eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
42.5هزار عکس
39هزار ویدیو
169 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
👈خنثى شدن تصميم ناجوانمردانه قارون 🌴قارون، بنى اسرائيل را جمع كرد و براى آنها سخنرانى نمود. در آن سخنرانى گفت: 🌴اى بنى اسرائيل موسى عليه السلام شما را به هر چيزى دستور داد، از او اطاعت كرديد، ولى اينك مى خواهد (به عنوان زكات) اموال و ثروت شما را از دستتان خارج سازد. 🌴جمعيتى از بنى اسرائيل فريب اين سخنرانى را خوردند و گفتند: اى قارون! تو سرور و بزرگ ما هستى، ما مطيع تو هستيم. هرگونه تو دستور دهى، اطاعت مى كنيم. 🌴قارون گفت: به شما دستور مى دهم فلان زن بى عفت را به اينجا بياوريد و با او قرار بگذاريد تا او (در مقابل گرفتن فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگويد: موسى با من زنا كرد. 🌴آنها نزد آن زن رفتند و قراردادى در اين مورد با او بستند، و آن زن قبول كرد تا روزى قارون بنى اسرائيل را در يكجا جمع كرد، و سپس نزد موسى عليه السلام آمد و گفت: اى موسى! قوم تو براى استماع سخنرانى و و موعظه شما، اجتماع كرده اند. 🌴موسى عليه السلام نزد قوم خود آمد، و شروع به سخن كرد، تا به اين جا رسيد، گفت: اى بنى اسرائيل! كسى كه دزدى كند، دستش را جدا مى كنيم، كسى كه نسبت زنا (از روى دروغ) به كسى بدهد، هشتاد شلاق به او مى زنيم، و اگر كسى زنا كند ولى همسر نداشته باشد، صد تازيانه به او مى زنيم، ولى اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار مى كنيم تا جان بدهد. 🌴ناگهان قارون در ميان جمعيت فرياد زد: 🍃وَاءنْ كُنتَ اَنتَ؛ اگر چه زناكار خودت باشى؟ 🌴موسى گفت: 🍃وَ اءنْ كُنتُ اَنا؛ اگر چه خودم باشم. 🌴قارون گفت: بنى اسرائيل مى گويند تو با فلان زن روسپى زنا كرده اى. 🌴موسى عليه السلام گفت: آن زن را به اينجا بياوريد، اگر گفت با من زنا كرده، سخن او را بگيريد و مرا سنگسار كنيد. 🌴عده اى رفتند و آن زن را آوردند، موسى عليه السلام به او رو كرد و گفت: اى زن، آيا من با تو زنا كرده ام؟! آن گونه كه اين قوم مى گويند؟ 🌴زن گفت: نه، آنها دروغ مى گويند، آنها با من قرارداد بستند كه اين نسبت دروغ را به تو بدهم. 🌴موسى عليه السلام به خاك افتاد و سجده شكر به جا آورد كه خداوند آبرويش را حفظ نمود. در اين جا بود كه مجازات قارون زشت سيرت، از طرف خدا صادر شد. 🌴خداوند بر قارون و آن جمعيت، غضب كرد و به موسى عليه السلام فرمود: به زمين فرمان بده تا قارون و خانه اش را در كام خود فرو برد. 🌴موسى عليه السلام به زمين گفت: آنها را بگير. زمين آنها را تا ساق پايشان گرفت، بار ديگر موسى گفت: اى زمين آنها را بگير. زمين آنها را تا زانوانشان گرفت، بار ديگر موسى عليه السلام گفت: اى زمين آنها را بگير زمين آنها را تا گردن هايشان گرفت، آنها ناله و گريه مى كردند و به موسى التماس مى نمودند كه به آنها رحم كند، موسى براى آخرين بار گفت: اى زمين آنها را بگير. زمين همه آنها را در كام خود فرو برد. 🌴خداوند به موسى عليه السلام وحى كرد: به التماس آنها توجه و ترحم نكردى، ولى اگر به من استغاثه مى كردند، من جواب مثبت به آنها مى دادم.(اقتباس از تاريخ طبرى، ج 1،ص 262 الی 265) ✍ادامه دارد.... 💠💠@abbass_kardani💠💠
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷🌷 ❇شهريور 1390 بود. توي مسجدنشسته بوديم و با هادي و رفقاصحبت مي كرديم. 💟صحبت سر ادامه ي زندگي و كار و تحصيل بود. رفقا مي دانستند من طلبه ي حوزه ي علميه هستم و از من سؤال مي كردند. 🔗آخر بحث گفتم: آقا هادي شما توي همان بازار آهن مشغول هستي❓ 🔳نگاه معني داري به چهره ي من انداخت و بعد از كمي مكث گفت: مي خوام بيام بيرون‼ ⭕گفتم: چرا؟ شما تازه توي بازار آهن جا افتادي، چند وقته اونجا كار ميكني و همه قبولت دارن. 🔲گفت: ميدونم. الان صاحبكار من اينقدر به من اعتماد داره كه بيشتر كارهاي بانكي را به من واگذار كرده. اما... 🔵سرش رو بالا آورد و ادامه داد: احساس مي كنم عمر من داره اينطوري تلف ميشه. 🔶من از بچگي كار كردم و همه شغلي رو هم تجربه كردم. همه كاري رو بلدم و خوب مي تونم پول در بيارم. اما همه ي زندگي پول نيست. ⚫دوست دارم تحصیلات خودم رو ادامه بدم. 🔷نگاهي به صورت هادي انداختم و گفتم: تا جايي كه يادم هست، دبيرستان شما تمام نشده و ديپلم نگرفتي. ⬅ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ✍ ادامه دارد ...
