🌹دیگر بر نمی گردم
آخرین باری که احمد می خواست جبهه برود، به مادرم گفت: «مادرجان! من دیگر بر نمی گردم. کارهایت را انجام بده، قندی می خواهی بشکن، خانه و زندگی را مرتب کن، این دفعه دیگر برنمی گردم. من جوابم را از آقا امام رضا گرفتم.» او چند وقت قبل به زیارت امام رضا علیه السلام رفته بود.
بعد ادامه داد: «مادر! من برای تو هیچ کاری نکرده ام، ولی آن قدر تو را بالا می برم کهم همه چیز را جبران کنم.»
درست است که 17-18 سال از شهادت او می گذرد، ولی من اصلا نمی توانم باور کنم که احمد رفته. فکر می کنم هنوز زنده است. احساس می کنم پیش خودم هست و همیشه با من حرف می زند.
خواهر شهید
🌹یافتن کجا و بافتن کجا
.... و اما شما عزیزان شهید! شما بر بال سپیده کدام ملک نشستید که بی امان و شتابان به سوی معبد شتافتید؟ شما در نماز شب هایتان با خدا چه گفتید که معبود این گونه زود پذیرفت تان؟ شما خدایتان را با دیده بصیرت چگونه دیدید که عاشقش شدید، عاشقتان شد و به حضور پذیرفت تان؟ ...
پاسخم را بدهید، تو را به خدا بگویید، نگذارید که سوال هایم بی جواب بماند. البته! البته که جوابها روشن است. می دانم چه گفتید، می دانم چه خواندید، چه دیدید، کجا رفتید، در کجا هستید!
شما همگی رفتید و ما را «لیاقت» رفتن نبود، عاشق کجا و عاشق نما کجا! یافتن کجا و یافتن کجا!
از دست نوشته های شهید
🌹میام پیشت
وقتی محمد شکری شهید شد، هنگام دفنش، سیداحمد او را داخل قبر گذاشت و به او گفت: «قبل از این که چهلمت برسه، میام پیشت!» او گفته بود که من شنبه شهید می شوم و دوشنبه جنازه ام را می آورند.
همان هم شد. جنازه او را روز دوشنبه، مقارن با چهلم شهادت محمد شکری آوردند.
🌹شفاعت شهید
یکی از آشنایان خواب شهید «احمد پلارک» را می بیند. او از شهید تقاضای شفاعت می کند. شهید پلارک در جواب می گوید: «من نمی توانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی می توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید، هم چنین زبان هایتان را نگه دارید. در غیر این صورت، هیچ کاری از دست من بر نمی آید.»
🌹بوی مزار
مشهور است که از مزار شهید «سیداحمد پلارک» که در بهشت زهرا علیه السلام تهران، قطعه 26، ردیف 32، شماره 22 واقع اشت، بوی عطر به مشام می رسد.
درباره علت این موضوع تا به حال صحبت های فراوان و نقل قول های زیادی شده است. باید اذعان کرد که بوی مزار شهید، هیچ علتی جز لطف و فضل الهی و رابطه ماورایی که او با خدا و اولیا الله داشته است، ندارد و هیچ کس هم چیزی از این رابطه نمی داند. هر کس هم موردی نقل کرده، جز شایعه چیزی بیش نیست. علتش را فقط خدا می داندو بس.
مادر شهید
صلوات یادت نره رفیق شهدایی
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🍃🌹می گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر (ص)؛ «غسیل الملائکه» بوده است و به همین علت مزار او همیشه خوشبو و عطرآگین است
🌺فرمانده آرپی چی زنهای گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله، همان شهیدی است که مزار عطرآگینش مورد توجه بسیاری از افراد بوده و زیارتگاه مراجعه کنندگان به گلزار شهدای تهران شده است.
وی در 7 اردیبهشت 1344 دیده به جهان گشود و اصالتی تبریزی داشت.
شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های شلمچه، به عنوان یک سرباز معمولی همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بود، به طوری که بوی بدی بدن او را فرا می گرفت.
تا اینکه در سال 66 در یک حمله هوایی هنگامی که او به مانند سایر روزها در حال نظافت بود، موشکی به آنجا برخورد کرده و او شهید و در زیر آوار مدفون می شود.
پس از این اتفاق هنگامی که امدادگران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه بوی شدید گلاب از زیر آوار می شوند، پس آوار را کنار زده و با پیکر پاک این شهید که غرق در بوی گلاب بود؛ مواجه می شوند.
پیکر پاک شهید پلارک در بهشت زهرای تهران (قطعه 26، ردیف 32، شماره 22) به خاک سپرده شده است.
اما نکته قابل توجه درباره این شهید که آن را از سایر شهدا متمایز می کند، بوی گلابی ست که از مزار مطهرش به مشام می رسد. همچنین سنگ قبر این شهید همواره نمناک بوده، به طوری که اگر سنگ قبر وی را خشک کنیم، از سمت دیگر خیس شده و از گلاب سرشار خواهد شد.
