1_902258810.mp3
2.26M
وداع با ماه رجب
#ماه_رجب هم داره تموم میشه، از همگی التماس دعای خیر داریم 💔
❣التماس دعای فرج
🎙 بانوای میثم مطیعی
࿐❁🍀❒◌🦋◌❒🍀❁࿐
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
#صلوات ...:
•♥️🌸•
میگفت:
وقتےهمهچۍواست
تیرهوتارمیشه...(:
خــداروباایناسمصدابزن:
[یانورَڪُلِّنور..]
خداهمونموقعمیرسه🙃💗
#الله🌱
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️❤️
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🎋🌺🍃🎉🌺🍃🎉
🌺🍃🎉🌺
🍃🌺
🎉
🌺
💠 در آستانۀ ماه شعبان
▫️در ساعات آخر ماه رجب با تمام لطافتها و قشنگیهایش هستیم. ماهی که خدای متعال به دوستان و عباد خود عنایات بزرگی میکند. خوشا به حال کسانی که بهرههای خوبی از این ماه بردند.
🌼🍃🌸🍃🌼
▫️ان شاءالله آن دوره سازندگی که قرار بود ماه رجب روی یک انسان مؤمن داشته باشد، روی همۀ ما ایجاد کرده باشد.
▫️و این مرحلۀ تخلیه و تهی شدن از آنچه غیرخدایی است را به برکت امیرالمؤمنین علی علیه السّلام در ماه رجب طی کرده باشیم.
▫️کعبه دلمان به ید ولایت علوی از بتها خالی شده باشد و جز محبّت خدا و خوبان خدا هیچ محبت و عشقی باقی نگذاشته باشد.
▫️امیدواریم اگر ته ماندهای هم باقی مانده باشد در این لحظههای آخر ماه رجب به برکت امیرالمؤمنین علیه السّلام، دلها را از نجاست محبّت دنیا خالی و پاک کند، مصفّا و مطهّر کند.
.
▫️انشاءالله وارد ماه شعبان که میشویم با قلبی تهی از همه زشتیها وارد شویم.
🌼🍃🌸🍃🌼
▫️ماه رجب اگر ماه تخلیه و تطهیر است، ماه شعبان ماه تهذیب است، ماه تزئین است. ماه حلی بستن و ماه تحلیه است. ماه زیور بستن کعبه دل است.
▫️کعبهای که از بتها خالی شد باید با گلاب ناب شستشو داد تا عِطر گل محمدی در فضای این دل بپیچد.
▫️اخلاق پیامبر اکرم روح و جان انسان را معطّر کند و این عِطر همۀ وجود انسان را در بر گیرد.
🌼🍃🌸🍃🌼
▫️اميدواريم قلب ما در ماه شعبان به نور جمال پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم و به عِطر اخلاقیات و روحیات پاک ایشان منوّر و معطّر شود، انشاءالله.
▫️استاد مهدی طیّب▫️
#مراقبات_ماه_شعبان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
📚 حکیمانه :
🔹فرمَتِ خودت را تغییر بده..
👌هر مرحله ی جدیدی از زندگیت، نیاز به تویی جدید داره؛
تا اون تویِ جدید رو نسازی، محال ممکنه که در مرحله ی جدید موفق باشی!
🔸بـاید تغییر رو هر چه سریعتر شروع کنی:
🔹تـغییر می تونه از عادت های تو شروع بشه:
طرز راه رفتنت!
طرز خندیدنت،!
طـرز صحبت کردنت!
طرز غذا خوردنت!
طرز برخوردت!
طرز رفتار کردنت!
👈همه و همه باید برن سمت یه خودباوری؛ یک اعتماد به نفس و یه عزت نفس
✨✨تلاش کن و فرمت ظاهری حرکاتتو از یه انسان ضعیف ِ بی اعتماد به نفس، به یه انسان قدرتمند و با شکوه، تغییر بده...
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
⚘﷽
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_ویک
دلم گرفته بود.😞
همه را به اصرار به مراسم تشیع🇮🇷 فرستادم و خودم هم روی تخت نشسته بودم و تلویزیون را روشن کردم که پخش مستقیم مراسم را ببینم.
هنوز خبری نبود و دل گرفته و بی حوصله شبکه ها را می گشتم.
دل درد امانم را بریده بود و نمی توانستم درست و صاف سر پا بایستم.😣 انگار کمرم خم خورده بود. کمی که صاف می شدم دردم صد چندان می شد.
نزدیک به 10 صبح بود که تلفن منزل زنگ خورد.
"حتما صالح جونمه"🏃♀😍
با اشتیاق خودم را به تلفن رساندم و دردم را فراموش کردم.
ــ الو... بفرمایید😍
ــ سلام خواهرم.
صدای مردی جا افتاده و جدی توی گوشی پیچید.
ــ سلام بفرمایید.😥
ــ منزل آقای صبوری؟
با تردید گفتم:
ــ بفرمایید.😥
ــ ببخشید شما با آقای صبوری چه نسبتی دارید؟
ــ با کدومشون؟
ــ آقا صالح...
دلم فرو ریخت.😰
"چی شده که اینجوری میگه؟"😱
باید احتیاط می کردم. نمی خواستم خودم را لو دهم. من که نمی دانستم چه کسی پشت خط بود؟
ــ چطور مگه؟😰
ــ من مسئول قرارگاهشون هستم خواهرم. صالح الان اینجاست. یعنی... نگران نباشید یه چیز جزئیه. بیمارستان امام حسین...
