بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و سوم» بخش دوم
نتیجه مشاهده: نیروی عملیاتی و بسیار وحشی و آموزش دیده! یه بدبخت که کارش سلاخی کردن مردم هست و عکس و آدرس بهش میدن و اونم کارو تموم کنه و جنازه تحویل میده!
بچه ها رسیدن و بهشون گفتم که همه اسباب وسایل این دو تا، حتی لباسهایی که به تن کردن را همین الان برام بفرستن اداره!
به عمار بیسیم زدم و پرسیدم:
«کجایی؟»
عمار جواب داد: «پیش مجید!»
گفتم: «خوبه؟ مشکلی نداره؟»
گفت: «آره! خدا رحمش کرده! تو حلقه اغتشاشگرها گیر کرده بوده و بالاخره یه جوری خودشو نجات داده!»
گفتم: «داستان سمند چی بود؟ چی میگفت؟»
گفت: «هیچی! یه اشتباه! یه کم تجربگی!»گفتم: «عمار اگه چیزی باید بدونم بگو!»
گفت: «فقط حاجی لطفا برو خونه و استراحت کن! فردا هر وقت خواستی بیا من امشب اداره هستم. بچه ها هم هستن! شما برو خونه و ....»
حرفشو قطع کردم و گفتم: «ببین عمار جان! ازت ممنونم که داری تلاش میکنی منو آروم کنی! اما از امشب کارمون دراومده! تازه اگر بذارن با گندایی که امشب بالا آوردیم ادامه این پرونده با من باشه!»
عمار هم حرف منو قطع کرد و گفت: «هیچ کدوممون گندی بالا نیاوردیم. ببخشیدا. چرا اینو میگی؟ ما خیلی معمولی عمل کردیم و الان هم باید ادامه راه را بریم! پس حاجی لطفا حرف تو دهن بقیه نذار!»
یه کم تن صدامو بردم بالا و گفتم: «معمولی؟ عمار ما الان وضعمون معمولیه؟! دو تا جنازه رو دستمونه و یه پسره بیضه پوکیده! میگی معمولی باشم و معمولی هستیم؟ عمار چرا اصلا ولش کن! یاعلی!»
عمار فورا گفت: «حاجی امشب با من! تو برو خونه! برو پیش مادر بچه هات! فردا بعد نماز صبح بیا دوباره از اول همه چیزو بررسی کنیم! باشه حاجی؟»
نمیدونستم چی بگم؟
فقط سکوت کردم و از پنجره اطاق بیمارستان، وقتی داشتن عکس و مستندات اون دو تا جنازه را تهیه میکردن و پزشکی قانونی و دکتر خودمون بالا سر اون دو تا عوضی بودند، به بیرون نگاه میکردم!
عمار که دید من سکوت کردم، گفت: «آفرین حاجی! صبح منتظرتم. علی یارت!»
رفتم پایین و یه دربست گرفتم!
حالم بد بود. احساس شکست خورده ها را داشتم! با اینکه بازم طبق محاسباتمون جلو بودیم اما میدونستم که خیلی عقبتر از حریف هستیم!
سه چهار دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم.
که یهو دلم خواست به همراه خانمم پیام بدم و بنویسم: «بیداری؟»
فورا نوشت: «آره عالی جناب! میایی پیشم؟»نوشتم: «خرابم!»
نوشت: «پس حتما منتظرتم!»
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
#سیره_شهدا
⛔️ شهیدی که با صحنه شنا کردن دختران روبرو شد ⛔️
دکتر محسن نوری دوست و همراز شهید احمد علی نیری می گوید :
🔸 یکبار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من…
لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیدم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.
🔹نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم!
🔸بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم.
من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.
من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این از این گناه میگذرم.»
بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود.
🔸یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.»
من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به
بعد برای خدا گریه میکنم.
حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله…»
🔹به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند.
من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد.
بعد گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»
🌹شادی روح مطهرش صلوات
#شهید_احمد_علی_نیری
#یادش_باصلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و چهارم»بخش اول
سحر پاشدم. هنوز یه ربع تا اذون صبح مونده بود. رفتم یه دوش گرفتم و نماز صبح را خوندم و آماده شدم که برم. دلم نیومد خانمم را بیدار کنم. گوشیشو کوک کردم که هم نمازش قضا نشه و هم مدرسه بچه ها دیر نشه و زدم بیرون!
ماشین دم در خونه منتظرم بود. سوار شدم. گفتم: «بوی کله پاچه میاد؟»
راننده گفت: «بله قربان! جناب عمار دستور دادن که دو سه دست بگیرم.»
