#هرهفته_یک_حکایت_روایت_داستان
نادرشاه و عثمانیها
وقتی نادرشاه بزرگ به عثمانها اخطار خروج از ایران و تخلیه صفحات غربی کشور را داد ،فرستاده عثمانی به تالار نادرشاه امد وسه بیت شعر برای نادر خواند به این مظنون
چوخواهی قشونم نظاره کنی
سحرگه نظر برستاره کنی
اگر ال عثمان حیاتم دهد
زچنگ فرنگی نجاتم دهد
چنانت بکوبم به گرزگران
که یکسر روی تا به مازندران
و مقداری ارزن به روی زمین ریخت وگفت قشون عثمانی مثل این دانه ها بیشمارند.
نادرشاه درجواب سه بیت شعر زیبا خواند .
چو صبح سعادت نمایان شود
ستاره زپیشش گریزان شود
عقاب شکاری نترسد زبوم
دومرد خراسان دوصد مرد روم
اگر الحیدر دهد رونقم
به قستنطنیه زنم بیرقم
و دستور داد خروسی وارد تالار کردندن و خروس تمام ارزن ها را خورد.
و نادر گفت چند لقمه لذیذ شمردن ندارد دستور میدهم قشونتان را بخورند
#حکایت #داستان #روایت
https://eitaa.com/valiasreabarsej
#مارابه_دوستان_معرفی_کنید
#صندوق_ولیعصرعج_ابرسج
#هرهفته_یک_روایت_حکایت_داستان
#گردوی_پوک
گویند:
"ملا مهرعلی خویی،" روزی در کوچه دید دو کودک بر "سر یک گردو" با هم دعوا میکنند.
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب "کور" کرد.
یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس "چشم درآوردن،" گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، "گردو از مغز تهی است."
گریه کرد...
پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
گفت: از "نادانی و حس کودکانه،" سر گردویی دعوا میکردند که "پوچ بود و مغزی هم نداشت.!"
"" دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز.
بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم...
#حکايت #روایت #داستان
https://eitaa.com/valiasreabarsej
#روایت_حکایت_داستان_هفته
روزی «بهلول» نزد «هارون» میرود و درخواست مقداری پیه میکند تا با آن « پیه پیاز»، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد. «هارون» به خدمتکارش می گوید که مقداری شلغم پوست کنده، نزد او بیاورند تا شاهد عکسالعمل او باشند و بیازمایند که آیا او میتواند میان پیه و شلغم پوستکنده تمایزی قائل شود.«بهلول» نگاهی به شلغمها میاندازد، آنها را به زبانش نزدیک میسازد، بو میکند و بعد میگوید: «نمیدانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شدهای، چربی هم از دنبه رفتهاست!»
#روایت #داستان #حکایت
https://eitaa.com/joinchat/977732279C081a6d29d8
#حکایت👇
✍پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد
اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد.
شاه به یکی از وزرای خود گفت :
او چه می گوید؟
وزیر گفت :
به جان شما دعا می کند.
🔸شاه اسیر را بخشید
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت :
ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد
پادشاه گفت :
تو راست می گویی اما،
دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
📚«#گلستان_سعدی»
جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت
#حکايت_روایت_داستان_هفته
#صندوق_قرض_الحسنه_ولیعصرعج_ابرسج
https://eitaa.com/valiasreabarsej
#حکایت
دزدی به خانهای رفت.
جوانی را خفته ديد.
پردهای بر دوش داشت و پهن کرد تا هر چه در خانه يافت در پرده نهد و بر دوش کشد.
هر چه گشت چيزی نيافت.
خواست پرده را بردارد، ديد جوان غلتيده و در ميان پرده خفته.
ناچار دست خالی از خانه بيرون شد.
جوان آواز داد ای دزد، در را ببند تا کس به خانه نيايد.
دزد گفت به جان تو در را نبندم، زيرا من زيرانداز تو آوردم، باشد که ديگری روانداز تو آورد.
#لطایف_الطوایف
#حکايت_روایت_داستان_هفته
#صندوق_قرض_الحسنه_ولیعصرعج_ابرسج
@valiasreabarsej
#حکایت
آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
@abarsejmtssvaa
#حکايت_روایت_داستان_هفته