eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
26.5هزار ویدیو
128 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سید مجتبی علمدار نشست روی خاکریز گفت : مجید، امروز وظیفه من و تو اینه که این خاکریز رو گسترش بدیم✨ و بیاریم توی شهرها! تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون، کوچه به کوچه، مسجد به مسجد، مدرسه به مدرسه، دانشگاه به دانشگاه کار کنیم☝️. باید بریم دنبال جوونا. باید پیام این هایی که توی خون خودشون غلتیدن رو ببریم توی شهر.»♨️ گفتم :«خوب اگه این کار رو بکنیم،چی میشه؟!» گفت:«جامعه بیمه میشه.گناه در سطح جامعه کم میشه👌. مردم اگه با شهدا رفیق بشن، همه چی درست میشه. اون وقت جوونا میشن یار امام زمان(عج)»☺️🌹 ⚠️ 🦋🦋یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 🦋🦋 🦋💐🦋 @abbass_kardani 🦋💐🦋
شیرودی در کنار هلیکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سؤال می کردند. خبرنگارى از کشور یمن آمده بود، پرسید: شما تا چه هنکام حاضرید بجنگید؟ شهید خندید و گفت : ما براى خاک نمی جنگیم ، ما براى اسلام می جنگیم تا هر وقت اسلام در خطر باشد. این را که گفت به راه افتاد، خبرنگاران حیران ایستادند. شهید آستین هایش را بالا زد، چند نفر به زبان هاى مختلف پرسیدند: کجا؟ گفت: ! دارند اذان می‌گویند. 🌷 🦋🦋یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 🦋🦋 🦋💐🦋 @abbass_kardani 🦋💐🦋
142971_690.mp3
4.39M
🎼 تحدیر جزء یازدهم قرآن مجید... ثواب سی جزء را هدیه کنیم به روح بلند امام و شهدا وعلماو برادر عزیزم شهید عباس کردانی و سردار دلها سپهبد حاج قاسم سلیمانی عزیز و یارانش و تمامی اموات مومنین وبنده حقیر وشما بزرگواران 🦋🙏🦋🤲🦋😔🦋 🦋🍀 @abbass_kardani 🍀🦋
سه دقیقه در قیامت 36.mp3
37.57M
🔈 شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه سی_و_ششم صوتی 👆👆👆 کتابی 👌🌹 ( از جامعه مدرسان حوزه علمیه قم ) با بیان زیبا و رسای خود آن را بیان کرده @abbass_kardani🌹
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا فرصت داری این کلیپ را ببین و یه تصمیم جدی بگیر ، شاید فردا دیر بشه !!! حتما ببینید و نشر دهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@abbass_kardani🌹
سـلام دیروز نرسیدیم پارت بزاریم ان شالله امروز دوتا پارت داریم
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۵۳ * رو به ارام گفتم : + ارام !! نمیدونی ارمان کجاست؟؟ - چیه دلتنگش شدی به این زودی ؟؟ 😐 + واااا😕 چه ربطی داره ، خب نیستش گفتم ببینم تو میدونی یا نه . - بااااشههه ، گوشای منم مخملیه🙄 از دست این دختره 😑 حرصم گرفته بود از دستش با تشر گفتم : + اصلا ارررره😠 ،،،، دلم براش تنگ شده ،، شوهرمه ،،، شما حرفی داری ؟؟؟؟ 😡 ارام تعجب کرده بود از این لحنم ولی نمیخواست کم بیاره ازم ، اونم مثل خودم جواب داد : - حالا انگاو چه تحفه ایه شوهرش که همچی میکنه 😏 چه میدونم کجاست ، حالا خوبه شوهر توعه ، بهتر از من باید بدونی ، چرا از من میپرسی ؟؟؟😠 + اخه خنگ جونم اگه من میدونستم ک لازم نبود از تو احمق بپرسم 🤦‍♀ اونم با عصبانیت بیشتر گفت : - احمق خودتی بیشعور😡 کاری نکن اون روی خواهر شوهر بازیمو نشونت بدم ها رابطه منو ارام چون اختلاف سنیمون کم بود خیلی خوبو راحتیم ، برا همین اینطوری میگیم ، میدونیم شوخیه و هیچ کدوم ناراحت نمیشیم و بیشتر موقع ها کل کل میکنیم 😂😜 خندم گرفته بود از حالت و حرفاش ولی خودمو کنترل کردم و یه پس کله ای زدمش و گفتم : + اوهوعععع ، جرعت داری خواهر شوهر بازیتو نشون بده ، ببین اونوقت چیکارت میکنم 😏 - ااااا که تهدیدم میکنی حالا اررره ؟؟😬😠 همون موقع ارش با وسایل تو دست بدو بدو اومد طرفمونو گفت : - چه خبره😳 ؟؟ کی تهدید میکنه😱‌؟؟ کی زد ؟ کی خورد ؟ چن تا کشته داریم 😭؟؟ اصلا موضوع چیه😐؟؟ منو ارامـ دست از کل کل برداشتیم و با تعجب بهش خیره شدیم ، با اینهمه نگرانی الکی ارش نمیدونستیم چیکار کنیم ، با هم پقی زدیم زیر خنده🤣🤣 اونم انگار ناراحت شده ، وسایل به دست رفت تو اشپزخونه و غر غر کنان گفت : - زهرمار😒 منو باش واسه کیا دو کیلو مترو دوییدم تا یه وقت با این گیس و گیس کشیاتون بلایی سر هم نیارین . حالا دارین به من میخندین😐 خجالت بکشین از همون هیکلاتون 😏 نچ نچ نچ وااااای از دست این پسر😂😂 بنب خنده بود با ای حرفاش🤣 خنده هامون که تموم شد ارش گفت : - حالا چیشده بود که شما حالت تهاجمی گرفته بودین ؟؟ ارام با خنده گفت : - مانا خانم دنبال شوهر جونش میگشتن . انگاری گمش کرده 😂 ارش با تعجب گفت : - وااا😳 مگه شوهرش گمم میشه . - چمیدونم لابد میشه😂 - 😂 نه خیالت راحت زن داداش ، ارمان حمومه رفته یه دوش بگیره ، بعدم مگه اون دیلاق دنبال گشتن داره . حالا نکه خیلی گم هم میشه .😜 کهـ همون لحظه ارمان یه پس کله ای بهش زد ، اونم با چهره مظلوم دستشو گزاشت رو سرش و به طرف ارمان برگشت و گفت : واسه چی میزنی 🙁؟؟ ضعیف گیر آوردی !!😢 آرمان که سعی در کنترل خندش داشت با حالت جدی و اخمو گفت : -که دیلاق منم آره ؟؟🤨😠 آرش با دستپاچگی مصنوعی گفت : -نه ،،،، نه بابا،،،، شما به این رعنایی 😌 زیبایی😍 استادی 😎ماهی😋 خُلی😁 ببخشید گلی😅 کجا دیلاقی !!! 🧐 بلا به دور خان داداش 😜 من و الهه که از خنده رو زمین ولو شده بودم و نمیتونستم خودمونو جمع کنیم 😂🤣 خلاصه بعد از مسخره بازی ها و خنده هامون ، کم کم مامان بابا و ماهان و یاسمنم هم اومدن ، بعد از کمی گفت و گو ، سفر رو با همچین دیگه چیندیم و شام تو یه فضای گرم و صمیمی صرف شد ...😌😋 ... نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۵۴ * بعد از شام ظرفا رو با کمک ارام و یاسمن شسیم ، ساعتای ۱۰/۳۰ بود که مامان بابا بلند شدن و از مامان و بابای ارمان تشکر کردن و اماده شدن تا برن . منم بلند شدم و میخواستم برم اماده بشم که ارمان دستمو گرفت و گفت : - کجا خانم احدی !!!🤨 + خب میرم خونمون دیگه 🙃 - واقعا ؟؟ مگه قرار نبود شما امشب اینجا بمونی !! چون خیلی کار باهاتون دارم . + نه دیگ زحمت نمیدم 😅 شما هم خسته این ، منم میرم دیگ 😁 داشتم از دستش فرار میکردم که دوباره بازمو گرفت ، با چهره ای جدی و محکم اما معلوم بود که چشماش داره میخنده گفت : - شما امشب اینجا میمونی بگو چشم 😑 😂 راه دیگه ای نداشتم که ، زور بالا سرم بود ، با اجازه مامان بابا منم وایسادم اونجا . دفعه اولم نبود ولی میخواستم یکم سر به سرش بزارم . از بعدظهره مشغول بودیم و الن حسابی خسته بود😣 ، تو اتاق ارمان روی تخت ولو شدم و چشمامو بستم . چند ثانیه نگذشته بود که صدای بسته شدن در رو شنیدم و ارمانم اومد کنارم دراز کشید و با دستای گرمش دستمو گرفت . - خسته نباشی خانمم . چشامو باز کردم و با لبخند بهش گفتم : + 😊 سلامت باشی عزیزم . همینطور که داشتیم با هم صحبت میکردم یه چیزی یادم اومد . + راستییییی ارماننن !!!😁 - جانم 🧐 + چند روز پیش سمیرا بهم گفت بهت بگم یکم تو دانشگاه هوامونو بیشتر داشته باشی 😂 چون شوهرمی و میگه مردم پارتی دارن ما هم داریم مثلا .. ارمان که با لبخند بهم نگاه میکرد گفت : + خب عزیزم تو که میدونی بخاطر حساسیتهای دانشجوهای دیگه نمیشه کاری کنم . فردا میگن استاد برا خانم و رفیقاش بین ما تبعیض قائله . بعدم تو و دوستات که نیاز به پارتی بازی نداری. ماشالله درساتون خوبه😉 + اونکه اره نیاز به پارتی نداریم ما 😌 - اره ، علاوه بر اینا خودتم میدونی که من از این کارا اصلا خوشم نمیومده ، یادته که اوایل اون سال سر همین موضوع منو تو بحثمون شد و تو اینهمه ازم متنفر شدی و جوابمو نمیدادی !!😓 با یادواری اون سالها لبخند رو لبم اومد و گفتم : + اره یادمه ☺، چه روزایی بود ها 😄 ... ولی تو که سمیرا رو میشناسی که چقد لجبازه . ارمان که چشماش دیگ میخندید گفت : - مگه کسی از تو لجباز تر هم هست 😂 + بله که هست 😐 - کی ؟؟ 🤔 + جناب اقای احمدیان 😌😁 ارمان با این حرفم نزدیکم شد و بوسه ای طولانی روی گونم گذاشت 😘 و گفت : - اقای احمدیان فدای این خانم ناز و لجبازش بشه ❤ + خدانکنه عزیزم 💋 اون شبم من تو اغوش گرم و پر از ارامش و اطمینان همسر عزیزم تا صبح اروم خوابیدم . و چه قشنگه کنار کسی باشی که دلش برات میتپه و عاشقونه میخوادت 🥰😍❣ صبحم بعد از خوردن صبحانه کنار خانواده خوب و صمیمی ارمان ، با هم رفتیم به طرف دانشگاه . بعد از تموم شدن کلاسامون با بچه ها نشسته بودیم و ساندویچ میخوردیم🌯😋 که بهشون گفتم : + راستی ، دیشب با ارمان صحبت کردم سر اون موضوع ، دقیقا همون حرفایی که قبلا زده بودمو گفت ، من که میشناسم اینو بابا .😂🤦‍♀ سمیرا هم با قیافه دپرس گفت : - ☹️ یعنی دیگ پارتی بی پارتی 😒 + گفت که تو و دوستات درساتون خوبه دیگه نیاز به پارتی ندارین خب 😉 ولی مطمعن باشید بخاطر منم که شده هر جا لازم باشه کمکمون میکنه 😎 خیالتون تخت خواب 😜 - کوفت ت هم 😂 سقفو بگیر نریزه رو سرمون + اوووووی اسموووون 😵 نیافتی رو سرمون ها شیدا هم با خنده گفت : - اره اقا ارمانش هنو لازمش داره 😜🤣 + اونکه صدرصد 😌 هزار و پنح تا ارزو داریم هنوز 😁 ..... نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