#دیدار_با_امام_زمان
ما به طور طبیعی فکر می کردیم مصطفی در جبهه کار تدارکاتی می کند، به دلیل این که بسیار تودار و بی ریا بود، هیچ گاه بروز ندادکه پر مخاطره ترین کار جبهه را که تخریب بود انجام
می دهد و مدیریت این واحد را نیز به عهده دارد، به ویژه آن که از وقتی به جبهه رفته بود خیلی کم
به تهران می آمد. شب قبل از شهادتش با من تلفنی صحبت کرد، گفتم : داداش بیا دیگه، بس است. گفت : یک کار کوچک دارم، انجام می دهم می آیم. فردای آن شب، دوستان نزد من آمدند و مرا به منزل یکی از بزرگان که حق استادی بر من و مصطفی داشت، بردند. حال و هوای مجلس را که دیدم شک کردم. به استاد گفتم : آیا مصطفی شهید شده؟ آن بزرگوار بشدت گریست. بغض گلویم را فشرد. چون ما ۵ فرزند بودیم، لذا به جمع گفتم : پدرم خمس بچه هایش را داد. از آنجا به سمت خانه مان راه افتادم. مصطفی قبل از اعزام
به جبهه در سال ۵۹ ، پاکتی برای من فرستاده بود. نمی دانستم داخل آن چیست. ابتدا به سراغ آن رفتم. باز کردم دیدم وصیتنامه اش داخل آن است. وقتی کلماتش را خواندم و از جریان ملاقاتش با حضرت ولی عصر(عج) باخبر شدم
#خاطرات_شهید
#شهیدمصطفی_ابراهیمی_مجد