🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱
احترام نظامی امیر زوار جنتی به برادرش شهیدمدافع حرم
.
📸 آخرین عکس از شهید #مهدی_لطفی نیاسر ۴۰ دقیقه قبل از شهادت
🔹انتشار برای نخستین بار به مناسبت ۲۰ فروردین؛ سالروز شهادت شهید مهدی لطفی نیاسر و ۶ همرزم دیگرش در حمله هوایی رژیم صهیونیستی به پایگاه تیفور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرزند سردار زاهدی: سرباز دیگری پرچم را برمیدارد
🔹خون یک شهید که به ناحق به زمین ریخته میشود حرارتی در قلوب ایجاد میکند و باعث میشود هزارانهزار نفر جای این شهید را پر کنند. این نهضت ادامه پیدا میکند و پرچم ایران، پرچمی نیست که به زمین بیفتد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ - سالروز شهادت امیر سرافراز ارتش اسلام، سپهبد علی صیاد شیرازی
⏳ ساعت ۶:۴۵ صبح هنگام خروج از منزل یکی از منافقان در لباس رفتگر به بهانه تحویل دادن نامه به ایشان، با شلیک گلوله، ایشان را به شهادت رساند 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم دیده نشده ازصیاددلها
امیر سپهبد شهید #صیاد شیرازی
چقدر عاشقانه، خالصانه وبسیجی گونه
دربین رزمندگان درحال وضو گرفتن هست
❇️سلامتی حضرت امام زمان عج 3صلوات❇️
📢⬅️حواسمان باشد باید جوابگوی شهدا و خانواده بزرگوارشان نزد خداوند متعال باشیم
⬅️از دخترانشان گذشتند که گذر نامردان به دیگر دختران نیوفتد...
#التماس دعا
مدیون شهداییم
هدیه دسته گلی ازجنس صلوات نثارشان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ 🌺
اللهم عجل لولیک الفرج بحق سیدة زینب الکبری سلام الله علیها 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢گریه های همکاران و همرزمان شهید جهان بیگی با دیدن و شنیدن صدای فرزند شهید که بر سر خاک، بابایش را صدا می زد...
گلزار شهدای شهرستان کلاله
دوشنبه ۱۴۰۳/۱/۲۰
🔹پدرم خیالت راحت همه هوایم را دارند اما از تو چه پنهان بدجور دلم هوای تو را كرده، هرچه بزرگتر می شوم انگار دلم تنگ تر می شود، مادرم می گوید لباس های نظامی ات را برایم به یادگاری گذاشته ای، راستش من كه کوچک هستم لباس هایت را نمی توانم بپوشم، تازه برای من گشاد هستند، ولی از بس دوستش دارم گاهی آنها را می پوشم.
پدرم، كلاهت كم كم برایم اندازه می شود، مادرم می گوید: با كلاه چقدر شبیه پدرت هستی، حالا با كلاه نظامی برای عكس قاب شده ات احترام می گذارم. كلاه نظامی ات را كه می پوشم بچه های محله هم فهمیده اند كه پدرم نظامی بوده و بیشتر احترام مرا نگه می دارند.
روزهای دلگیری است، از من می پرسند دلت برای پدرت تنگ شده، چه باید بگویم؟ راستش را بخواهی دلم گرفته چون خیلی دلم برای تو تنگ شده آنقدر زیاد كه با این سئوال در دلم گفتم مگر هنوز نمی دانند چه چیزی را از دست داده ام كه می پرسند چقدر دلتنگت شده ام؟ خب معلوم است كه دلتنگ می شوم، درست است كه زندگی می كنیم و زندگی ادامه دارد ولی زندگی ما به آسانی زندگی دیگران نیست. مگر می شود دلتنگت نباشم، مگر می شود من و دوستم كه پدرش هر روز ساعت یك به مدرسه می آید و یك بغل سیر می بوسدش و با هم به اغذیه فروشی رو به روی مدرسه می روند فرقی نداشته باشم. تازه وقتی بابای دوستم من را از مدرسه به خانه می آورد و دوستم با پدرش جلو سوار می شوند و من پشت سر، به یاد تو هستم و یواشكی بغضم را پنهان می كنم.
