.
#روایتی_از_نمایشگاه 📚 (۱)
🎧 هندزفری دورنــگ زرد و آبـــی کــه دور
گردنـش انداخته بـود توجهم را جـلـب کـرد.
با عینک گرد و موهای فر که به عمد نظمی
نداده بود.🧑🦱
در کنارش پسری با پراهن سفید گشاد و با
گلدوزی سفید.
سرشان توی گوشی بود، رفتم سراغ مُراجع
دیگری برای توضیح کتابهای تربیت کـــودک
مشغول بودم. 👨👩👧👧
جوان عینکی پرسید: کتـاب موفقیت دارید؟
کتاب موفقیت! ذهنم را سُــــــــــــر داد سمت
روانشناسی، راز ثروت 💸 انرژی مثبت و...
ذهن ما به این مفاهیم حساس است 🧐
سریع قلبمان خودش را مچاله میکند.
با خودم گفتم: چرا که نه! همه کتابهای
اینجا کتاب موفقیت هستند، چرا باید این
مفاهیم ارزشمند را از ما بدزدند؟ و مـــــــا از
اینکه مال خودمان را پس بگیریم بترسیم؟
همه اینهــــــــــا در کسری از ثانیه از ذهنم
گذشت.🤔
بی آنکه نگــــاهش کــنـــم گفتم: بــلــــه، الان
میرسم خدمتتون.
📚 توضیح کتابهای تربیت کودک را تمــام
کردم و سمت جوان رفتم.
ــ موفقیت در چه زمینه ای منظورتونه؟
بدون اینکه منتظر جواب باشم کتابهـــــــای
#نیمه_دیگرم را آوردم و ادامه دادم: اینهـــــا
یــــاد میدن چــطــــور ازدواج مـــوفـــقی داشته
باشی. 💕
انگـــــار بدجوری ضربهام به تیر دروازه خورده
بود! ☹️ بی معطلی گفت: نه نمیخوام!
بلافاصلهدستمرفتسمت#طعم_شیرین_خدا
ــ این کتاب موفقیته! در همه زندگی😍
کتـــــــــاب رو بهش دادم و رفتم پیش مراجع
بعدی.
🤨 کتاب در دست جوان بود و فهرستش
را میخواند.
نکند کتاب را بگذارد و برود!نکند فقط عنوان
را ببیند و تصور کند بچگانه است!
کلامم را قطع کردم و گفتم:کتاب هدیه اس
ببرید بخونید.
دوباره مشغول کار خودم شدم.
صدای خودش و دوست سفید پوشــــــش را
میشنیدم که: نه بابا چرا هدیه؟ خانم پس
منم برمیدارم! چرا فریب ظـــاهر مظلومشو
خوردید! و خنده هایشان😂
کارم تمـــــــام شد و باز رفتم سراغ دو جوان.
حالا میدانست کتــــــــاب دینی است و آن را
زمین نگذاشته بود، هنوز هم در غرفه مانده
بود.
پرسید : موضوعش چیه؟
گفتم: هرکی زندگیش حول محــور یه چیزی
میچرخه، یکی پول، یکی شهرت، یکیشغل
یکی خودش و... این کتــــاب کـــــاری میکنه
محور زندگیت خدا بشه.🥰
این توضیح به هیچ کدام از توضیحاتی که
تابحال درباره این کتــــــاب داده بودم شبیه
نبود.یک توضیح مخصوص همین مخاطب
بود که نمیدانم از کجا به زبانم آمد.🙂
ــ نویسنده ش کیه؟
بی معطلی عکس بزرگ گوشه غرفهرا نشان
دادم. این مواقع هیچ شکی ندارم که باید با
سر افراشته نویسندهٔ روحانی را به مخـــاطب
معرفی کنم.
ترسی نداشتم که نکند بگوید چــــون آخــونــد
کتـــــــاب را نوشته نمیخرم. چون کتـــــــاب را
چشیدهبود و هنوز کتابدر دستشبود.😋
گفت: من اینو میبرم ولی بـــــــــــــــاید پولشو
حساب کنید.
هنوز مغزم فرمان نداده بود خوشحال شوم
یا ذوقم را پنهان کنم که دوست لبــــــــــــــاس
سفیدش گفت: مجموعه ۹ جلده دیگه؟ من
همه شو میبرم. 👌
نمیتوانستم احساسم را بفهمم!
نکند طوری نگـــــاهشان کنم که یعنی مثلا از
شما بعید است انقد فهمیده بـــــــاشید! نکند
جوری ذوق کنم که حس کنند بچه حســــاب
شان کرده ام و الان حس هدایتگری بهــم
دست داده! 😐
فقط به سرعت مشغول جور کردن کتابها
شدم.
ــ روانشناسم اینجا رو بهم معرفی کرده!