به همین دلیل او را «شهید عطریِ قطعه 26» لقب داده اند.
می گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر (ص) در صدر اسلام، «غسیل الملائکه» بوده است. «غسیل الملائکه» به کسی می گویند که ملائکه غسلش داده باشند و به همین علت مزار او همیشه خوشبو و عطرآگین است.
شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔷وصیت نامه شهید والامقام سید احمد پلارک:
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌿ستایش خدای را که ما را به دین خود هدایت نمود و اگر ما را هدایت نمی کردما هدایت نمی شدیم السلام علیک یا ثارا... ای چراغ هدایت و کشتی نجات ، ای رهبر آزادگان ، ای آموزگار شهادت بر حران ای که زنده کردی اسلام را با خونت و با خون انصار و اصحاب باوفایت ای که اسلام را تا ابد پایدار و بیمه کردید .
🕊 ( یا حسین دخیلم ) آقا جانم وقتی که ما به جبهه می رویم به این نیت می رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان برروی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم کرده میرویم برای گرفتن انتقام آن سینه سوراخ شده می رویم .
سخت است شنیدن این مصیبتها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کن تا بتوانیم برای یاری دینت بکار ببندیم .
🌷خدایا به ما توفیق اطاعت و فرمانبرداری به این رهبر و انقلاب عنایت بفرما .
خدایا توفیق شناخت خودت آنطور که شهداء شناختند به ما عطا فرما و شهداء را از ما راضی بفرما و ما را به آنها ملحق بفرما .
♥️خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم ، جز معصیت چیزی ندارم و ا... اگر تو کمک نمی کردی و تو یاریم نمی کردی به اینجا نمی آمدم و اگر تو ستارالعیوبی را بر می داشتی میدانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی آمدند ، هیچ بلکه از من فرار می کردند حتی پدر و مادرم .
🦋 خدایا به کرامت و مهربانیت ببخش آن گناهانی که مانع از رسیدن بنده به تو می شود. الهی العفو...
بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید ( امام دوستت دارم و التماس دعا دارم ) که میدانم بر سر قبرم می آید.
ظهر عاشورا ۱۳۶۵
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
📚معرفی کتاب از شهید پلارک:
مجموعه خاطرات 36سید احمد پلارک
نشر یا زهرا
شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️مزار شهبید گرانقدر سید احمد پلارک میعادگاه عاشقان
#رفیق_شهید🕊✨
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬شهید سید احمد پلارک معروف به شهید عطری
🪴ای کاش مرگ ما هم شهادت باشد
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
@Menbaraali-سه دقیقه در قیامت 6.mp3
13.84M
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 #استاد_امینی_خواه
▫️جلسه ششم
📅98/07/06
♥♥♥
🌷#دختر_شینا
#قسمت47
✅ فصل چهاردهم
💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: « چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟! »
گفت: « این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمیگردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. »
گفتم: « اِ... همینطوری میگوییها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. »
گفت: « نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچهها نبود، این چند روز هم نمیآمدم. »
💥 گوشتها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: « به خدا خیلی گوشت خریدی. بچهها که غذاخور نیستند. میماند من یک نفر. خیلی زیاد است. »
رفت توی هال. بچهها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آنها بازی کردن.
گفتم: « صمد! »
از توی هال گفت: « جان صمد! »
خندهام گرفت. گفتم: « میشود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه. »
زود گفت: « میخواهی همین الان جمع کن برویم قایش. »
شیر آب را بستم و گوشتهای لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: « نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت میزند. میخواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچهها باشیم. »
💥 آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: « هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! »
گفتم: « برویم پارک. »
پردهی آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: « هوا سرد است. مثل اینکه نیمهی آبان استها، خانم! بچهها سرما میخورند. »
گفتم: « درست است نیمهی آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده. »
گفت: « قبول. همین بعدازظهر میرویم. فقط اگر اجازه میدهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم. »
خندیدم و گفتم: « از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه میگیری؟! »
خندید و گفت: « آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمیروم. »
گفتم: « برو، فقط زود برگردیها؛ و گرنه حلال نیست. »
💥 زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچهها پشت سرش میرفتند و گریه میکردند. بچهها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتینهایش را میبست. پرسیدم: « ناهار چی درست کنم؟! »
بند پوتینهایش را بسته بود و داشت از پلهها پایین میرفت. گفت: « آبگوشت. »
💥 آمدم اول به بچهها رسیدم. تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباببازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشتها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزیها شدم. »
💥 ساعت دوازده و نیم بود. همهی کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچهها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشهی اتاق و سرگرم بازی با اسباببازیهایشان شدند.
💥 کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یکباره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچهها دعوایشان شده بود و گریه میکردند. کاسههای ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمیرسید.
💥 سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچهها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباسهایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشهای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کمکم تاریک میشد. داشتم با خودم تمرین میکردم که صمد آمد بهش چه بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرفهایم را میزدم.