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بسم رب الشھـدا 🌻محسن قرار بود برود مکه؛ همین حج آخرش. می خواست سجاد را در موسسه انوارالمصطفی، برای تدریس جایگزین خودش کند. سجاد قبول نمی کرد. 🌺 می دانست نمی تواند در سطح محسن درس بدهد و شاگردهایش پسش می زنند. محسن دست بردار نبود. آخرش گفت : _ حالا بیا سرکلاس بشین! شاید خوشت اومد! 🍁 سجاد نتوانست بیشتر از این، روی استادش را زمین بیاندازد. رفت و آخر ِ کلاس نشست و خوب به تدریس محسن دقت کرد. خیلی از نکاتی که محسن می گفت را سجاد قبلا از خودش یاد گرفته بود. 🌻 اماکاری که سخت بود، رابطه محسن با بچه ها بود. این، کار هرکسی نبود. محسن یک جور نشاط عمیق درونی داشت. این نشاط، ناخودآگاه از رفتارش سرریز می کرد. 🎀معلوم نبود چه اتفاقی چه شعله ای دل محسن را آنطور گرم کرده بود. بچه ها جذب همین گرمای بی حساب می شدند. محسن رفت به آخرین سفر حج زندگی اش. 🌸سجاد از باب اطاعت از استاد رفت موسسه. همان چیزی شد که اول فکرش را کرده بود. کار سختی بود راضی نگه داشتن بچه هایی که محسن سقف توقع شان را آن طور بالا برده بود. ❌ هیچ کس جایگزین محسن نبود. ✍ ادامه دارد ...
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💗💗 💗💗 (دوازده روز بعد-ایستگاه نگهبانی بیمارستان) نگهبان دستهای حسین را گرفت و گفت: ای بابا یه دقیقه صبرکن تا دکتر بیاد دیگه حسین کلافه و عصبانی گفت: همه برگه هارو امضا کردم هزینه هارو هم دیروز ... همان موقع نگهبان دست حسین را رها کرد و گفت: بفرما اینم خود دکتر حسین دستی به کمرش زد و پرسید: چرا گفتی جلومو بگیرن آقای دکتر؟ دکتر اخمی کرد و پاسخ داد: +برای اینکه نباید مرخص بشی -من امضا کردم با مسئولیت خودم دارم میرم هزارتا کار دارم + این کارت چیه که نمیشه بیست روز دیگه صبرکنی؟ اصلا خود رییس پلیس تهرانم که باشی مرخصی پزشکی بهت تعلق میگره... -دکتر بذار برم کار منو کسی نمیتونه انجام بده خیلی مهمه +از زندگی خودتم مهم تره؟ -آره +خیلی خب بذار بره ولی...من گفته باشم عواقب... -باشه دکتر  هرچی میگی درسته خداحافظ (چهارساعت بعد-جلسه مشترک محرمانه) در باز شد و حسین وارد شد. عباس با حیرت از جایش بلند شد. حسین سلامی گفت و نگاهی به جمع انداخت. از بین هشت نفر حاضر در جلسه فقط عباس و پاسدار جوانی را میشناخت که معمولا در پرونده های مرزی با او همکاری داشت. عباس صدایش را صاف کرد و گفت: الحمدلله حاج حسین هم به جمع مون اضافه شدن، حاج حسین جزء اولین افرادی بودن که روی این پرونده امنیتی کار کردن و پیشرفت خوبی هم داشتن...خب امیر جان ادامه بده. پاسدار جوان درحالی که به طرف پروژکتور می رفت گفت: دشمنای مملکت  برای نابودی نظام اسلامی و اشغال ایران هر ده سال یه فتنه راه انداختن چیزی که توی سالهای اخیر  از فتنه سال۷۸ کوی دانشگاه تا فتنه۸۸  سطح کشور، مشترک بوده، بکار گیری وسیع اوباش و حمله به مردم و نیروهای امنیتی کشور بوده... بعد  در حالی که از روی نقشه استان قم را نشان میداد، گفت: اینجا! اولین جاییه که احتمالا فتنه بعدی شروع میشه. طبق تحقیقات اینبار طور دیگه ای اصل نظام رو نشونه گرفتن... یکدفعه مرد میانسالی که روی دوشش پر از ستاره بود، گفت: همیشه هدف دشمن اصل نظام بوده، مگه شعار آشوبگرا تو فتنه ۸۸ حمله به نظام نبود؟! عباس دستهایش را درهم گره کرد و گفت: درسته ولی اینبار تقابل صرفا بین  اوباش و افراد مذهبی بدنه جامعه نیست. امیر چند قدم به طرف میزی که همه دورش نشسته بودند رفت و گفت: میخوان هییت ها و افراد مذهبی روهم درگیر فتنه کنن.♨️ مسن ترین فرد حاضر در جلسه، کتش را درآورد و روی پایش گذاشت بعد پرسید: چطوری میخوان اینکارو بکنن؟ حسین سکوتش را شکست و گفت: با درگیر کردن آخوندای انگلیسی. بعد از جلسه عباس حسین را کنار کشید و گفت: +چرا نگفتی بیام دنبالت؟ -گیر کار کجاست؟ +چی؟ -اطلاعاتی که مطرح کردین چیزی بیشتر از اونچه من تو اون حافظه جمع کرده بودم، نبود. پس تو این مدت یه مشکلی بوده. +مترجم...مترجم قابل اطمینان -شاهدِ حاضر داریم؟ +نه، شیش جلسه چند ساعته ضبط شده هست که فقط تونستیم سه جلسه رو... -مترجم مسلط به چه زبانی میخواییم؟ +فرانسوی و آمریکایی 🍁نویسنده بانو سین کاف🍁 ادامه دارد...