eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
24.2هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمایی زیبا از قبر اقا ابوالفضل عباس علیه السلام و آبی که دور قبر میپیچه...😔😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻 احکام ❓ تا چه زمان تیمم بدل از غسل صحیح است؟ ✔️ حجت‌الاسلام محمدی کارشناس احکام پاسخ می‌دهند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍آیت الله مؤیدی ؛ توصیه میرزا جواد آقای ملکی تبریزی قرائت سه بار سوره توحید بعد از هر نماز و هدیه به امام زمان ارواحنا فداه...
ارسالی از اعضای محترم 👆👆👆👆👆 برا سلامتی و حاجت روایی و عاقبت بخیری عزیزان ارسال کننده پست های معنوی صلوات🤲 ممنونم ازلطف و حمایت شما عزیزان منتظر ارسالیهای زیباتون هستیم لطفا به این آدرس ارسال کنید 👇👇👇👇👇👇👇 @mahdi_fatem313
در_محضر_شهدا شهید_والامقام محمد_سعید_یزدانیان خواهرانم! اولین توصیه‌ من حجاب توست. برای این‌که خون من و امثال من باعث شده که شما آزادانه در خیابان‌ها قدم بزنید ، بدون این‌که کسی مزاحم‌تان شود. خواهرم ! توصیه من تنها به شما نیست؛ بلکه به تمام زنان و دختران وطنم است . اصل مطلب این است که حداقل سعی کنید خون‌های ما که به خاطر شما ریخته شده پایمال نشود . شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات
شهدا حجاب رگ هاش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت. وقتی دکتر این مجروح رو دید به من گفت بیارمش داخل اتاق عمل. منچادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم رو در بیارم تا راحت تر بتونم مجروح رو جابه جا کنم... مجروح که چند دقیقه‌ای بود به هوش اومده بود، به سختی گوشه چادرم رو گرفت و بریده بریده گفت: "من دارم می‌رم تا تو چادرت رو در نیاری. ما برای اسلام داریم می‌ریم..." چادرم تو مشتش بود که شهید شد... از اون به بعد تو سخت ترین شرایط هم چادرم رو کنار نگذاشتم... شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات
امیر_سرلشگر خلبان_شهید حسین_مقیمی جوان‌ترین خلبان دوران دفاع مقدس امیر سرلشکر خلبان یکی از خلبانان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در جنگ تحمیلی است که در نهمین روز از فروردین ماه سال ۱۳۲۲ در یکی از محلات تهران متولد شد. پس از اخذ مدرک دیپلم متوسطه در سال ۱۳۵۳، در آزمون ورودی و معاینات دانشکده خلبانی نیروی هوایی پذیرفته شد. او آموزش‌های مقدماتی شامل دروس تئوری و پرواز‌های اولیه را در سال ۱۳۵۴ به اتمام رساند و سپس برای ادامه تحصیلات، به همراه سایر دانشجویان، به کشور آمریکا اعزام شد. سال ۱۳۵۶ بود که با اتمام آموزش‌های پیشرفته، موفق به دریافت گواهینامه پرواز و نشان خلبانی شد و به ایران بازگشت. با توجه نمرات و نظر فرماندهان، برای تکمیل فن پروازی در پایگاه چهارم شکاری وحدتی (دزفول)، به یادگیری تخصصی فنون پرواز با جنگنده شکاری ۵-F مشغول شد. در ادامه مسیر خدمت، مشغول گذراندن دوره‌های رهبری دسته پروازی (لیدری) شد که این زمان، مقارن با پیروزی انقلاب اسلامی و تغییر روند مسیر آموزش‌های این دوره بود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ پیشگویی که با قاطعیت امروز را پیش‌بینی کرده... جوانی شهید رو در کنارشون ببینید...
ارسالی از اعضای محترم 👆👆👆👆👆 برا سلامتی و حاجت روایی و عاقبت بخیری عزیزان ارسال کننده پست های معنوی صلوات🤲 ممنونم ازلطف و حمایت شما عزیزان منتظر ارسالیهای زیباتون هستیم لطفا به این آدرس ارسال کنید 👇👇👇👇👇👇👇 @mahdi_fatem313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صوتی سه دقیقه در قیامت 👇👇👇
@Menbaraali-سه دقیقه در قیامت1.mp3
27.55M
🔈 شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 ▫️جلسه اول 📅98/07/06
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لحظه ای با رمان شهدایی 👇👇👇👇
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 ✅ فصل دهم 💥 سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک‌دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می‌خواست صمد خودش پیش مهمان‌هایش بود و از آن‌ها پذیرایی می‌کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند. 💥 وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق‌ها که به بشقاب‌های چینی می‌خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: « خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید. » مهمان‌ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن‌داداش‌هایم رفتند و ظرف‌ها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمان‌ها میوه و شیرینی‌شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج‌آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. 💥 هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد، مهمان‌ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن‌ها نبود. با نگرانی پرسیدم: « پس صمد کو؟! » خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: « ظهر از این‌جا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چندتا آمپول و قرص، خونِ دماغِ گرچی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: « شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد برمی‌گردم. » 💥 پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می‌ترکیدم. بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می‌خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: « حاج‌آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری. » وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ‌ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم. 💥 حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می‌شدم، یا کارهای خانه بود یا شست‌وشو و رُفت‌و‌روب و آشپزی یا کارهای بچه‌ها. زن‌داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست‌تنها نمی‌گذاشت. یا او خانه‌ی ما بود، یا من خانه‌ی آن‌ها. خیلی روزها هم می‌رفتم خانه‌ی حاج‌آقایم می‌ماندم. 💥 اما پنج‌شنبه‌ها حسابش با بقیه‌ی روزها فرق می‌کرد. صبح زود که از خواب بیدار می‌شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه‌شب‌ها زود می‌خوابیدم تا زودتر پنج‌شنبه شود. از صبح زود می‌رُفتم و می‌شستم و همه جا را برق می‌انداختم. بچه‌ها را ترو تمیز می‌کردم. همه چیز را دستمال می‌کشیدم. هر کس می‌دید، فکر می‌کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود.  