✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_موسی_عليه_السلام
✨#قسمت_بیست_و_نهم
👈قرار گرفتن كوه بر بالاى سر بنى اسرائيل، و رفع آن به بركت توبه
🌴هنگامى كه موسى عليه السلام از كوه طور بازگشت، تورات را با خود آورد و آن را به قوم خود عرضه كرد و فرمود: كتاب آسمانى آورده ام كه حاوى دستورهاى دينى و حلال و حرام خداست، دستورهايى كه خداوند آن را برنامه كار شما قرار داده است. آن را بگيريد و به احكام آن عمل كنيد.
🌴يهود به بهانه اين كه موسى عليه السلام تكاليف دشوارى براى آنان آورده بناى نافرمانى و سركشى گذاشتند، خداوند فرشتگانى را مأمور كرد تا قطعه عظيمى از كوه طور را بالاى سر آنها قرار دهند. فرشتگان چنين كردند. يهوديان وحشت زده شدند.
🌴موسى عليه السلام در اين هنگام به آنها چنين اعلام كرد: چنان چه پيمان ببنديد و به دستورهاى خدا عمل كنيد و از تمرّد و سركشى توبه نماييد، اين عذاب و كيفر از شما برداشته و برطرف مى شود وگرنه همه به هلاكت مى رسيد.
🌴آنها تسليم شدند و براى خدا سجده نمودند و تورات را پذيرفتند و در حالى كه هر لحظه انتظار سقوط كوه بر سر آنها مى رفت، به بركت توبه، آن عذاب از سر آنها برطرف گرديد.(مجمع البيان، ج 1،ص 128؛ در آيه 63 بقره و 171 اعراف به اين مطلب اشاره شده است)
✍ادامه دارد....
💠💠@abbass_kardani💠💠
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_بیست_و_نهم
💟اين سخنان را از خيلي ها شنيدم.اينکه هادي ويژگي هاي خاصي داشت. هميشه دائم الوضو بود.
🎤مداحي مي کرد. اکثر اوقات ذکر سينه زني هيئت را مي گفت.
اهل ذکر بود. گاهي به شوخي مي گفت: من دو هزار تا يا حسين حفظ هستم.
🔆يا مي گفت: امروز هزار بار ذکر يا حسين گفتم، عاشق امام حسين و گريه براي ايشان بود.
💧واقعاً براي ارباب با سوز اشک مي ريخت.
🌟اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسي از او تعريف مي کرد، خيلي بدش مي آمد.
✳ وقتي که شخصي از زحمات او تشکر مي کرد، مي گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد❗
🔘يعني ما کاري نکرده ايم. همه کاره خداست و همه ي کارها براي خداست.
🔲حال و هوا و خواسته هايش مثل جوانان هم سن سالش نبود.دغدغه مندتر و جهادي تر از ديگر جوانان بود.
♦انرژي اش را وقف بسيج و کار فرهنگي و هيئت کرده بود. در آخر راهي جز طلبگي در نجف پاسخگوي غوغاي درونش نشد.
👂من شنيدم که دوستانش مي گفتند:هادي اين سالهاي آخر وقتي ايران مي آمد
🌟 بارها روي صورتش چفيه مي انداخت و مي گفت: اگر به نامحرم نگاه کنيم راه شهادت بسته مي شود.
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍ ادامه دارد ...
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_و_نهم
🎀 دوست نداشت بچه ها دیر به کلاس برسند و نکات گفته شده از دستشان برود.
بچه های کوچک که شلوغ می کردند، کافی بود محسن سکوت کند. آن وقت شصت شان خبردار می شد و از فرط دوست داشتن، سکوت می کردند.
نمی خواستند از چشم آقا معلم بیفتند.
آنقدر جاذبه داشتند که نیازی به سخت گیری با شاگردهایش نداشت.
همین دوست داشتن بود که تمرین های سخت را برای بچه ها آسان می کرد.
گاه می شد که محسن با سماجت، روی یک جمله چهارکلمه ای می ایستاد و می دیدند ساعت هاست که دارند همان را تکرار و اصلاح می کنند.
🌷 همیشه به بچه ها تاکید می کرد از مدرسه و دانشگاه شان غافل نشوند محفلش جمع باسوادها بود. خیلی از شاگردهایش دانشجوی گرایش های مختلف مهندسی بود.
🌹بین شاگردهایش یک جور حس رقابت سالم ایجاد کرده بودند.
اگر رتبه نمی آوردند ناراحت نمی شد. نمیگذاشت خودشان هم غصه بخورند.
🌺اما اگر کسی رتبه ای می آورد، محسن خوشحال می شد و طالب شیرینی.
تکیه کلامش آنها وقت ها این بود :
✓ هوالباقی و انت الفانی! ☺️
✍ ادامه دارد ...
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_بیست_و_نهم💗
(فریاد "الله اکبر" با لهجه عربی و فرانسوی درهم آمیخته شده بود. مردان سیاه پوش که کنار رفتند، چهره رنگ پریده ی یک پسر نوجوان پیدا شد. کسی که موهای پسرک را در چنگ هایش گرفته بود، پرسید: آرزوت چیه؟
پسر آب دهانش را از حنجره ظریفش پایین فرستاد و آهسته پاسخ داد: منو با گلوله بزنید.
ناگاه از میان صدای خنده های شیطانی یکی شان گفت: چاقو رو بیار...)
محمد با شنیدن صدای بالااوردن حلما، گوشی را زمین گذاشت. نگران برگشت و رو به حلما پرسید:
+چی شد؟
-این کلیپ چی بود می دیدی؟
+تکفیریا ریختن تو خونه مردم و...
حلما به طرف روشویی دوید. محمد دنبالش رفت و کمکش کرد تا صورتش را بشوید بعد آهسته پرسید:
+تو چرا نگاه کردی؟ من اصلا نفهمیدم کی اومدی پشت سرم...
-میخواستم.... ببینم.... این.... کلیپه ....چیه که اینقدر ....با ناراحتی محو...
+خیلی خب نمیخواد چیزی بگی بیا بشین برات یه شربتی چیزی بیارم فشارت افتاده حتما
-صبرکن...محمد
+جانم
-اگه...داعش سوریه رو بگیره و بعد بیاد ایران...
+ان شاالله که هیچ وقت این اتفاق نمی افته
-می ترسم
+ترس برا اونیه که از خدا دور باشه، همین الان که من و تو با امنیت تو خونه نشستیم پاسدارا و بسیجیایی هستن که دارن تو سوریه با تروریستای داعشی میجنگن...میخوام یه چیزو بدونی...
همان موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. محمد حرفش را در عمق نگاهش به چشم های مضطرب حلما گفت.
صدای زنگ پیاپی تلفن قطع نمی شد. محمد با آوای آرام یاعلی(ع) بلند شد و رفت تلفن را جواب داد. بعد از دقایقی آمد در چهار چوب در، نگاهش محو حلما بود، حلما که متوجه نگاه همسرش شد، لبخندی زد و پرسید:
-کی بود؟
+عمو عباس بود. گفت از بیمارستان تماس گرفتن اجازه دادن بابا رو ببینیم
-خدا رو شکر، الان...
+نه، تو بمون خونه
-چرا؟
+حالت خوب نیست نمیخوام فضای بیمارستان باعث بشه دوباره حالت...
-محمد...چند وقته میخوام چیزی بهت بگم ولی...
+بگو عزیز دلم💕
-این روزای بابات...ببخش که میگم ولی همش منو یاد بابام قبل از شهادتش میندازه...همش میترسم باباحسین هم مثل بابای خودم...
محمد کنار حلما نشست. اشک هایش را پاک کرد و گفت:
+بابا خوب میشه میاد خونمون اتاق بچه ها رو می بینه...اسماشونو می پرسه...اصلا اسم انتخاب نکردیم هنوز، بگو ببین، دلت میخواد اسم شونو چی بذاریم؟
-تو این وضعیت حالا....
+بگو دیگه ، نگو که اصلا بهش فکر نکردی!
-خب چرا...
+میخوای تو اسم یکی رو بذار من اسم اون یکی رو، خوبه؟
-با...شه
+خب اسم اولین گل دخترِ بابا چیه؟
-من، اسم سارا رو دوست دارم
+قشنگه، حالا من بگم؟
-بگو
+ دوست دارم اسم یکی از دخترامون زینب باشه، به عشق عمه سادات
-خیلی قشنگه!
🍁نویسنده :بانو سینڪاف🍁
ادامه دارد...