ارسالی از اعضای محترم 👆👆👆👆👆
برا سلامتی و حاجت روایی و
عاقبت بخیری عزیزان ارسال کننده
پست های معنوی صلوات🤲
ممنونم ازلطف و حمایت شما عزیزان
منتظر ارسالیهای زیباتون هستیم
لطفا به این آدرس ارسال کنید
👇👇👇👇👇👇👇
@mahdi_fatem313
دعایوداعباماهرمضان۩مطیعی.mp3
20.74M
😭👋دعای وداع با ماه مبارک رمضان
🌌🌑 در شب و روز آخر ماه مبارک رمضان
امام زین العابدین حضرت سجاد ﷺ
💠 دعای چهل و پنجم صحیفه سجادیه
❇️ اللَّهُمَّ يَا مَن لاَ يَرغَبُ فِي الجَزَاءِ وَ يَا مَن لاَ يَندَمُ عَلَى العَطَاءِ
🔶 اى خداوندى كه در برابر نعمتهايى كه بندگانت را ارزانى مى دارى به پاداشت رغبتى نيست
🎙 با نوای حاج میثم مطیعی
┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═┄
از خواننده دعا التماس دعا دارم 🤲
دعاگوی شما عزیزان شهدایی هستم
محتاج دعای خیر شما عزیزان شهدایی 😭🤲
حــــــــــــلالم کـــــــــنید 😔🤲
اللهمَّ عجل لولیک الفرج
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
ســــــــلام به دوستان عزیز شهدایی 👋
طاعات و عبادات قبول
ماه رمضان هم تموم شد 😔
ان شاءالله که بهترین بهره را برده باشیم
خدایا به لحظات آخر ماه پربرکت رسیدیم
اگه گناهان مون بخشیده نشد قسم به این ماه عزیز قسم به امام زمان عج الله
قسم به سر شکافته ی مولاجان علی علیه السلام
قسم به دوازده امام چهارده معصوم
گناهان مارا ببخش و بیامرز 🤲
خدایا عیدی مارا ظهور امام زمان عج الله
قرار بده 🤲
خدایا همه بیماران ویژه بیماران مد نظرم
شفای عاجل عنایت بفرما 🤲
خدایا جوانان مارا خوشبخت و موفق و عاقبت بخیر بفرما 🤲
خدایا آرزوی همه آرزومندان ویژه عزیزان گروه شهدایی برآورده بخیر بفرما
خدایا بی اولادان اولاد صالح و سالم عنایت بفرما 🤲
خدایا ما و نسل مارا هدایت و عاقبت مارا
ختم به شهادت قرار بده 🤲
سفرهای زیارتی نصیب همه آرزومندان بگردان 🤲
خدایا بهترین های خود نصیب و روزی تک تک عزیزان مقدر بفرما 🤲
کوتاهترین دعا برا بزرگترین آرزو
اللهمَّ عجل لولیک الـــــــــــفرج 🤲
خدایا از عمرم بگیر
برعمر رهبرم بیفزا🤲
دوستان عزیز از شما تقاضا دارم
اگه از بنده حقیر دلخوری دارین
باعث اذیت شدن شما شدم
یا کم کاری کردم به برکت این ماه
عزیز حلالم کنید و ببخشید 🤲😔
دعاگوی شما عزیزان شهدایی هستم
محتاج دعای خیر شما عزیزان شهدایی هستم
پیشاپیش عیدتون مبارک
نماز عید فطر و صدقه نیابت آقاجان
یادتون نره رفقای شهدایی و مهدوی
عیدی ما ظهور آقاجان ما باشد صلوات
بر چهره دلربای مهدی صلوات
17.mp3
9.92M
#کتاب_صوتی
#تپه_های_برهانی
#خاطرات
#سیدحمیدرضا_طالقانی
💐 #قسمت_هفدهم💐
کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است .
یادشهداکمترازشهادت نیست
اللهمَّ عجل لولیک الفرج
هدیه به امام زمان عج الله
🌷#دختر_شینا
#قسمت29
✅ فصل هشتم
💥عصر روزی که میخواست برود، مرا کشاند گوشهای و گفت: « قدم جان! من دارم میروم؛ اما میخواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر میکنی اینجا به تو سخت میگذرد، برو خانهی حاجآقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خود ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعیام را میکنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانهای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر میخواهی بروی خانهی حاجآقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زدهام. آنها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو. »
💥 کمی فکر کردم و گفتم: « دلم میخواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی میکنم. خیلی سخت میگذرد. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: « پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است. »
💥 ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانهی پدرم. صمد مرا به آنها سپرد. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوریاش را نمیتوانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبیهایش میافتادم و بیشتر دلم برایش تنگ میشد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا مینشستم، تعریف از خوبیهایش بود. روز به روز احساس علاقهام نسبت به او بیشتر میشد. انگار او هم همینطور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. میگفت: « قدم! تو با من چه کردهای! پنجشنبه صبح که میشود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر میکنم اگر تو را نبینم، میمیرم. »
💥 همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیهام را از خانهی مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاقهای پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانهی پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانهی پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
💥 صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: « من میروم. تو هم اسباب و اثاثیهمان را جمع کن و برو خانهی عمویم. من اینجا نمیتوانم زندگی کنم. از پدرت خجالت میکشم. »
همان روز تازه فهمیدم حاملهام. چیزی به صمد نگفتم. فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بندهی خدا تنها زندگی میکرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: « عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. میخواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم. »
💥 عمو از خدا خواستهاش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آنها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بندهی خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانهی مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت. چند روز بعد قضیهی حاملگیام را به زنبرادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمیگذاشتند.
💥 یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حاملهام، سر از پا نمیشناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومن. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد میگفت: « تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام میشود. دیگر کار نمیگیرم. میآیم با هم خانهی خودمان را میسازیم. »
💥 اول تابستان صمد آمد. با هم آستینها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک میکردم و هم روزه میگرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک میشدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایدهای نداشت.
💥 بیحال گوشهای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزهات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمیرفتم.
گفت: « الان میروم به آقا صمد میگویم بیاید ببردت بیمارستان. » صمد داشت روی ساختمان کار میکرد. گفتم: « نه... او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب میشود. »
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: « بیا روزهات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی. » قبول نکردم. گفتم: « میخوابم، حالم خوب میشود. » خدیجه که نگرانم شده بود گفت: « میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچهی عقبمانده به دنیا آوردی، میگویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.» این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. ته دلم میگفتم اگر روزهام را بخورم، بچهام بیدین و ایمان میشود.
🔰ادامه دارد....