🔰ادامه دارد...
🌷#دختر_شینا
#قسمت48
✅ فصل چهاردهم
💥 صدای در که آمد، بچهها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه. یک کیسهی نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: « این را بگیر دستم خسته شد. »
تند و تند بچهها را میبوسید و قربان صدقهشان میرفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: « بگذارش روی کابینت. »
گفت: « نه، نمیشود باید از دستم بگیری. »
💥 با اکراه کیسهی نایلون را گرفتم. یکی روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بتهجقههای درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یکدفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه میگفت: « مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی. حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود. » بیاختیار گفتم: « چرا زحمت کشیدی. اینها گران است. »
💥 روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: « چقدر بهت میآید. چقدر قشنگ شدی. »
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: « آمادهای برویم؟! »
گفتم: « کجا؟! »
گفت: « پارک دیگر. »
گفتم: « الان! زحمت کشیدی. دارد شب میشود. »
گفت: « قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی میشودها! فردا که بروم، دلت میسوزد. »
💥 دیگر چیزی نگفتم. کتلتها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباسهایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست میگفت، روسری خیلی بهم میآمد.
گفتم: « دستت درد نکند. چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است. »
داشت لباسهای بچهها را میپوشاند. گفت: « عمداً اینطور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی میگیرد. »
💥 قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آنها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آنها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا میرفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچهدار نمیشدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
💥 پاییز بود و برگهای خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد میوزید و شاخههای درختان را تکان میداد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچهها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یکدفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: « بسماللّه. فکر کنم وضعیت قرمز شد. »
💥 توی آن تاریکی، چشم چشم را نمیدید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی میآمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز.
صمد چراغقوهاش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چایها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درختها افتاده بود. زوزه میکشید و برگهای باقیمانده را به اطراف میبرد. صدای خشخش برگهایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت میانداخت. آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. »
صمد گفت: « از این حرفها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت میکشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچهها بازی میکند. مثلاً تو بچهی کوه و کمری. »
💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمیزد. گاهی صدای زوزهی سگ یا شغالی از دور میآمد. باد میوزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمیدیدیم. کورمالکورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما میلرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا میکردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرامآرام برای من تعریف میکرد.
💥 هر کاری میکردم، نمیتوانستم حواسم را جمع کنم. فکر میکردم الان از پشت درختها سگ یا گرگی بیرون میآید و به ما حمله میکند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز میشد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندانهایم بههم میخورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آنموقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
🔰ادامه دارد....
پایان صبر استراتژیک.mp3
12.1M
#رهبری | #استاد_شجاعی
⚠️ رسانههای غرب: ایران از «صبر استراتژیک» خارج شده است
این رفتار ایران، نشانهی ورود به یک مقطع تاریخی حساس و نهایی است!
✘ فهم این زمان، و درک مسئولیت سنگین ایران در این برهه برای همه ممکن نیست مگر برای یک گروه...
منبع : اهمیت زمان شناسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد_شجاعی
☄️ تنها امید استکبار بعد از شکست در جنگ سخت چیست؟
منبع : اهمیت زمان شناسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه تلنگر خوبی بود
فقط کافیه یک اقدام کوچولو
برای بهتر شدن شرایط برداریم
و منتظر نمونیم همه چیز
سر جاش قرار بگیره
تا کاری رو شروع کنیم.
گاهی یک صحبت کوتاه
تلنگر بزرگیه برای ما ❤️
#تلنگر
#انرژی_مثبت
❤️ تکفرزندی با روان فرزند شما چه میکند؟
بسیاری از والدین تک فرزند، متوجه نمیشوند که چه تاثیر عمیقی بر فرزند خود دارند و فرزندشان چه فشاری را تحمل میکند تا شبیه والدین خود بشود و رضایت آنها را جلب کند.
وجود چند فرزند در خانواده موجب میشود تا تمایل فرزندان به جلب رضایت والدین کاهش یابد و از این فشار رهایی یابند.
در چنین محیطی، فرزندان دیگر تمایل ندارند که خود را با والدین خود مقایسه کنند ولیکن خود را با دوستان یا خواهر یا برادرهای خود مقایسه میکنند و فشار دیگری به آنها وارد میشود که ناشی از رقابت است.
افزون بر این، والدینی که دارای چند فرزند هستند، تمام توجه خود را به یک فرزند معطوف نمیکنند. تاثیر فزایندهای که خواهرها و برادرها بر یکدیگر دارند موجب میشود تا از الگوهایی غیر از والدین خود پیروی کنند.
تنوع رفتار کودکان در یک خانواده نیز میزان بردباری والدین را افزایش میدهد و فشاری را که آنها بر فرزند خود وارد میسازند تا از آنها اطاعت کند، کاهش میدهد.
📕 برگرفته از کتاب « کلیدهای تربیتی برای والدین تک فرزند»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 وقتی ماهواره و شراب جای امام حسین(ع) را بگیرد...