غذای مورد علاقه‌اش را بار می‌گذاشتم. آن‌قدر به آن غذا می‌رسیدم که خودم حوصله‌ام سر می‌رفت. گاهی عصر که می‌شد، زن‌داداشم می‌آمد و بچه‌ها را با خودش می‌برد و می‌گفت: « کمی به سر و وضع خودت برس. » 💥 این‌طوری روزها و هفته‌ها را می‌گذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: « می‌خواهم امروز بروم. » بهانه آوردم: « چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو. » گفت: « نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم. » گفتم: « من دست‌تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه‌کار کنم؟ » گفت: « تو هم بیا برویم. » جا خوردم. گفتم: « شب خانه‌ی کی برویم؟ مگر جایی داری؟! » گفت: « یک خانه‌ی کوچک برای خودم اجاره کرده‌ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می‌آید. » گفتم: « برای همیشه؟ » خندید و با خونسردی گفت: « آره. این‌طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت‌تر می‌شود و آمد و رفت هم مشکل‌تر. بیا جمع کنیم برویم همدان. » 🔰ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 ✅ فصل یازدهم باورم نمی‌شد به این سادگی از حاج‌آقایم، زن‌دادشم، شیرین جان و خانه و زندگی‌ام دل بکنم. گفتم: « من نمی‌توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می‌شود.»اخم‌هایش تو هم رفت و گفت: « خیلی زرنگی. تو طاقت دوری نداری، آن‌وقت من چطور دلم برای تو و بچه‌ها تنگ نشود؟!  می‌ترسم به این زودی چهار پنج نفر بشوید؛ آن‌وقت من چه‌کار کنم؟! » گفتم: « زبانت را گاز بگیر. خدا نکند. » آن‌قدر گفت و گفت تا راضی شدم. یک‌دفعه دیدم شوخی شوخی راهی همدان شده‌ام. گفتم: « فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمی‌توانم تاب بیاورم، برمی‌گردم‌ها! » همین‌که این حرف را از دهانم شنید، دوید و اسباب اثاثیه‌ی مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: « حالا یک هفته‌ای همین‌طوری می‌رویم، ان‌شاء‌اللّه طاقت می‌آوری. » قبول کردم و رفتیم خانه‌ی حاج‌آقایم. شیرین جان باورش نمی‌شد. زبانش بند آمده بود. بچه‌ها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همه‌ی فامیل خداحافظی کردیم. بچه‌ها از مادرم دل نمی‌کندند. خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمی‌آمد. گریه می‌کرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم می‌گفت: « شینا، شینا » هر طور بود از شینا جدایش کردم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آن‌قدر ماشین را پر کرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود. ژیان قارقار می‌کرد و جلو می‌رفت. همدان خیلی با قایش فرق می‌کرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول دوری از حاج‌آقایم بی‌تابم می‌کرد. آن‌قدر که گاهی وقت‌ها دور از چشم صمد می‌نشستم و های‌های گریه می‌کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می‌دیدم. هفته‌ی اول برای ناهار می‌آمد خانه. ناهار را با هم می‌خوردیم. کمی با بچه‌ها بازی می‌کرد. چایش را می‌خورد و می‌رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب‌کاری منافقین و تروریست‌ها. صمد با فعالیت‌های گروهک‌ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده‌ی دیگری هم داشت.  حالا دوست و آشنا و فامیل می‌دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می‌خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می‌شدند. یا این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می‌خواند. قایش مدرسه‌ی راهنمایی نداشت. اغلب بچه‌ها برای تحصیل می‌رفتند رزن – که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه‌ها، مهمان‌داری و کارهای روزانه خسته‌ام می‌کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود.تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می‌داد که صدای زنگ در بلند شد.تیمور رفت و در را باز کرد. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم.برادر‌شوهرم، ستار،بود.داشت با تیمور حرف می‌زد.کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت:«من با داداش ستار می‌روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم:«صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: « الان برمی‌گردیم. »شک برم داشت،گفتم:«چرا آقا ستار نمی‌آید تو؟» همین‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت، گفت:«برای شام می‌آییم.»دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم:«نه، طوری نشده.حتماً ستار چون صمد خانه نیست،خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می‌خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد،نزدیک غروب،دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار.تا در را باز کردم، پرسیدم:«چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه‌ی اتاق.هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می‌گفت:«مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه‌هایم تنگ شده. آمده‌ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می‌کردم؟! نه،باور نکردم.اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. دلهره‌ای افتاده بود به جانم که آن سرش نا‌پیدا.توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی‌بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج‌آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می‌شوند. همان جلوی در وارفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده ، کسی جواب درست و حسابی نداد.همه یک کلام شده بودند:«صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می‌کردم؛ اما باور نکردم. می‌دانستم دارند دروغ می‌گویند. اگر راست می‌گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود.تیمور با برادرش کجا رفته؟!چرا هنوز برنگشتند.این همه مهان چطور یک‌دفعه هوای ما را کردند. 🔰ادامه دارد....
🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🚨 ✌🏻 پـــــدر علــم موشکــی ایـــــران که بــود!!؟
🚨 ✌🏻 حاج حسن‌ طهرانی مقدم داری میبینی!؟ موشک هات قلب اسرائیل رو هدف گرفته آرزوت برآورده شد حاجی :)
🔴 با مهم‌ترین سامانه‌های پدافندی ایران آشنا شوید