✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_موسی_عليه_السلام
✨#قسمت_سـی_و_دوم
👈توهين قارون به موسى عليه السلام و نفرين موسى عليه السلام
🌴طبق بعضى از روايات، هنگامى كه بنى اسرائيل در مسير خود به بيت المقدس، چهل سال در بيابان تيه، ماندند، براى نجات خود از سرگردانى، همواره به قرائت تورات و دعا و گريه اشتغال داشتند. قارون بسيار خوش صدا بود و تورات و دعاها را با صداى شيواى خود مى خواند، و بر اثر آگاهى به علم كيمياگرى، ثروت كلانى به دست آورد. وقتى كه ماندگار شدن بنى اسرائيل به طول انجاميد، قارون از آنها كناره گرفت و در مجالس مناجات و دعاى آنها شركت نمى كرد. روزى موسى عليه السلام نزد او رفت و به او هشدار داد كه: اگر از جمعيت ما كناره بگيرى در مجالس ما شركت نكنى، مشمول عذاب الهى خواهى شد.
🌴قارون بر اثر خودخواهى گفتار موسى عليه السلام را به باد استهزاء گرفت، موسى عليه السلام با غم و اندوه از نزد او خارج شد، و در كنار قصر او نشست، قارون به خدمتكارانش دستور داد كه خاكسترى را با آب تر كنند و به سر و صورت موسى عليه السلام بريزند، آنها اين اهانت را به آن حضرت نمودند، موسى عليه السلام بسيار ناراحت و دل شكسته شد و در مورد قارون نفرين كرد، خداوند آسمانها و زمين را مطيع موسى عليه السلام قرار داد، موسى عليه السلام به زمين فرمان داد: قارون و كاخ قارون را در كام خود فرو ببر.
🌴زمين، قارون و كاخش را در كام خود فرو برد... .(بحار، ج 13،ص 251)
✍ادامه دارد....
💠💠@abbass_kardani💠💠
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_سی_و_دوم
🔵هادي پريد تو حرف من و گفت: دارم تو دبيرستان دکتر حسابي غير حضوري درس می خوانم.
🔲 چند واحد از سال آخر دبيرستان مانده بود كه به زودي ديپلم مي گيرم.ُ
❇خيلي خوشحال شدم و گفتم: الحمدالله، خيلي خوبه، خب برو دنبال دانشگاه. برو شركت كن. مثل خيلي بچه هاي ديگه.
✳هادي گفت: اينكه اومدم با شما مشورت كنم به خاطر همين ادامه تحصيله، حقيقتش من نميخوام برم دانشگاه به چند علت.
1⃣مگه ما چقدر دكتر و مهندس ومتخصص مي خوايم. اين همه فارغ التحصیل داريم.
⚫پس بهتره يه درسي رو بخونم كه هم به درد من بخوره هم به درد جامعه.
2⃣در ثاني اگر ما دكتر و مهندس نداشته باشيم، مي تونيم از خارج وارد كنيم.
🔗اما اگه امثال شهيد مطهري نداشته باشيم، بايد چي كار كنيم.
✴تا آخر حرف هادي را خواندم. او خيلي جدي تصميم گرفته بود وارد حوزه شود. براي همين با من مشورت مي كرد.
☑هادي ادامه داد: ببين من مدرك دانشگاهي برايم مهم نيست. اينكه به من بگن دكتر يا مهندس اصلا برام ارزش نداره.
♦من مي خوام علمي رو به دست بيارم كه لااقل براي اون دنياي من مفيد باشه.
◼از طرفي ما داريم توي مسجد وبسيج فعاليت مي كنيم هرچقدراطلاعات ديني ما كاملتر باشه بهتر مي تونيم بچه ها و جوانها رو ارشاد كنيم.
🔳مي دانستم که بيشتر اين حرفها را تحت تأثير سيد علي مصطفوي مي زد.
🔵زماني که سيد علي زنده بود اين حرفها را شنيده بودم. هادي هم بارها در حوزه ي علميه ي امام القائم (عج)به ديدن سيد علي مي رفت.
⭕از وقتي سيد علي از دنيا رفت، هادي انسان ديگري شد. علاقهه به حوزه ي علميه از همان زمان در هادي ديده شد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_دوم
🍁 هادی سال ها پیگیر اصول و فنون تلاوت بود.
در جلسات زیادی شرکت کرده بود. پیش اساتید مختلفی زانو زده بود.
ولی نتیجه، دلخواهش نبود.
🌺 داشت ناامید می شد که وقت تحویل سال، دلش به نسیم بهار زنده شد.
از خود امام رضا علیه السلام خواست آن سال گره از کارش باز کند.
هنوز یک ماه از درد و دلش با آقا نگذشته بود که پایش به خانه و جلسات محسن و مصطفی باز شد.
وقتی تست گرفتند، محسن فهمید هادی تمام این سال ها بیکار ننشسته و دستش پر است.
🔸 فقط باید با جدیت به دانسته هایش جهت می داد.
محسن انگار رفیق بیست ساله اش را دوباره پیدا کرده باشد هادی را پذیرفت.
🌹 هادی در دلش به انتخاب امام رضا علیه السلام آفرین گفت و هرجمعه و شنبه مشتری علم و اخلاق محسن شد.
