برشی از کتاب «سرت را بالا بگیر دختر»
1⃣
دانش آموزی ناگهان از جا برمیخیزد و با صدای بلندی که شاید می خواهد به واسطهی آن عمق نارضایتی و میزان اعتراض خود را به نمایش بگذارد، می گوید:
- چرا ما تا تکان می خوریم یا متفاوت از شما عمل می کنیم، ما رو محکوم می کنید و خون شهدا را بر سرمان می کوبید؟ مگه ما گفتیم انقلاب کنید یا مردها برن جنگ و کشته بشن؟ تقصیر ما چیه که الان ورود به دانشگاه های خوب منوط به سهمیه شده؟ هر جا دنبال کار بگردیم، باید سهمیه یا پارتی دم کلفت داشته باشیم؟! ما هم آدمیم؛ ولی انگار جنس شما از ما بهتره!
و پوزخند می زند.
رو به او که منتظر عصبانیذشدن من، همچنان ایستاده است، بی تفاوت می گویم:
- راستی نگفتی اسمت چیه دختر جان؟
- مهتاب لیاقتی
چشم به چشمش می دوزم و به رویش که میخندم، بُهت را در نگاهش میبینم. با صدای آهسته لب میزنم:
- مهتاب جان میدانی حق با توست!؟
کلاس به یکباره از تب و تاب میافتد. همه منتظرند و تشنة پاسخِ من!
یکبهیک دانشآموزان را از نظر میگذرانم و با مکثی درخور میگویم:
- اِشکال کار از کمکاری ماست که حقایق را آنطورکه باید، برای شما روشن و درست نگفتهایم و شما آنچه ناخودیها برایتان نمایش داده اند را به عنوان واقعیت قبول کردید.
نمیدانم! شاید درگیریهای فراوان همنسلان من در ماجراهای پس از انقلاب، جنگ تحمیلی، سازندگی و آبادانی دوبارة ویرانیهای جنگ و بیش از همه تلاش برای التیام جراحتهای عمیق وارد شده بر بدنة امیدها و آرزوهایمان در سالهای اخیر ما را از شما غافل کرده!!!
یا شاید دیگرانی در لباس دلسوز همچنان که بارها وعده داد¬بودند با سوءاستفاده از دل مشغولیهای ما، شما را که تنها ماندهبودید، از ما دور کردند؛ اما میدانید آنها تلاش کردند تا شادی و امید امروز را از شما به یغما ببرند؟!
آرام برجا مینشیند و به من چشم می دوزد، میگویم:
- من میدانم تو و دوستان هم نسلت دچار ابهام و سؤالهای بسیار هستید و چون جواب سؤالهایتان را نمییابید به -غلط به آنچه هستی شما به آن وابسته بودهاست، معترض میشوید. عزیزم؛ هرچه ما کردیم برای شما بود؛ اما بیمنت! این ما و شما شدن، نبود آنچه ما میخواستیم!
آنروزها همه خود را مسئول میدانستند، چرا که نزدیکی دشمن را با تمام گوشت، پوست و خون درک میکردند برعکس این روزها که همه در خواب خرگوشی فرورفته و تهاجمی را که به ریشه باورها و اعتقادات ما شده است، باور ندارند. فرزندان ایرانِ انقلابی، زن و مرد، جان بر کف نهادند تا تو دخترم، باآرامش و در امنیت به من معترض شوی!!
پدر، برادر و پسر مامِ ایران اعضای بدنش را هدیه داد تا ما که ناموس او هستیم با امید زندگی کنیم!! بسیاری از ایشان هنوز هم هر روز و هر ثانیه با زجر میمیرند و دوباره زنده میشوند. به نظر شما همه اینها برای سهیمهی بیمقدار دانشگاه یا اشتغال فرزندانی که از پدر خود به جز درد و از مادرانشان به جز اشکهای پنهانی، ندیده اند، پیش آمده؟!
اشکهای حلقهزده در چشمهای معصومشان مرا به خود میآورد، به سختی زهرخند میزنم و سعی میکنم جو کلاس را با کمی مزاح تلطیف کنم:
- ببینید چه شد؟ قرار نبود روز اولی تا اینجا پیش برویم! حالا پیش خودتان میگویید این خانم میری اشک در بیاره! منبر برو هست! هرچند گاهی اشک بسیار خوب است؛ زیرا وجود آدمی را جلا میده؛ اما شاد بودن خیلی مهمه، برای همین هم من حاضرم همینجا با هر کدام از شما مسابقه بدم، ببینیم کی لطیفه بهتری تعریف میکنه؟ هرچند هنوز اسم بیشتر شما را نمیدانم.
دخترانم را میبینم که سعی میکنند به احترام من لبخند بزنند.کاش کمی حس اعتماد و امید را در ایشان بارور کردهباشم!
صدای زنگ تفریح که در مدرسه میپیچد، خبر اتمام کلاس روز اول را به گوش میرساند.
#سلاله ها
27.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دوره_مجازی
🎯مکتب_شهید_سلیمانی
📽کلیپ چهارم
مدرس:دکتر محمد حسین فلاح
#سلاله