشتیم ازش.همه ی زن ها میپرسند مگه شوهرت چیکاره س که همش جبهه س؟منم از ولی اله میپرسیدم میگفت بگو بسیجیه! خودمم تا روز شهادتش نمیدونسم قائم مقام فرماندهی لشکر ۵ نصر خراسانه !
🌹آن روزها من دبیرستان درس می خواندم، سال اول دبیرستان بودم. ولى الله هم که عاشق درس خواندن و مطالعه بود. وقتى مرخصى می آمد اول سراغ برگه هاى امتحانى من را میگرفت، خصوصاً دروس ریاضى، فیزیک، هندسه... سوالاتش را با دقت و ذوق فراوان حل می کرد و از من می پرسید توچطور حل کردى؟
⬅ادامه دارد
⬅پایان_قسمت_اول
⬅۱۸ فروردین سالروز شهادت سردار شهید ولی اله چراغچی 🌹
#سلامتی_امام_زمان_عج_صلوات
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#تب_مژگان 69
تمام دنیا داشت دور سرم میچرخید... اول مکروتل را از کنار گوش و دهانم برداشتم تا اون شروین آشغال صدامو نشنوه... داشتم دق میکردم... عمار داشت میرفت که پسرش را بکشه... میفهمین؟! پسرش... دیگه نتونستم جلوی گریه ام بگیرم... یادم نمیاد که روزی مثل اون روز با صدای بلند و شیون گریه کرده باشم... جیغ میکشیدم... لطمه میزدم... همه بچه ها از بیرون ماشین با گریه و شیون و عمار عمار گفتن من گریه شون گرفته بود... بچه ها میگفتن حاجی تکون نخور! حاجی الان بمب میترکه... حاجی! جون بچه هات تکون نخور!
بچه ها داشتن با چشم گریون روی سیم بوته و درخت کار میکردن... هر لحظه ممکن بود تیکه تیکه بشیم... دوس داشتم تیکه تیکه بشم... دوس داشتم بمیرم... دوس داشتم زنده زنده در انفجار بوته و درخت بسوزم اما رفیقم پسرش را بخاطر زندگی من به خطر نندازه... داشت گلوم میترکید... وقتی بغضم شدیده و فقط داد و هوار میکنم، احساس خفگی میکنم... با همون احساس خفگی که داشت منو میکشت، فقط تونستم بگم: «یا حسین! ... یا حسین! تو را به علی اکبرت... این پدر و پسر را نجات بده!»
اصلا نمیتونید بفهمید اون لحظه به من بیچاره چی گذشت... وسط اون همه پریشونی، صدای فرکانس بیسیم شنیدم... مامور هفتم گفت: «حاجی! بچه ها شروین و دو تا ماشین دیگه را دوره کردن... واسشون کمین زده بودیم... افتادن تو کمینمون... اما دارن مقاومت میکنن!»
فورا میکروتل را برداشتم... تلاش کردم با شروین ارتباط بگیرم... وصل شد... صدای درگیری میومد... صدای سنگینی هم بود... معلوم بود که حسابی قبل از اینکه به شهر برسند، ضد حال خوردن... صدای شروین به گوشم رسید... گفت: «دوستات دارن با شروین مزاح میکنن! نمیدونن که حتی دستشون به جنازه شروین هم نمیرسه...»
گفتم: «خیلی هم مطمئن نباش! مخصوصا از کسانی که اینقدر بهت نزدیک شدن که حتی خودت هم خبر نداری!»
گفت: «نمیدونم منظورت چیه؟ اما تو هم به یه سوال من جواب بده چطوری پیدام کردن؟!»