نمی فهمیدم چه می گفت؟
صالح من؟؟! زخمی شده بود؟ ایران بود و من اینجا گیج و سردرگم مانده بودم؟ تلفن از دستم افتاد.نمی دانم چطور...اما لباس پوشیدم و با حال خراب راهی شدم. گیج بودم انگار نمی دانستم بیمارستان امام حسین کجاست...
طول کوچه را دویدم و چند بار سکندری خوردم. چادرم دور دست و پایم می پیچید و از درد خم و راست می شدم.😣
یک لحظه تمام بدنم یخ زد و چیزی میان دلم فرو ریخت.
توان حرکت نداشتم. روی پیشانی ام عرق سردی نشست و چشمم سیاهی رفت.😨 حس بدی داشتم و نا امید به شکمم چشم دوختم. 😔 به هر ترتیبی شد بلند شدم و دست به دیوار خودم را به سر خیابان رساندم. درد داشتم اما صالح...
"خدایا خودت رحم کن..."😢
جلوی درب بیمارستان نمی دانستم باید کجا بروم. اورژانس یا بخش جراحی یا...
زهر مار و سردخونه😣😡
سرم را به طرفین تکان دادم و به همه ی بخش ها سر کشیدم. اول اورژانس و شلوغی های آن. حالم بد بود و دیدن چند صحنه ی دلخراش بدترم کرد.😞
کودکی تصادف کرده بود و بی حال و با صورتی غرق خون روی برانکارد بود. حالم بهم خورد. بوی خون را حس کردم و دلم بهم پیچید. درد امانم را بریده بود و سرم به شدت سنگین شده بود و چشمم سیاهی می رفت.😖
می ترسیدم...
از مواجه شدن با هر چیزی می ترسیدم. کاش سلما یا زهرا بانو را کنار خود داشتم😭
تنها بودم و بی کس دنبال نفسم می گشتم. نفسی که نمی دانستم بند آمده بود یا بریده بریده و به شماره افتاده بود. نوار راهنمای روی دیوار، سردخانه را نشان می داد. چشمم را بستم و به بخش جراحی رفتم. نزدیک سرپرستاری که شدم آقای میان سالی با پرستاران صحبت می کرد. به نظرم صدایش شبیه به همان مرد بود. جلو تر نرفتم.
از همان دور گوش هایم را تیز کردم...
ــ چقدر عملشون طول می کشه؟
ــ نمی دونم. این آقا دیروز صبح زخمی شدن. مطمئنا تا حالا خون زیادی از دست دادن. رگاشونم خیلی باز بوده و زخمش عمیق بود. فکر نکنم دوباره پیوند بخوره.
ــ خدا بزرگه. عمه ی سادات خودش کمک می کنه.
اسم عمه ی سادات را که شنیدم مطمئن شدم. کمی روی صندلی نشستم و سرم را لحظه ای به دیوار تکیه دادم. بدنم می لرزید.😖
" محکم باش مهدیه. حداقل خیالت راحته که هنوز هست. قوی باش"😥💪
آرام خودم را به آن مرد رساندم و با صدایی که از ته چاه بلند می شد، گفتم:
ــ آقا...😞
رویش را برگرداند و سرش را پایین انداخت.
ــ امرتون...😐
ــ من همسر صالح هستم...😔
ــ سرش رابلند کرد و نگاهی آشنا به من انداخت... نمی دانست باید چه بگوید. نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
ــ نگران بودم خواهرم. هنوز حرفم تموم نشده بود که قطع کردید!!!
ــ کی آوردینش؟😔
ــ امروز صبح. نگران نباش خواهر من. انشاء الله خیره.
سرم گیج رفت و قدمی به عقب رفتم.
ــ چی شد؟ بفرمایید بشینید رنگتون پریده.😥
چادرم را جمع کردم و نشستم.
ــ نگران نباشید حالش خوب میشه.
ــ چطور شد؟
ــ این روزا کمی اوضاع بهم ریخته بود و بچه هامون فشار زیادی رو متحمل شدن. فقط بدونید که از ناحیه ی دست مورد اصابت قرار گرفته.
"فکر نکنم دوباره پیوند بخوره"
صدای پرستار مثل مته مغزم را سوراخ می کرد. اصلا حالم خوش نبود. حتی موبایلم را نیاورده بودم. مطمئنم نگرانم می شدند. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و آن مرد همراه، به سراغش رفت. نای ایستادن نداشتم. به زحمت بلند شدم و خودم را به آنها رساندم.
ــ متاسفانه نتونستیم کاری براش بکنیم. مجبور شدیم دست رو قطع کنیم.😔
دیگر نفهمیدم چه شد. معلق میان زمین و آسمان با زجه گفتم:
ــ یا قمر بنی هاشم..😭
ادامهدارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
🌹🍃ماه خوبان ماه شعبان میرسد موسم گل های بستان میرسد
🌹🍃شاخ طوبی سر زد از خلد برین مژده اینک ماه غفران میرسد
🌹🍃تولد حضرت ابوالفضل علیه السلام و امام سجاد علیه السلام و امام حسین علیه السّلام یاورانی بهر قرآن میرسد
🌸🍃زاد روز مهدی صاحب زمان عجل الله سروری بر اهل ایمان میرسد
<<<<< الهـی! رجـب گـذشت و مـا از خـود نگـذشتیـم ، تـو از مـا بـگذر! >>>>>
✨حلـول مـاه شعبـان، مـاه رسـول خـدا ، مـاه شادی آل الله بـر همـگان مبـارک باد✨
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬
@abalfazleeaam🇮🇷
▬▭▬❖𖧷🕊𖧷❖▬▭▬