eitaa logo
عباس موزون
50.2هزار دنبال‌کننده
967 عکس
2.2هزار ویدیو
4 فایل
مدیرکانال: عباس موزون ✍️پیشینه: پژوهشگر نویسنده تهیه کننده کارگردان مجری تلویزیون گوینده رادیو ✍دانش ها: کارشناسی: مهندسی تکنولوژی کارشناسی: کارگردانی سینما کارشناس ارشد: مدیریت اجرایی دکتری: مدیریت رسانه دانشجوی دانشگاه تهران ☎روابط عمومی @My_net_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
14.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و یکم فصل دوم) 🔸اسفند سال ۹۳ بود که اسم من و خانواده برای مکه درآمد، در این زمان حال فیزیکی خوشی نداشتم، با همان حال و بیماری، راهی مکه شدم. 🔸اول مدینه رفتیم، آنجا همه چی عالی بود و از نظر فیزیکی مشکلی نداشتم. غروب برای مکه حرکت کردیم و بعد یک مسافت طولانی که در اتوبوس بودیم، به مکه رسیدیم و چون بلافاصله شروع به انجام اعمال کردیم فشار خیلی شدیدی بر من بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/zYPUX 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
12.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و یکم فصل دوم) 🔸یکدفعه احساس کردم فضا تغییر کرد، سبک شدم، احساس کردم بدنم خنک شد به شدت خنک نه اینکه سرما باشه! هوای بسیار مطبوع؛ آن هوا را هیچ جا حس نکرده بودم، همه جا نور بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/9L4bu 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
17.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و یکم فصل دوم) 🔸همه چیز را با جزئیات داشتم می‌دیدم، «اگه خواب باشه جزئیات دیده نمیشه» دو نفر از پشت سر دو طرف آمدند و با فاصله‌ای قرار گرفتند و گفتند: مگر نمی‌خواهی بیایی؟ کمی فکر کردم اینها کی هستند که از فکر من خبر دارند؟ دوباره تکرار کردند مگر نمی‌خواستی اعمال انجام بدی؟ گفتم: آهان؛ هووم ( سرم را تکان دادم) پشت سر من قرار گرفتند و مرا همراهی کردند و وارد شدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Ascoy 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
11.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و یکم فصل دوم) 🔸وقتی شروع به طواف کردم و مناجات و لبیک با خدا می‌کردم، انگار زمان متوقف شد، یکدفعه نگاه کردم دیدم درب آسمان باز شد، نور تابید و یک مأمور برای من ترازویی شبیه نماد عدالت آورد رو به روی من قرار داد در همان ارتفاع. 🔸در جا پرواز می‌کردم، یکدفعه یک تونل سبز رنگ توجه‌ام را جلب کرد، تونلی که پدربزرگم را داخل آن تونل دیدم. 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/dOLQW 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
14.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و یکم فصل دوم) 🔸با پدربزرگ همینجور که ابراز دلتنگی می‌کردم، ایشون با من سلام و احوالپرسی کرد و ابراز رضایت داشت، به من گفت: می‌خواهی برویم؟ چون خیلی دلم تنگ‌ شده بودم، بدون اینکه هیچ سئوالی بکنم، رضایتم را اعلام کردم و از همان ارتفاع که بودیم نردبانی ظاهر شد. 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/CrY2Q 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
16.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و یکم فصل دوم) 🔸یک دفتر سفید رنگ مرتب نه این شمایلی که می.بینیم (دفتر بود ولی معنای دفتر نبود) وقتی از کعبه خداحافظی کردم و احترام گذاشتم و این نکته یادم بود اگر خداحافظی کنم ممکنه دیگه هیچ وقت نبینمش دیدم لحظه به لحظه دارم از کعبه دورتر می‌شویم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/kIClA 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃«رستگاری و خواستگاری»🌺🍃 امروز خستگی کنارم آمد و لبخند زنان گفت: «موافقی خسته شوی» خیره به چشمانش گفتم: نه! به دنیا نیامدم برای خستگی. آمده‌ام به خواستگاری... نه «خسته گاری» خسته به کاری بسته، نیستم... از دوال کمند، رمیده و‌ رمانم... از فراز آتش، جهنده و جهانم... می‌خواهم تا در جهانم، جهان بمانم... دعا می‌کنم شما هم خسته نباشی! لبخندش بر لبش خشکید و رفت؛ بی کلامی... عباس موزون نگارش: دی ماه ۱۴۰۲ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و دوم فصل دوم) 🔸۲۱ ماه مبارک رمضان در سال ۱۳۵۹ تابستان بود، آن موقع من ۱۵ ساله بودم، در روستا رسم بود در این روز، کار تعطیل باشد. در آن سال پدر و مادرم گفتند: فردا که تعطیلی هست، شما هم سحر بیدار شوید و روزه بگیرید. 🔸آن روز را روزه گرفتیم. پاتوق ما ظهرها از صحرا که بر می‌گشتیم، سرچشمه‌ای بود که آب داشت و درختان بید کهنسالی آنجا بود، آن روز هم همه گروه گروه نشسته بودند پدر خدا بیامرزم صدایم کرد و گفت: چند روز حیوانات تشنه و گرسنه در آغُل هستند آنها را ببر بچران، نمی‌توانستم از آن جمع دل بِکَنم ولی حرف پدر را هیچ وقت نافرمانی نمی‌کردم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/qL4Dh 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و دوم فصل دوم) 🔸هیچ وابستگی نداشتم، به این طرف آن طرف نگاه کردم به آسمان نگاه کردم گفتم بروم اینجا خیلی دلگیر است یادم افتاد جایی دیگر هست که از آنجا آمدیم (اهل اینجا نیستیم) باید بروم آنجا که اصل وطن ما هست... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/hvKdx 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
12.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و دوم فصل دوم) 🔸ولی یادم افتاد آنجا جسمی داشته باشم اینجا که رفتم اعتنا نکردم به جسمم ولی آنجا که رفتم نمی‌دانم چه شد که فهمیدم یک جسمی از آنجا باید داشته باشم. 🔸به دلم الهام شد رفتم جایی دیگر در همان عالم یک جسمی آمد و به من ملحق شد، جسمی که نیاز به لباس نداشت با این جسم خیلی راحت بودم با جسم دنیایی قابل مقایسه نیست... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/aWcwG 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links