کلا عمار رگ خوابم دستشه و بلده که یه روز خوب برای من، علاوه بر دوش آب گرم و دعای عهد بعد از نماز صبح، با یه کله پاچه مغازه اوس کریم کلّه کامل میشه و میشه روی انرژی اون روز بیشتر حساب کرد.اما ...
به عمار بسیسیم زدم و گفتم: «سلام. صبح بخیر! چه خبر؟»
گفت: «سلام حاجی. الحمدلله. خبری نیست. امن و امان. دیشب شیراز خیلی شلوغ بوده و اینا که حالا وقتی اومدی میگم برات. جانم؟ جایی باید بریم که الان بیسیم زدی؟»
گفتم: «آباریک الله! لطفا تنها بیا. سر میدون احسان منتظرتم. اول معالی آباد. فقط یه کم زود. دو تا برگ ماموریت هم پر کن و بیا تا اینو بفرستم بره.»خیلی معطل نشدم. فورا اومد و پیاده شدم و بی خیال کلّه کریم کلّه و سوار ماشین شدم.
عمار گفت: «دیشب دو نفر از بچه های گشت خودمونو گذاشتم به همین آدرسی که میخوایم بریم. کسی رفت و آمد نداشته. جای نگرانی نیست. نه در پشتی داره و نه آپارتمان پیچیده ای هست. دسته کلید توی جیب اون قّل چماق را هم برداشتم. کلا هر چی دسته کلید تو جیب سه نفرشون بود برداشتم و آوردم. بالاخره یکیش به اون آپارتمان میخوره دیگه!»
هیچی نگفتم و فقط فکر میکردم.
عمار گفت: «چیه باز؟ به چی فکر میکنی؟»گفتم: «گوشیاشون روشن گذاشتی؟»یه مکث کرد و بعدش گفت: «ببخشید. دیگه حواسم به این نبود.»گفتم: «الان کی دفترته؟»گفت: «مجید! سعید که از دیشب تا حالا اینقدر شوک و فشار تحمل کرده که خوابه هنوز. البته هنوز آفتاب نزده. کلا مجید تا صبح بیدار بود و کار میکرد!»
بیسیمو برداشتم و رفتم رو خط مجید. گفتم: «مجید!»گفت: «جانم قربان! به دلم واضح شده بود که ممکنه کارم داشته باشین!»
گفتم: «تو دیروز منی! روحیات اینجوریمون به هم خیلی نزدیکه! مجید خسته نیستی؟ تمرکز داری؟»
گفت: «بله حاج آقا. امر؟»
گفتم: «ممکنه کم کم سر و کله رفقای اینا پیدا بشه و براشون زنگ بزنن و اس ام اس و اینا. البته اگه تا حالا ....»
گفت: «هم بدم خط ها را کنترل کنن هم موقعیت مکانیشون چک کنم هم اگه لازم شد جوابشون بدم! آره؟»
گفتم: «نه به این غلیظی! اما آره. فقط مجید لطفا تا جایی که میتونی جواب تماسشون نده!»گفت: «حتما. دیگه؟»
گفتم: «دیگه اینکه سلامتی. سعید بهتره؟»گفت: «دیشب خیلی ناراحت بود که ناراحتتون کرده! اینقدر اعصابش به هم ریخته بود که یه قرص بهش دادم که یه کم بتونه استراحت کنه!»
گفتم: «لطفا بی خبرم نذار!»
گفت: «خیالتون راحت! فقط اجازه میخوام که نت همراهشون هم وصل کنم تا بتونم یه وارسی حسابی بکنم.»
گفتم: «حکمشو بگیر. هر چند مشکلی نداره و هماهنگه. اما اول حکمشو بگیر. یاعلی!»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
🌺حضرت زهرا (س) و رزمندگان
🌺دوران اسارت
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
💠یکی از روحانیون اسیر می گفت: "در اردوگاه ما همه چیز بهم ریخته بود. اسیران ایرانی با هم درگیر می شدند. من هم هر کاری کردم نتونستم مشکلات را حل کنم. آن شب توسل پیدا کردم به حضرت زهرا(س). در عالم خواب بانویی بزرگوار را دیدم که فرمودند: "فردا علی اکبرمان را برای حل مشکلات به پیش شما می فرستیم."
💠روز بعد چند اسیر ایرانی به اردوگاه ما منتقل شدند. گفتند یکی از آنها قبلا روحانی بوده. همان روحانی در همان روز اول همه ی مشکلات را حل کرد. با خوشحالی به سراغش رفتم و گفتم: "نام شما چیست؟" گفت: "علی اکبر، علی اکبر ابوترابی."
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📚کتاب وصال، صفحه 116
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🌷
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌹یازهرا🌹