🔴طلبه عزیز محمد مسرور شبی امام زین العابدین علیه السلام را در خواب می بیند که وعده شهادت را به وی میدهد و ماجرای این رویای صادقه و سایر خواب هایش را در دفترچه خاطراتش می نویسد
🌸🌿این خواب خیلی مرا خوشحال کرد. خواب دیدم که امام سجاد(ع) نوید و خبر شهادت من را به مادرم می گوید و من چهره آنحضرت را دیده و فرمود: «تو به مقام شهادت می رسی» و من در تمام طول عمرم به این خواب دلب بستهام و به امید شهادت در این دنیا ماندهام و هم اکنون که این خواب را مینویسم یقین دارم که شهادت نصیبم میشود و منتظر آن هم خواهم ماند تا کی خداوند صلاح بداند که من هم همچون شهیدان به مقام شهادت برسم و به جمع آنها بپیوندم و هم اکنون و همیشه در قنوت نمازم همیشه الهم الرزقنی توفیق الشهادة فی سبیل الله است که خداوند شهادت را نصیبم کند و از خدا هیچ مرگی جز شهادت نمیخواهم.»
🦋خواب دوم:
"یک شب خواب دیدم،داشتیم با جمعی زیارت عاشورا می خواندیم، یک لحظه در قاب عکس، امام حسین(علیه السلام) را جلو خویش دیدم.آن عکس حرکت کرد و با من سخن گفت و گفت: هر وقت خواستی زیارت عاشورا بخوانی با معرفت بخوان و توجه ات به زیارت عاشورا باشد و آن را با تمام وجود بخوان و به معنای آن توجه داشته باش"
🦋خواب سوم:
"یک شب خواب دیدم.فکر کنم ماه رمضان بود. خواب دیدم حضرت علی (علیه السلام) در همان مسجد کوفه و در همان زمان که به شهادت می رسد پیشنماز است و جمعی پشت سر ایشان نماز می خوانند.خواب دیدم که یک لحظه ابن مجلم مرادی می خواهد با شمشیر به حضرت علی حمله ور شود و من آن لحظه نگذاشتم به حضرت صدمه ای برساند.دو یا سه بار می خواست حضرت علی را به شهادت برساند ولی من نمی گذاشتم تا که نماز تمام شد."
صلوات یادت نره رفیق شهدایی
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
❣🕊خدا خبر شهادت همسرم را روز خواستگاری به من داد
✨خانواده عموی شهید، همسایه ما بودند. از طرفی هم هر صبح جمعه در گلزار شهدای کازرون دعای ندبه برگزار میشود. روز ولادت حضرت معصومه(س) ما هم برای دعای ندبه رفتیم گلزار. آن روز وقتی با چند نفر از آشنایان سلام و علیک میکردم، مادر آقامحمد من را دیده بودند و وقتی برگشتیم منزل، تماس گرفتند و من از تُن صدایشان فهمیدم همان خانمی هستند که ۶ ماه پیش برای خواستگاری تماس گرفته بودند و ما هم جواب رد داده بودیم.
آن زمان من در حال تحصیل در مقطع پیش دانشگاهی بودم.
این بار برای عصر قرار گذاشتیم، مادرشان آمدند و جلسه دوم هم خود آقامحمد آمد. من آن زمان خواستگارهای زیادی داشتم و درست چند شب قبل از ایشان مهندسی آمده بودند که از لحاظ مالی در سطح خیلی بالایی بودند؛ اما چون اعتقادشان را قبول نداشتم جواب رد دادم. من در مسائل اعتقادی خیلی سختگیر بودم و میگفتم که مال برای من ملاک نیست. فقط ایمان طرف مقابلم برایم مهم است، من ملاکهای خیلی ریزی داشتم، طوری که دوستانم میگفتند هیچ وقت چنین فردی را پیدا نمیکنی.
وقتی آقامحمد آمد، اطرافیان گفتند زندگی با یک طلبه از نظر مالی خیلی سخت است. تو خواستگارهای زیادی داری و میتوانی با کسی که از لحاظ مالی وضع بهتری دارد ازدواج کنی. گفتم فقط ایمانش برایم مهم است؛ ولی به خاطر اینکه این حرفها را خیلی تکرار میکردند، یک شب قبل از اینکه با خانواده بیایند منزل، پای سجاده قرآن را در دست گرفتم و گفتم: خدایا! من فقط ایمان و تقوای او برایم مهم است. من قرآن را باز میکنم، خودت دلم را آرام کن که حرف اطرافیان خللی در تصمیم من ایجاد نکنند.
قرآن را که باز کردم آیه ۲۹ سوره هود آمد. آیه این بود: «باز بگو من از شما ملک و مالی نمیخواهم، اجر من با خداست و من آن مردم با ایمان را هر چند فقیر باشند از خود دور نمیکنم که آنان به شرف ملاقات خدا میرسند، ولی شما خود مردمینادانید.»
