eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
22.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 امدم و دیدمش . یک گوساله سیاه و سفید که مقداری علف جلویش گذاشته بودی و ظرفی آب. مادرت را صدا زدی . آمد.از ذوق کردن تو ذوق کرد:((مصطفاست دیگه ،آدم رو غافل گیر میکنه!)) فکر نمیکنم آن شب تا صبح همسایه ای خوابیده باشد. رفتی و جایی را اجاره کردی.دوستی که قرار بود با تو شریک شود ،منصرف شد. برای همین با چند نفر از فامیل وارد صحبت شدی. پول جمع کردی و تعدادی گوساله خریدید‌. اوایل کارگر نداشتید. من و تو، مادر و پدرت با مامان و بابای من. گاوداری در شاهد شهر بود و ده کیلومتر با شهریار فاصله داشت. نگهداری و محافظت از آنجا سختی زیادی داشت،چون گوساله هارا باید شیر میدادی. از گاو داری هایی که گاو شیری داشتند،شیر میخریدی ، گرم میکردی و با شیشه و پستانک به گوساله ها میدادی. برای رونق گاوداری ،نیسان را فروختی و یک موتور خریدی. بیشتر روزها من و تو کلاه کاسکت میگذاشتیم و ده کیلومتر را در سرمای زمستان و گرمای تابستان از خانه میرفتیم تا گاوداری. میتوانستی از پدرم،برادرت یا پدرت ماشینشان را قرض کنی،اما غرورت اجازه نمیداد. کمی گذشت که پولی دستت رسید و قرار شد پاترول دایی ات را قسطی بخری. پاترول در ملایر بود. با اتوبوس رفتیم قم و از قم به ملایر و آنجا ماشین را تحویل گرفتیم و آمدیم. فردای آن روز اخبار اعلام کرد بنزین سهمیه بندی شده. هر کسی شنید، سرزنشت کرد:((پاترول بنزین زیاد میسوزونه آقا مصطفی!)) اما تو کم نیاوردی:((لابد یه حکمتی توی این خرید بوده!)) رفته بودیم اندیشه سر بزنیم. موقع برگشت دیدیم پیکان وانتی در جوی افتاده و راننده نمیتوانست ماشین را در بیاورد . تو آن را بکسل کردی و در آوردی. حالا فهمیدی حکمت خرید این ماشین چیه؟اومده تا کار مردم رو راه بندازه، اومده به بقیه کمک کنه. اگه بنا بود این آقا جرثقیل بیاره، باید کلی هزینه پرداخت میکرد، اما من بخاطر خدا این کار رو کردم. بعد ها هم یک میلیون دادی و آن را گاز سوز کردی. با آن، ده پانزده نفر از بچه هایت را سوار میکردی و میبردی گردش. کارهای پایگاه را هم با همین پاترول ،یا خودت انجام میدادی یا میدادی دست بچه هایت و آن ها انجام میدادند. هنوز برای گاوداری کارگر نگرفته بودی. هر شب یکی از بچه های بسیج میرفت پیش گوساله ها. تو هم صبح ها میرفتی برایشان علف میریختی و آن کسی را هم که شب مانده بود برمیگرداندی. شبی گفتی:((امشب کسی نیست بره گاوداری،وسایل فاطمه رو بردار خودمون بریم.)) _اونجا گاوداریه مصطفی ! اگر حشره ای فاطمه رو بزنه؟ _بد به دلت نیار،بسپار به خدا. رفتیم.غروب مادرت زنگ زد :((کجایین شما؟)) _گاوداری. شبم همین جا میخوابیم! _میخوابین! اگه بچه رو حشره ای نیش بزنه چی؟راه بیفتین بیایین همین حالا! مادرت حرص میخورد و تو میخندیدی. آن شب همان جا ماندیم. بو و صدا اذیتم میکرد. ما در اتاق سرایداری بودیم. دم صبح خوابم برد. چشم که بازکردم دیدم رفته ای نان داغ خریده ای و از گاوداری بغلی که مرغ و خروس داشت،چند تخم مرغ رسمی گرفته ای و با چای ساز جهیزیه ام که آورده بودی تا برای گوساله ها شیر بجوشانی چای درست کرده ای. چه چایی ای! ظهر برگشتیم خانه. بعدها یک کارگر افغانی پیداکردی و در همان اتاقک به همراه زنش جایشان دادی. گاه میرفتیم شام و ناهار پیش آن ها. آن قدر با آن کارگر افغانی خوب بودی که هرچه دستت می آمد میبخشیدی به او. حتی گفتی:((قراره بچشون بدنیا بیاد ،ما که میخوایم هدیه بدیم،بهتره سیسمونی بدیم.)) _فکر میکنی یک قرون دوزاره آقا مصطفی؟ _هر چی میخواد باشه من که تصمیمم رو گرفته‌م! آن هارا با خودت بردی کهنز و تخت،کمد،ننو،پوشک،لباس و اسباب بازی خریدی و دادی بردند. داخل گاوداری یک زمین خالی بود که در آن یونجه کاشتی و چند تا مرغ و خروس هم خریدی. وقتی گوساله ها را با دست خودت شیر میدادی، از ذوق تو ذوق میکردم. از دور می ایستادم و تماشایت میکردم. فاطمه را بغل میکردی و پیش آن ها میبردی. اولین گوساله را که بزرگ کردی و فروختی،گریه ات گرفت و گفتی:((این رو به نیت مامانت خریدم که سیده،پولشم برای او.)) از فروش هدیه های تولد فاطمه هم گوساله ای برای او خریدی. آن را بزرگ کردی و فروختی. میخواستی برای فاطمه حساب باز کنی،اما درگیر مشکلات اقتصادی شدی و نتوانستی. درگیری ها تمامی نداشت،اما ایمان و توکل تو هم بی انتها بود. 🌷 🔸ادامه دارد ...