🌴آن سال هادی شاهد اجابت عجیب دعایش بود.
در عرض یک سال چنان پیشرفت کرد که وارد مسابقات شد و رتبه های خوبی آورد.
✍ ادامه دارد ...
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_و_دوم💗
حسین مدتی به فکر فرورفت و بعد از لحظاتی سرش را بالاآورد و چشم در چشم عباس گفت:
+رشته دانشگاهی عروسم زبان فرانسه ست البته این ترم آخرشو مرخصی گرفته بخاطر ...
-نه حاجی این کار سنگینیه چندین ساعت نشستن پای کامپیوتر ... فکر نکنم با وضعی که عروست داره بتونه. در ضمن این جور مسایل امنیتی رو خانما بفهمن میگن جایی یه دفعه...
+عباس! حلماسادات با خیلی از خانما فرق داره حتی با حاج خانم خودم. مثل چشام بهش اعتماد دارم.
-نمیشه فیلمارو از این ساختمون خارج کرد. باید شرایطو بهش بگی ببینی قبول میکنه؟
+براش یه اتاق جدا میذاریم خودمم می مونم کنارش...
-نقل این چیزا نیست باید بتونه...
+امشب خبرت میکنم.
-ان شاالله...یاعلی(ع)
+علی(ع) یارت
همین هنگام طرف دیگر شهر در خانه حاج حسین غوغایی برپا بود. همسرحاج حسین مدام روی پایش می کوبید و می گفت: من میدونم حاجی شهید شده اینا نمیخوان به ما بگن...
حسین در آستانه در ایستاده بود و "اَمَ یُجیب" می خواند . حلما یک لیوان شربت دست مادرشوهرش داد و گفت: آخه چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ دکتر گفت بابا با پاهای خودش از بیمارستان رفته...زیر برگه های ترخیص امضای بابا بود.
مادر محمد جرعه ای از شربت نوشید و با غصه پرسید: پس کجاست؟ پس حاجی کجاست؟
حلما سری تکان داد و بلند شد. یک لیوان شربت هم دست شوهرش داد و آهسته گفت: باز به عمو عباس زنگ بزن شاید جواب بده.
محمد موبایلش را از جیبش درآورد و بعد از لحظاتی نگران و کلافه گفت: خاموشه، جلسه که میره نمیبره گوشیشو...میگم مطمئنی بابا و عمو باهمن؟
حلما لیوان شربت را تا جلو دهان همسرش بالابرد و گفت: بابا کجا رو داره بره آخه؟ یا سر کار میره یا پیش عمو عباس، ان شاالله میاد زودی.
محمد نیمی از شربت را نوشید و گفت:سلام برحسین(ع).
مادرش تا این را شنید دوباره زد زیرگریه و زمزمه کرد:حسین، حسین...
حلما رفت روبه روی مادر شوهرش نشست و گفت: اینطوری فقط خودتو اذیت میکنی مادر.
مادرمحمد آهی کشید و پرسید: پس چیکار کنم؟
حلما لبخندی زد و آرام گفت: صبر
ناگاه صدای برهم خوردن در، نگاه همه را به طرف حیاط چرخاند. حسین با یک دسته گل مریم وارد شد. درمقابل نگاه حیرت زده همه، گل ها را در دستان حلما گذاشت و گفت: اینم برای عروس گلم به مناسبت مادر شدنش.
محمد مات قامت پدرش بود که حاج خانم بلند شد و با تشر گفت: مردمو زنده شدم نباید یه خبری بدی؟ نمیگی ما میایم بیمارستان میبینیم نیستی هزارجور فکرو خیال میکنیم. اصلا با خودت نگفتی...
حسین جلو رفت و پیشانی همسرش را بوسید و گفت: تسلیم! حق با شماست حاج خانم غرغراتم به دیده منت! به جون میخرم درد دلاتو ببخشید باید خبرمیدادم.
محمد زیرلب الحمدلله گفت و دست حلما گرفت همانطور که به طرف راهرو میرفت گفت: بابا من میرم دواهاتو بگیرم حلما رو هم میرسونم خونه میام ماشینتو تحویل میدم. حاج حسین به طرف پسرش برگشت و گفت: وایسا بابا شام بمونید کارتون دارم.
بعد نیم نگاهی به چهره حاج خانم انداخت و ادامه داد: یکم دیگه اذانه بعد نماز زنگ میزنم رستوران غذا بیارن.
محمد لبخندی زد و گفت: بابا چه کاریه همه جا وقتی میرن عیادت گل و کمپوت میبرن بعد شما خودت گل اوردی شامم...
حسین اخمی کرد و گفت: اصلا باتو کار ندارم. عروسمو نوه امو بذار پیشم تو هرجا میخوای برو.
حلما دستی برشکمش کشید و لبخند ملیحی زد. محمد به طرف پدرش آمد و گفت: اینطوریه؟ حالا سه تاشونو به من ترجیح میدی؟
چشم های حسین گرد شد و از روی تعجب تکرار کرد: سه تا؟
که همسرش با خنده دستی در هوا چرخاند و گفت: بچه ها دوقلون، دوتا دختر هزار ماشاالله
🍁نویسنده : بانو سینڪافغین🍁
ادامه دارد...