❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍همیشه نمازهای شبش را با گریه میخواند. در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را میخواند. هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود. همیشه با وضو بود. به من هم میگفت داری دستت را میشوری وضو بگیر و همیشه با وضو باش. آب وضویش را خشک نمیکرد. در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود. حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو میزدند نه نمیگفت.
✍گاهی اوقات نمیگذاشت من متوجه کمکهایش شوم ولی به فکر همه بود. احترام زیادی به خانواده و پدر و مادرش میگذاشت. پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برایش یکی بودند. شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدی بود که در جمعهای خانوادگی میگفتند مسلم خیلی به زن و بچهاش میرسد. اگر مبینا گریه میکرد تا نیمه شب بغلش میکرد و راه میرفت تا خوابش ببرد. هیچ موقع نمیگفت من خسته هستم. خیلی صبور بود.
#راوے :همسرشهید
#شهید_مسلم_نصر🌷
@abbass_kardani
🦋او یک فرشته بود...
از چهار سالگی #نماز میخواند. شاید باور نکنید، اما خدا تربیتشان کرده بود، من کُلفَتی بیشتر نبودم. بیشتر کارهای من را انجام میداد. خیلی صبور و مظلوم بود. تا وقتی خانه بود، نصف کارهایم را از درست کردن غذا و جارو کرد و ... خودش انجام میداد.
😉خیلی به پدرش و من احترام میگذاشت. هرچه بگم کم گفتم. موقعی که پدرش از دنیا رفته بود، اگر کار داشت، تا ساعت ۱۱ شب هم که میشد سری به من میزد و بعد میرفت خونه خودش تا سرنمیزد، خونه نمیرفت.
👌کمحرف بود، ولی عملش زیاد بود. موقع خداحافظی به من نگفت که میخواهم برم سوریه، گفت: مادر یک چند روزی میخواهم بروم ارومیه، مأموریت دارم. من قبول کردم و خداحافظی کردم. به خانمش هم همینطور گفته بود. موقعی که رفت، در دلم حس کردم که میخواهد حادثهای براش پیش بیاید.
😔از احساس خودم فهمیدم که میخواد شهید بشود و وقتی که خبرش را از بنیاد شهید آوردند، برام ثابت شد. لیاقتش را داشت، آخر او یک فرشته بود. خودم هم هیچ نفهمیدم که کی بود. خودم هم آنطور که باید نشناختمش....
#مدافع_حرم
#زمینه_ساز_ظهور
#شهید_مسلم_نصر
🌺🌺🌺@abbass_kardani🌺🌺🌺