33.mp3
7.79M
💐 💐 کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است . یادشهداکمترازشهادت نیست اللهمَّ عجل لولیک الفرج هدیه به امام زمان عج الله
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 ✅ فصل نهم قابلمه‌ی غذا را آوردم. گفتم: « آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه‌ام. » نیامد.نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک‌دفعه را دیو را گذاشت زمین و بلند شد.بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید.بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت.بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه‌کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه‌گی دارد. دیوانه‌اش می‌کنی!» میخندید و می‌چرخید و می‌گفت: «خدایا شکرت.خدایا شکرت! » خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه‌هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: « قدم! امام دارد می‌آید. امام دارد می‌آید. الهی قربان تو و بچه‌ات بروم که این قدر خوش‌قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می‌روم بچه‌ها را خبر کنم. امام دارد می‌آید!» این‌ها را با خنده می‌گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب‌زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه‌ام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت:«امام دارد می‌آید. آن‌وقت تو گرسنه‌ای.به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» مات و مبهوت نگاهش کردم.گفتم:«من شام نمی‌خورم تا بیایی.»خیلی گذشت.نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می‌کند. غذایم را کشیدم و خوردم.سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه‌اش بود.شیرش را دادم.جایش را عوض کردم و خواباندمش توی گهواره.نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همان‌طوری خوابم برد. خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا این‌جا خوابیدی؟! » رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: « شام خوردی؟! » نشست کنار سفره و گفت: « الان می‌خورم. » خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: « تو بگیر بخواب، خسته‌ای. » نیم‌خیز شد و همان‌طور که داشت شام می‌خورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟! » گفت: « خوردم. صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می‌بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: « کجا؟! » گفت: « با بچه‌های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می‌آید. » یک‌دفعه اشک‌هایم سرازیر شد. گفتم: « از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این‌طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه‌مان را بسازیم، می‌آیم و توی قایش کاری دست و پا می‌کنم. نیامدی. من که می‌دانم تهران بهانه است.افتاده‌ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این‌جور حرف‌ها.تو که سرت توی این حرف‌ها بود، چرا زن گرفتی؟!چرا مرا از حاج‌آقایم جدا کردی.زن گرفتی که این‌طور عذابم بدهی.من چه گناهی کرده‌ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی‌دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم می‌آید،فردا شب می‌آید» خدیجه با صدای گریه‌ی من از خواب بیدار شده بود و گریه می‌کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت:«راست می‌گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه‌ی آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم،  هر چه دلت خواست بگو.» خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود.بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم.گرسنه‌اش بود. آمد، نشست کنارم.خدیجه داشت قورت قورت شیر می‌خورد.خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه‌گانه‌ای گفت:«شرمنده‌ی تو و مامانی هستم.قول می‌دهم از این به بعد کنارتان باشم.آقای خمینی دارد می‌آید.تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.» بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده‌ای.برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.» با گریه گفتم:«دلم برایت تنگ می‌شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...» چشم‌هایش سرخ شد گفت:«فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی‌شود؟!بی‌انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می‌شود، من دلم برای دو نفر تنگ می‌شود.» خم شد و صورتم را بوسید.صورتم خیسِ‌خیس بود.چند روز بعد،انگار توی روستا زلزله آمده باشد،همه ریختند توی کوچه‌ها،میدان وسط ده و روی پشت‌بام‌ها.مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می‌کردند.زن‌ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می‌پختند.می‌گفتند: « امام آمده. »در آن لحظات به فکر صمد بودم. می‌دانستم از همه‌ی ما به امام نزدیک‌تر است.دلم می‌خواست پرواز میکردم و می‌رفتم پیش او و با هم می‌رفتیم و امام رامیدیدیم. 🔰ادامه دارد...