گفتم: «مگه گم شده بودی؟ چرا فکر میکنی اینقدر ساده ام که بیفتم توی دام دو تا بچه که منو بیارن پیش تو؟! ما کمالی و خونه اش را با دو تا مامور زیر نظر داشتیم... حتی میدونم که همین الان کمالی و گلشیفته کجا هستن؟ ... اون دو تا مامور، راپورت تو را بعد از اینکه از باغ رفتی بیرون، به بچه های ما دادن! ماموریت داشتن که حتی اگر من کشته شدم، اما تو و بقیه ای که با تو هستن را تعقیب کنن... رودست خوردی شروین! حالا برنامه ات چیه؟»
همینطور که با شروین حرف میزدم، میدیدم که بچه ها تونستن اون مامور عزیزمون را از درخت نجات بدهند... اما اون بنده خدا تا اومد پایین، به خاطر فشارهایی که تحمل کرده بود، بیهوش شد و افتاد... بعدها دیدم روی بدنش جای انواع شکنجه ها بود... در طول مدتی که در دست اونا اسیر شده بود، به عنوان مانکن و الگوی شکنجه ازش استفاده کرده بودن... اما دمش گرم... زبونش را گاز گرفته بود و حتی زبونش زخم و زیلی شده بود اما حتی یه کلمه حرف نتونسته بودن از زیر زبونش بکشن... از بس دهن قرص و مقاوم بود... خدا حفظش کنه...
ارتباطم با شروین کاملا قطع شد... هر چی هم تلاش کردم نتونستم بیشتر باهاش ارتباط بگیرم... بچه ها دور و بر ماشینی بودن که قفل مرکزیش با یه بمب حساس بوته ای گره خورده بود... معلوم بود که مقدار زیادی مواد منفجره در ماشین کار گذاشتن که فقط کافیه قفل یکی از درها یه کم درگیر بشه... دیگه اونوقته که همه برن هوا...
من همچنان درگیر عمار و آرمان بودم... دقایقی گذشت... مامور هفتم بیسیم زد... گفت: «حاجی! الحمدلله متلاشی شدن... حتی یه دونه شون هم به شهر نرسیدن... اما متاسفانه تمام وسایل ارتباطی و الکتریکیشون هم نابود کردن... از مجموع 12 نفر، 10 نفرش مرد بود و دو نفر هم زن... یکی از زن ها که یک دست بوده از پشت تیر خورده... احتمالا خودشون زدنش... شش تا مرد هم کشته شدن...»
گفتم: «از شروین چه خبر؟!»
گفت: «خودم الان سر صحنه ام... اگر اینی باشه که الان بالای سرش هستم و اینا راست گفته باشن، خودسوزی کرده... همین حالاش حداقل 90 درصد سوختگی کامل داره!»
با حالت غضب و خشم گفتم: «به درک! مردیکه خود شیفته! ... راستی از عمار و آرمان چه خبر؟!»
با حالت خیلی نگران کننده و ناراحت گفت: «حاجی یه کاری بکن... به امام حسین داره دلم میترکه... هیچ خط ارتباطی با عمار نداریم... داره میره قتلگاه پسرش!»
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌲🌲🌲🌲🌲🌲
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#عاشقانه_های_ولی_اله_و_تهمینه
#سبک_زندگی_شهدا
#سردار ولی الله چراغی قسمت_دوم
🌹زندگیمون تو بالا طبقه خونه ی پدرش شروع شد.دقیقا روبروی باب الجواد مشهد.از تو پذیرایی خونمون گنبد و گلدسته حرم امام رضا مشخص بود.بعد از عملیات خیبر اومد مرخصی.خبر پدر شدنشو بهش دادم.خیلی خوشحال شد.تو کل نه ماه بارداریم فقط دو بار دیدمش...دقیقا همون شب که حالم بد شد و رفتم بیمارستان از جبهه اومد !
🌹روز اول بدنیا آمدن فرزندمون، تو بیمارستان کنارم ایستاده بود و با چشمهایش، ملتمسانه از من خواهش میکرد که اگر ناراحت نمی شوی امروز من در تشییع جنازه دوستم شرکت کنم؟ زود برمی گردم "آن روز تشییع پیکر مطهر شهیدمهدی میرزایی و جمع دیگری از همرزمانش بود"
🌹بعد از مراسم تشییع که به بیمارستان آمد، کلی عذرخواهی کرد که ببخش دراین شرایط حساس تو را تنها گذاشتم ان شاءالله جبران می کنم. واقعاً هم همین کار را کرد، در مدتی که من در بستر بودم، کلی تو کارهای خانه به مادرم کمک کرد. ظرف می شست،گردگیری می کرد و حتی تو شستن لباس هم کمک می کرد.
🕊سردار شهید ولی الله چراغچی، قائم مقام لشکر پنج نصر که پس از گذراندن ۲۳ روز به حالت کما در بیمارستان در تاریخ ۱۸ فروردین ۶۴ به شهادت رسید.