همان موقع گفتم خدایا! من معنی تک تک کلمات را متوجه میشوم، اینکه از خودم دورش نکنم؛ ولی اینکه به شرف ملاقات تو میرسد را متوجه نمیشوم!
🌱وقتی خبر شهادتشان را به من دادند، گفتم خدایا! تو همان روز خواستگاری خبر شهادتش را به من دادی.
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
📚معرفی کتاب از شهید مسرور؛
《قصه دل کندن 》
داستان زندگی طلبه مدافع حرم شهید محمد مسرور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایتگری شهدا🕊✨
روایتگری سعید آزاده از خواب عجیب شهید محمد مسرور
شهادت هنر مردان خداست😔🌹
شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
16-Da.MP376711.mp3
6.31M
#کتاب_صوتی
#دا
#خاطرات
#سیده_زهرا_حسینی
💐 قسمت #شانزدهم💐
کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است .
هدیه به امام زمان عج الله
اللهمَّ عجل لولیک الفرج
یادشهداکمترازشهادت نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🍃💚#زندگینامه امام جوادعلیه السلام💚🍃
🍃💚 امام نهم شیعیان 💚🍃
🍃❣💖نام: محمّد
🍃❣💖لقب: جواد، التقی
🍃❣💖کنیه: ابو جعفر
🍃🌷💙نام پدر: علی بن موسی الرضا ع
🍃🌷❤️نام مادر: خیزران
🍃❣💝روز ولادت(ه ق): 10 رجب سال 195 ه ق
🍃❣💚مکان ولادت: مدینه-عربستان سعودی
🍃❣💜مدت امامت(ه ق): 17 سال
🍃❣💙مدت عمر(ه ق): 25 سال
🍃🕌💔روز شهادت(ه ق): آخر ذیقعده سال 220 ه ق.
🌿💚🤍❤️🌿
🍂🥀🔥فرمانروایان زمان: معتصم عباسی(علیه لعنه)
🍂🥀🔥 نام قاتل: بدست همسرش ؛
ام فضل بدستور معتصم (علهیم لعنه)
🍃🕌💔محل دفن: کاظمین - عراق
💙فرزند پسر: 4
❤️فرزند دختر 4
🌿💚🤍❤️🌿
🍃💝مادر بزرگوار امام جواد علیه السلام (خیزران)؛ بانویی از خاندان ماریه قبطیّه ؛( یکی از همسران رسول خدا صلی الله علیه و آله) بود.
🍃🌷💚یکی از دوهمسرحضرت جواد (ع ) ام الفضل (علیه لعنه )دختر مأمون عباسی بود .
🍃🌷💚حضرت جوادع در مدینه زندگی میکرد و دوبار بدستور خلیفه عباسی به بغداد مرکز حکومت عباسیان آمد
🍃🌷💚بار اول به اجبار با دختر مامون ازدواج کردو بار آخر نیز در سال ۲۲۰ه ق به بغداد فرا خوانده شد که منجر بشهادت ایشان شد .
🌿💚🤍❤️🌿
🍃🕌🌷💔امام جواد ع پس از شهادت در جوار پدر بزرگ خود امام موسی کاظم ع در شهر کاظمینِ عراق دفن گردید.
🍃🌷💚حضرت جواد (ع ) از دختر مامون فرزندی نداشت و در پایان عمر نیز بدست همین ملعونه و بدستور معتصم مسموم وبشهادت رسید.
🍃🕌🌷💚حضرت امام محمد تقی همسر دیگری مشهور به ام ولد و به نام سمانه مغربیه داشت که از ایشان 4 پسر و 4 دختر بدنیا آمدند که امام هادی ع ؛ موسی مبرقع ع و حکیمه خاتون س از مشهورترین فرزندان آن حضرت هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه کانال و تبلیغ کنید😍
ممنونم از حمایت تک تک شما عزیزان
الهی شفاعت و دعای شهدا بدرقه زندگیتون باشه
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت39
شال گردن بوی روزهای باران خورده را میداد که تلفنم زنگ زد. اسم تو روی صفحه افتاده بود.
_هیچ معلومه کجایی آقا مصطفی؟
_اول سلام!
_بسیار خب،علیک،حالا کجایی؟
_فرودگاه!
_کجا میری؟
_بگم جیغ و داد راه نمیندازی؟
_بگو آقا مصطفی،قلبم اومد تو گلوم!
_عراق!
گلوله های کاموا را چنگ زدم.
_میری عراق؟به اجازه کی؟که بعد بری سوریه؟
_رشته ای بر گردنم افکنده دوست!
زدم زیر گریه.
_کاش الان اونجا بودم عزیز!
_که چی بشه؟
_آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی!
_لذت میبری زجر بکشم؟
_بس کن سمیه!چرا فکر میکنی من دل ندارم؟خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟
بلند تر گریه کردم.انگار همه مسافرها متوجه شده بودند.
_خداحافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش!
گوشی را قطع کردی.چند بار شماره ات را گرفتم،اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم،درحالی که اشک هایم می آمدند.کجا میرفتی آقا مصطفی؟میرفتی تا ماه شوی.
((باید وقتی میره و زنگ میزنه کلی هم بهش روحیه بدی دخترم.))
این را مامانم گفت. کل خانواده ام موافق سوریه رفتنت بودند. فقط مامان میگفت:((کاش قبل رفتنش بگه و بره!))اما خودم میدانستم چندان فرقی هم نمیکرد،چه میگفتی چه نمیگفتی.تازه اگر از قبل میدانستم روزهای بیشتری زجر میکشیدم.از سفر شمال آمدم.فاطمه را گذاشتم پیش مامان و آمدم خانه خودمان که دیدم آنجا شده بود سلول انفرادی . چند دست لباس برای خودم و فاطمه برداشتم و زدم بیرون.
از همان روز حال من بد شد و حال فاطمه بدتر. تب کرده و تهوع داشت،اما آزمایش ها هیچ ویروس یا میکروبی را نشان نمیداد. به دکتر گفتم:((پدرش ماموریته. میتونه علت بیماریش همین باشه؟))گفت:((چرا که نه؟ولی باهاش مدارا کنین.))اورا میبردم خرید،پارک،شهربازی،اما فاطمه فقط تورا میخواست،مثل دلِ من.
پدرت،پدرم و دایی هایش می آمدند کمک حال فاطمه باشند،حالی که خراب بود و او که جیغ میزد و گریه میکرد. گاه مجبور بودم مسافتی طولانی را بغلش کنم و این به قلبم فشار می آورد. کافی بود به دلش راه نیایم،ساعت ها گریه میکرد،جان سوز و بی امان و من هم پا به پای او.
روزی پدرت مارا به حضرت عبدالعظیم (ع)برد. چون فاطمه توانسته بود آیت الکرسی را حفظ کند،برایش چادر خرید . از آنجا ما را به دریاچه چیتگر برد تا قایق سواری کنیم. فاطمه میخندید و شاد بود و من به خورشیدِ در حال غروب نگاه میکردم و آبی که به رنگ خون درآمده بود. اشک هایم می آمدند.
یادم افتاد که یکبار فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که به موهایش زده بودم در سرش فرو رفت و خون پیشانی اش را پوشاند . دست و صورتش را شستم و سرش را چسب زدم و اورا خواباندم و رویش را پوشاندم.
وقتی آمدی با مقدمه چینی و دلهره گفتم:(شرمنده،حواسم به فاطمه بود،فقط یک لحظه از او غافل شدم که از روی چارپایه افتاد و سرش شکست!)
گفتی:(میخوای فاطمه رو قربونی کنم تا از روی اون رد شی؟)
تو نبودی و من تمام دلتنگی ام را در دفتری جلد چرمی که ماه و ستاره ای روی آن بود با کاغذ هایی صورتی میریختم.
برایت دلنوشته مینوشتم ورد اشک هایم را به جا میگذاشتم.
میخواستم وقتی آمدی، بدهم آنها را بخوانی. دفتر شده بود سنگ صبور و من منتظر که بیایی و سنگ صبورم را جلوی چشمانت بگیری و بگویم:((بخون آقا مصطفی! بخون و ببین چه خونابه ای در دلش موج میزنه!))
روزهای نبودنت، روزهای نبودنت، روزهای دلتنگی ام بود. روزهای سرد و دل اشوبه و اضطراب. از تو فقط یک شماره تلفن داشتم که آن هم برای آشپزخانه ای بود که در زیر زمین حرم حضرت رقیه (ع) بود. هرروز چند بار پشت هم زنگ میزدم آنجا.
یکبار گفتی:((سمیه چند نفر از بچه های کهنز اینجان. خانم یکی از اینا وقتی زنگ میزنه خیلی بی قراری میکنه. میشه شماره اش رو بدم بهش زنگ بزنی و نصیحتش کنی؟))
گفتم:((یکی باید خودم رو نصیحت کنه!))
با این همه شماره را گرفتم و بهش زنگ زدم. خانم عسگرخانی بود.
از من کوچک تر بود و نگران تر. باهم دوست شدیم. تو میخواستی با این آشنایی متوجه شوم که تنها نیستم و غیر از من قلب های عاشق دیگری هم هست. من و او هر دو درد مشترکی داشتیم. هر دو نگران همسرانمان بودیم و وقتی با هم حرف میزدیم، این هم صحبتی ها آراممان میکرد. روزی زنگ زدی:(آمریکا تهدید کرده به سوریه حمله میکنه، اگه حمله کرد و خبری از من نشد بدون که من توی پناهگاهم.)
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...