eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
32.5هزار عکس
24.9هزار ویدیو
126 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥بحرانی که تن رهبری را لرزاند!! ❌💥ایران، زیر خط بقاء!! 💥برشی ازسخنرانی به مناسبت
23.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥گزارشی از انهدام سر شبکه‌‌ی شیطان پرستی در استان تهران
🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
به وقت سه دقیقه در قیامت 👇👇👇
@Menbaraali-سه دقیقه در قيامت 24.mp3
25.01M
🔈 شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه بیست و چهارم * تکبر، ریشه تمسخر * منطق حیوانی و اُمانیسم * پاداش ترک غیبت * خودمان را سرکار گذاشتیم یا دیگران را؟! * قاعده زندگی در سوره لیل * دوست داری خدا با تو چگونه برخورد کند؟ * پیام ما به خدا با مسخره کردن دیگران * ادخال سُرور در قلب مومن به چند طریق * معرفی کتاب: مومن کیست وظیفه‌‌اش چیست؟ * نزدیک‌ترین حالت بنده به کفر چه موقع است؟ * بهشت خاص برای سه دسته 📅98/12/24
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 ✅ فصل هفدهم 💥 صمد مجروح شده بود. اما نمی‌گذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد. خواهرش می‌گفت: « کتفش پانسمان شده. انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد. » با ابن حال یک جا بند نمی‌شد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود. 💥 روز سوم بود. در این چند روز حتی یک ‌بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبه‌رو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت می‌کشیدم و سعی می‌کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه‌هایش نشکند. بچه‌ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. می‌ترسیدم یک بار صمد بچه‌ها را بغل بگیرد و به آن‌ها محبت کند. آن وقت بچه‌های صدیقه ببینند و غصه بخورند. 💥 عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: « دایی صمد باهات کار دارد. » انگار برای اولین بار بود می‌خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی‌آمد. قلبم تاپ‌تاپ می‌کرد؛ طوری که فکر می‌کردم الان است که از قفسه‌ی سینه‌ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: « خوبی؟! بچه‌ها کجا هستند؟! » گفتم: « خوبم. بچه‌ها خانه‌ی خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟! » سرش را بالا گرفت و گفت: « الهی شکر. » دیگر چیزی نگفتم. نمی‌دانستم چرا خجالت می‌کشم. احساس گناه می‌کردم. با خودم می‌گفتم: « حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است، من چه‌طور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم. » 💥 صمد هم دیگر چیزی نگفت. داشت می‌رفت اتاق مردانه، برگشت و گفت: « بعد از شام با هم برویم بچه‌ها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده. » 🔰ادامه دارد...
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 ✅ فصل هفدهم 💥 بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون. دنبالم آمد توی کوچه و گفت: « چرا می‌دوی؟! » گفتم: « نمی‌خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می‌خورد. » آهی کشید و زیر لب گفت: « آی ستار، ستار! کمرمان را شکستی به خدا. » 💥 با آن‌که بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: « مگر خودت نمی‌گویی شهادت لیاقت می‌خواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش. » صمد سری تکان داد و گفت: « راست می‌گویی. به ظاهر گریه می‌کنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر می‌کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصه‌ی خودم را بخورم. » 💥 داشتم از درون می‌سوختم. برای بچه‌های صدیقه پرپر می‌زدم. اما دلم می‌خواست غصه‌ی صمد را کم کنم. گفتم: « خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند. » همین‌که به خانه‌ی خواهرم رسیدیم، بچه‌ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره‌اش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی‌آمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس می‌کرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می‌بوسیدند. 💥 به بچه‌ها و صمد نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند. گفت: « کاش سمیه‌ی ستار را هم می‌آوردیم. طفل معصوم خیلی غصه می‌خورد. » گفتم: « آره. ماشاءاللّه خوب همه چیز را می‌فهمد. دلم بیشتر برای او می‌سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد. » 💥 صمد بچه‌ها را یک‌دفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: « سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید این‌طوری کمتر غصه بخورد. » 🔰ادامه دارد...