روحم خودش را جمع کــــرد گِلی نشود!😏 ناخودآگاهمان همین است، دست خودمان
نیست.
نیم نگــــــــــــــاهی به او انداختم و گفتم: خب
روانشناسهـــــایی هم هستند که میفهمن
راه صحیح کجاست💚
کتابها را دادم دستش و گفتم: حتـــــــــی یک
جمله روانشناسی غربی توی این کتابهـــــــا
نمیبینی، فقط دین! ✅
کتابهـــــــــا را گرفت و گفت: میدونم، چقدر
تخفیف داره...؟
#نظرات_طعم_شیرین_خدا
(توضیح مجموعه طعم شیرین خدا)
https://eitaa.com/ketabefetrat
.
.
#روایتی_از_نمایشگاه 📚 (۲)
هنوز روز به نیمه نرسیده بود وغرفه خــلوت
بود. مرد جا افتاده با پیراهن آستین کوتاه و
قد متوسط، بیرون غرفه سرش را بالا گرفتـه
بود تا متن نصب شده سردر را بخواند.🧐
وارد شد و کنجکاو پرسید: کدوم کتـــــابتون
بوده که پرفروشترین شدین؟ ❓
#طعم_شیرین_خدا را در دست گرفتــــــم و
شروع کردم به گفتن جملات از پیشتعیین
شده برای معرفی کامل.
+ بقیه کتابها چیه؟
_ سبک زندگی دینی، تربیت دینی
+ یعنی روانشناسی...
_خیر! حتی یک جمله بر مبنای روانشناسی
غربی نداریم. همه بر مبنای دین.🌹
_ نویسنده کیه؟
عکس گوشه غرفه رو نشون دادم: آقـــــــــای
عباسی ولدی.
لبخند آزاردهنده ای زد.😏 و بـــــــا لحنی که
من ازش تلخی میفهمیدم پرسید:
+ تخصصشون؟ مدرک دانشگــــاهی دارن؟
_ حوزوی هستن.
با کلافگی نفس عمیقی کشید و انگــــــــار که
بخواد مرا تفهیم اتهام کند گفت:
+ ببین خانوم! چجوری میشه با آیهو حدیث
روش تربیتی داد؟ شمـــــــــا فکر کن میری تو
«جامع حدیث نور» میزنی احســـــــــــــــــــان به
والدین، صدتـــــــــا حدیث میاد، خب چجوری
ازینا روش میگیری؟⁉️
توی دلم گفتم بسم الله الرحمن الرحیـــــــم.
خدایا سواد که ندارم ولی آبروی این کتـــابـــا
پیشم امانته.کمکم کن!🤲
_ روش رو هم از دین میگیریم. بر همــون
مبنایی پیش میریم که دیـــــــــن گفته. مثلا
دین گفته فطرت. اینو مبنا قرار میدیم، هر
چی باهاش میخونه تقویت میکنیم هرچی
مانعشه میزنیم کنار.💚
انتظار نداشتم به این زودی قانع بشه، ولی
مثل معلمی که بخواد شاگرد و امتحان کنه
بشگن زد و گفت:
حالا شد... 👌
طعم شیرین خدا رو گرفت تو دستش.
گفتم: این معرفی خداست، با همون روشی
که قرآن و حدیث گفتن. برا همین با فطرت
همخونی داره و ایــــــــن همه اومدن دنبالش
جوری که پرفروشترین کتاب شده📚
سرش پایین بود و کتاب رو میخوند.
+ چطوری میشه با نویسنده ارتباط بگیرم؟
_ پیامرسان ایتا
+ شما قمی ها چه علاقه ای به ایتا دارید؟!
من ایتا ندارم☹️
_ خب نصب کنید.
+ آخه ایران نیستم.
ذهنم جرقه زد! 💥دویدم سمت قفسه و
ترجمه چهــــــــــــار جلدی #من_دیگر_ما رو
برداشتم.
_ تشریف بیارید بشینید. این کتاب تربیت
کودک هست که ترجمه شده.
فیلم مصاحبه با نویسنده رو از گوشیم پیدا
کردم و دادم ببینه.
روی صندلی نشست. نگاهی به کتـــــــــــــاب انداخت. سرشو بلند کرد و متعجب گـــفت:
+ چرا انقد با انگیزه پرزِنت میکنید؟!!
_ چون به این کتابها خیلی مدیونم.🌺
و رفتم پشت پیشخوان.
با یه بغل کتاب رفت. ساکن استرالیا بود. و
خواست برای انتشار نسخههای ترجمه شده
انگلیسی همکاری کنه.
#نظرات_طعم_شیرین_خدا
(توضیح مجموعه طعم شیرین خدا)
.
https://eitaa.com/ketabefetrat
.
#روایتی_از_نمایشگاه 📚
زنی را دیدهای که مثلاً جواب آزمــــایش عزیز
یـــا کودک بیمارش را در دست گرفته بــــاشد
و بــا التمـــــــــاس، به امید شنیدن معجزهای،
دنبال سر دکتر راه بیفتد؟ 😔
همان حالت را داشت.زن ریزجثه میانسال با دختر جوانش وارد غرفه شده بود و بــــــــــا
نگاهش فریاد میزد.😭
به سمتش رفتم:
+ خوش آمدید... 🌹
_ ببخشید! کتاب برا چیزایی که جوونـــــا باید
قبل از ازدواج بدونن دارید؟
انگار نَمی از نگرانی مــــادر بر صورت معصوم
دخترش هم نشسته بود.
دو جلد «#نیمۀ_دیگرم» را در مقابلشــــــــان گذاشتم:
+ این کتاب کمک میکنه بین گزینههــا آدمِ
شبیه به خودتون رو پیدا کنید.🥰در ضمن
برای پویش کتابخوانی دانشگـــاههــــــا از بین
حدود ۳۸۰ عنوان کتاب، انتخاب شده.
مــــادر خیره نگــــاهم کــــــرد. چرا انقدر نگران
است؟🥺
ادامهدادم:«اینچهارجلد#تا_ساحل_آرامش
مهارتهای زندگی مشترک رو یـــــــــاد میده،
روش گفتگو، مدارا، کنترل خشم...»
مردّد نگاهم کرد و گفت: خانوم! تــــو رو خدا راست بگو! شمــــــا خودت این کتــــابهـــا رو
خوندی؟🧐
خنده ام گرفت: «بله که خوندم مــــــادرجان!
چند بار هم خوندم. اثرش رو هم تو زندگیم
دیدم. وگرنه اینجا نبودم»
فـــکـــر کـــردم توضیح بیشتر دلش را قــــرص
میکند:
+ ببین مادر! این کتاب با احتساب انتشــــار
قبلی نزدیک پنجاه بار چاپ شده. 😳 یعنی
کسی که خونده، نتیجه گرفــــتـــه و بــــه بقیه
معرفی کرده.🌺
چرا هرچه توضیح میدادم آرام نمیشد⁉️
کتاب را گذاشتم در مقابلشان: «چند صفحه
از کتاب رو ببینید، بـــــــازم اگه سؤالی بود در
خدمتم.»
صورتش را نزدیک آورد. استیصـــــال از چشم هایش سرریز کرد. چقدر صدایش مــضــطــر
بود.😟
_ خانم! من نمیدونم شما فــامیل حاجآقـــــا
عبـــــــاسی هستی که این جوری براش تبلیغ
میکنی یا نه! ولی به جد بچههــــــــــام کــــــــه
ساداتن قسَمت میدم راست بگی، اینـــــــــــــا
خیلی حیفن گیر نااهل بیفتن»🤭
قَسم داد به عزیزترین های عالَم...
من راست گفته بودم...
ذره ای تردید نکردم...
تلاش کردم نگاهم را مرهم دلتنگیاشکنم.
خم شدم روی پیشخوان.
+ مادرجون! دلت قرص باشه، بسپر به خود
خدا، اینا همهش حرف خداست، حرف اهل
بیته، خودشون راه رو نشونت میدن»
نفهمیدم چطور اسمش به زبانم آمد:🌷
«به شهدا متوسل شید، به آرمان علیوردی»
لبخند زد. انگار بالاخره نسیم آرامشروحش
را تسکین داد.🥰
به دعای عاقبت بخیری مهمانم کرد و رفت.
ولی من ماندم با یک دنیا حرف با شما:
آقاجان! میبینید چقدر بیچارهایم و دردمند؟
ما را در به درِ ادعــــاهــــــای دروغین کردهاند.
آواره شدهایم بس که کورهـــــــــــای مدعی راه
بلدی را پیش انداختیم و دنبــــالشـــــــــان راه
افتادیم.😔
حق دارند راه را از بیراه نشناسند ایــن مردم
بی گناه.
برخی کـــــــــــه معتمد این مردماند، تعصب و
غیرتشان را یکجا خرج دکــــــانداران تربیت
میکنند و برای اینکهخش به ساحتمکاتب
بیخدا نیفتد، گریبان میدرند.
ولی مردم راهنشان را خود شمــــــــا میدانند.
در این چند روز دیدم که تا نام شما به زبان
میآمد، قلبشان آرام میگرفت و چشمشان
آینه میشد.
پس یقین دارم گــــــم نمیشوند.
تو راهبلد مایی، دستمان را بگیر!
#نظرات_نیمه_دیگرم
(توضیح مجموعه نیمه دیگرم)
.
https://eitaa.com/ketabefetrat
.