#پایان_قسمت_دوم
#سلامتی_امام_زمان_عج_صلوات
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
"راز نام یک پادگان به نام یک قهرمان "
میخواهم داستان قهرمانی یک سرباز شجاع دل ارتشی در زمان جنگ را بازگو کنم تا بزرگداشت روز ارتش با حس حال خاصی برایتان همراه باشد.
پس از تحویل گرفتن خانه سازمانی در قصر فیروزه یک در تهران و نقل مکان به این محیط جدید مجبور بودم هر روز از درب پشتی شهرک با ماشین ارتش خارج شده و با طی مسیری به محل خدمت خویش برسم . همان خروجی درب پشتی قصر فیروزه یک مرکز آموزشی ایست تحت عنوان مرکز آموزشی شهید ستوانیکم وظیفه "عبدالحمید انشایی "
موقع رفت از منزل صبحگاهان و برگشت تابلوی سردرب پادگان به این اسم ذهنم همیشه به چالش میکشید.
تو ارتش اونهم نیرو زمینی چه علتی باعث شده که اسم یک پادگان بزرگ با نام سرباز وظیفه تابلو بزنند!
معمولا نحوه آموزش در مراکز افسری به قدری با مفاهیم ارشدیت،سلسه مراتبی، عجین شده است که از این مفاهیم حک شده بر ذهن و فکرت تا آخر عمر راهی برای رهاشدن و کندن آن مفاهیم نیست!
جای سوال برای من هم در مورد نام پادگان فکر کنم به خاطر این مفاهیم حک شده سفت سخت در دانشکده بود!
نام سرباز وظیفه "پایینترین" درجه نظامی در ارتش برسر درب پادگان بزرگ!
برای یک افسر تازه فارغ التحصیل دانشکده افسری این تابلو با مفاهیم ارشدیت،سسله مراتبی همخوانی نداشت!
ارتش هزاران شهید از درجات امیری تا سرهنگی، سرگردی، سروانی ،ستوانی،استواری،گروهبانی در کتاب شهیدان جای داده است
واقعا داستان و رمز راز این سرباز وظیفه چیست ؟
خودم افسر نیرو هوایی و پدافند هوایی بودم با بچه های شاغل در آن پادگان هم ارتباط کاری نداشتم تا این سوالی که ذهن را مدتی ایست درگیر کرده را با گرفتن جواب ارام کنم.
این چالش ذهنی با دیدن تابلوی پادگان دوباره شروع میشد دوباره روز از نو روزی از نو!
جایی که هم خدمت میکردم واقعا شغلم به قدری سنگین و خسته کننده بود که عصرگاهان به منزل میرسیدم همچون فردی بودم که تمامی سختیهای دنیا روی دوشهایم برایم سنگینی میکرد و از فرط خستگی نایی برای کار دیگر نداشتم چه رسد که بلند شوم برم پادگان نیرو زمینی و به جواب سوالم برسم !
بلاخره جوابم سوالم را از تلویزیون شنیدم. شب روز ارتش فرا رسید! در تلویزیون یکی از امیران ارتش در مورد ستواندوم شهید سرباز وظیفه "عبدالحمید انشایی" خاطره ای تعریف کرد،
عبدالحمید انشایی در زمان جنگ تحمیلی عراق و ایران،سرباز وظیفه و رسته اش دیده بانی بوده. دیده بان ظاهرا در نیرو زمینی خیلی جلوتر از توپخانه در مکانهایی خاص ضمن استتار خود اقدام به شناسایی دقیق محلهایی که توپهای خودی باید زده شود به نیروهای خودی به اصطلاح "گرا" میدهد.
حمید انشایی در منطقه بلندی به نام "شیاکوه " در جبهه گیلان غرب مستقر میشود و گراها را به نیروهای خودی ارسال میکند تا توپچیها گلوله های توپ را به محلهای دقیق دشمن شلیک کنند. دشمن جلوتر میاید محاصره تنگتر میشود. دستور میدهند سرباز برگرد! انشایی برگرد ! حمید انشایی در شیار کوه در نزدیکی نیروهای بعثی اقدام به گرا دادن محلی که خودش مستقر بوده را میدهد! عقب نشینی و فرار از جبهه برایش معنی ندارد. این جوان بی باک با تمام شجاعت و دلاوری جایی که خود سنگر گرفته بود را به نیروهای ایرانی بعنوان نقطه هدف گرا میدهد! فرمانده متوجه میشود جایی که گرا میدهد آنجایی ایست که حمید سنگر گرفته است! سراسیمه بیسیم میزند : انشایی این چه گرایی ایست میدهی؟ این محل که محل استقرار خودت است؟انشایی جواب بده !!سرباز جواب بده !!
انشایی جواب داد دیگر محل من نیست دشمن رسیده بزنید !فقط بزنید!
عبدالحمید انشایی با گراهای خودش با دستور خودش جان جوانش بمبارانی دوطرفه میدید و هر لحظه برای آسمانی شدن عشق میورزید! حمید انشایی جسورانه و بی باکانه در حالی که در زیر گلوله های توپ پیکرش پر از خون و ترکش و زخم عمیق بود و آخرین لحظات عمرش را سپری میکرد با صدای بلند پشت بی سیم داد میزند:
جناب سروان جناب سروان به امام شهدا و ملت ایران و مادرم بگویید :
"شیاکوه لرزید انشایی نلرزید
،شیاکوه ترسید انشایی نترسید!"
او با رشادت بی نظیر مانع از عبور دشمن از منطقه یا بلندی شیاکوه به سمت نیروهای ایرانی میشود و نامش و یادش را برای همیشه در تاریخ اسطوره های این کشور ثبت میکند .
گرچه" انشایی " شهید جاویدان جنگ تحمیلی در کنار سایر شهیدان به سوی معبود پرواز کرد اما تابلوی پادگان مرکز آموزشی به نام ستواندم وظیفه عبدالحمید انشایی یاد آور رشادت این اسطوره بی نظیر عصر ماست !
روحش شاد یادش گرامی
🌹روز ارتش مبارک🌹
✍سعید رنجدوست
97/1/29
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#تب_مژگان 70
بچه ها مشغول خنثی سازی بوته بودند... در ماشین قفل... قفل هم حساس به تحریک... حتی از پنجره ها هم نمیشد کاری کرد... شاید از بدترین انواع حصر بود که تا حالا دیده بودم... اما الحمدلله داشت زحمت بچه ها نتیجه میداد... ولی این، چیزی نبود که منو خوشحال کنه... مدام به خودم میگفتم اگر بلایی سر عمار و آرمان بیاد، تا آخر عمر، داغ بزرگی رو دلت میمونه...
ولی به حدی در این پرونده حرفهای ناگفته موند و نتونستم و نباید هم اینجا بگم که دلم میسوزه... بیسیم زدم به مامور هفتم... بهش گفتم: نمیشه با ماموران انتقال آرمان ارتباط بگیری و بگی مشکل حل شده؟!
گفت: تلاشمو کردم... اما موفق نشدم... (بعدا کاشف به عمل اومد که یکی از سازمان ها به خاطر مشکل دیگری که در آن منطقه به وجود آمده بود، کل اون محدوده را به صورت نقطه کور در آورده بودند و امکان ارتباط ثانوی وجود نداشت... یعنی شعاعی در حدود 5 کیلومتر... که از قضا، ماشین حمل آرمان هم در اون شعاع بود!)
لحظات داشت با جون کندن من و بچه هایی که در جریان بودند میگذشت... گفتم: رفتید دنبالشون؟ اصلا کسی هم دنبال ماشین عمار فرستادید؟
گفت: همون موقع یه تیم فرستادم... اما ماشین را پیدا نکردن! (بعدا معلوم شد که سه بار ماشین حمل عمار را عوض کرده بودند و هر بار، ماشین قبلی از مسیر اصلی خارج کردند!)
اصلا ذهنم هیچ جا به جز پیش عمار کار نمیکرد... مامور هفتم گفت: حاجی لطفا یه کم آروم باش! یه چیزی میخواستم بگم... تا الان حدودا 17 نفر را که به نحوی مرتبط با پرونده بودند را دستگیر کردیم... گلشیفته ظاهرا یک هفته پیش از ایران فرار کرده... با اینکه ممنوع الخروج بوده اما به صورت قاچاقی تونسته از ایران فرار کنه و آخرین باری که بچه ها دیدنش، در فرودگاه آنکارا بوده...
گفتم: بذار حالم خوب بشه... بذار از این قفس بیام بیرون... بذار عمار و آرمان را دوباره ببینم... میریم دنبالش... بیچاره اش میکنیم... از حیفا که شاخ تر نیست... اصلا چرا برم دنبالش؟! اون بالاخره خار میشه... بالاخره آه همه دختر و پسرایی که بدبخت کرده، دامنشو میگیره... اون باید زنده باشه تا خار شدنش را ببینه... اصلا ولش کن... حالم بده... حالم خیلی بده... چرا دارن اینقدر طولش میدن؟... چرا اینجا منفجر نمیشه؟
گفت: حاجی آروم باش جان عمار! آروم باش! بچه ها دارن تلاششون میکنن... جلوی چشم خودت هستن که... منم دارم میترکم... حال کسی را دارم که نامه آزادی دستشه... اما نمیتونه بره و بچه اش را از اعدام نجات بده...
یهو درب ماشین باز شد... سه نفری که داشتن عرق میریختن و نفس نفس میزدند و بمب را خنثی میکردند، تا در ماشین باز شد، صلوات فرستادن و ولو شدن رو زمین... از بس انرژیشون تحلیل رفته بود... با صلوات، منو از ماشین پیاده کردن... سریع به طرف شهر حرکت کردم... رسیدم به بچه ها و مامور هفتم... دیدم دارن جنازه ها و کسانی را که دستگیر کردن را منتقل میکنن...
دلم نیومد نبینمش... رفتم سراغ جنازه ای که سوخته بود... از تمام قرائن معلوم بود که خود شروین هست... اما دلیلش را نمیدونستم... گفتم: «صبر کنین!» رفتم سراغ ماشین انتقال دست گیر شده ها... فرید را دیدم... گفتم پیاده اش کنین... پیاده شد... گفتم فورا یه پیت بنزین بیارین...
مامور هفتم آروم دم گوشم گفت: «از اداره دستور اومده که عجله ای برای دنبال کردن عمار نداشته باشین... ماموریت شما هم اقرار و اعتراف از همین هایی هست که الان دستگیر کردین!!! حالا چیکار میخوای بکنی حاجی؟!»
با اینکه از این تصمیم اداره خیلی ناراحت شده بودم و دلم داشت واسه عمار میترکید از غصه... اما گفتم: «چشم... بسپارش به من... مگه کمالی و بقیه را نمیخوای؟ پس بایست کنار و نگاه کن... اگر این پسر همین جا حرف نزنه، بعیده بتونی توی زندان ازش حرف بکشی...»
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸🌸🌸🌸
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#عاشقانه_های_ولی_اله_و_تهمینه
#سبک_زندگی_شهدا
#سردار ولی الله چراغی از زبان همسرش قسمت_سوم
🌹در جبهه هرگاه با اعتراض همرزمانش رو به رو می شد که چرا به خانواده ات تلفن نمی زنی؟ پاسخ میداد: چون هر وقت با خانواده تماس می گیرم، بخشی از فکر مرا که باید تماما در خدمت جنگ باشد، مشغول می کند، به همین خاطر تماس نمیگیرم تا این حالت از بین برود.
🌹در عملیات چزابه از ناحیه دست و پا مجروح شد، ولی با این وجود به استراحت نپرداخت و به هیچ قیمتی حاضر نبود به پشت جبهه برود تا اینکه از شدت جراحات وارده حالش وخیم شد و او را به اجبار به پشت جبهه انتقال دادند. در یکی از حملهها نیز ترکش به او اصابت کرد و به پشت دریچه قلبش رسیده بود اما شهید مدام میگفت: چیزی نیست. من حالم خیلی خوب است. شما بهتر است به فکر جنگ و بچههای بسیجی در خط مقدم باشید.
🌹ولی الله چراغچی در عملیات ظفر آفرین بدر بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سر مجروح شد و در بیمارستان شهدای تهران بستری گردید و پس از ۲۳ روز بیهوشی، سرانجام در ۱۸ فروردین ماه سال ۱۳۶۴ به درجه رفیع شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) مشهد آرام گرفت. ***
#پایان
#سلامتی_امام_زمان_صلوات
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane