🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_پنجاه_و_ششم
✳رفته رفته به سراغ آثار بزرگان عرفان رفت.
📕با مطالعه ي آثار و زندگي اين اشخاص، روزب هروز حالت معنوي اوتغيير مي كرد.
🖇من ديده بودم كه رفاقت هاي هادي كم شده بود❗ بر خلاف اوايل حضور در نجف، ديگر كم حرف شده بود.
❇معاشرت او با بسياري از دوستان در حد
يك سلام و عليك شده بود.
🔗به مسجد هندي ها علاقه داشت.
🌟نماز جماعت اين مسجد توسط آيت الله
حكيم و به حالتي عارفانه برقرار بود.
📌براي همين بيشتر مواقع در اين مسجد
نماز مي خواند.
🔲خلوت هاي عارفانه داشت. نماز شب و برخي اذكار و ادعيه را هيچ گاه ترك نمي كرد.
⭐اين اواخر به مرحوم آيت الله كشميري ارادت خاصي پيدا كرده بود.
📒كتاب خاطرات ايشان را مي خواند و به دستورات اخلاقي اين مرد بزرگ عمل مي كرد.
📎يادم هست كه مي گفت: آيت الله كشميري عجيب به نجف وابسته بود.
💉زماني كه ايشان در ايران بستري بودميگفت مرا به نجف ببريد بيماري من
خوب مي شود.
🔆هادي اين جمالات را مي خواند و مي گفت: من هم خيلي به اينجاوابسته شده ام
✴نجف همه ي وجود ما را گرفته است، هيچ مكاني جاي نجف را براي من نمي گيرد.
🔵اين سال آخر هر روز يك ساعت را به وادي السلام مي رفت. نميدانم در اين يك ساعت چه مي كرد
‼ اما هر چه بود حال عجيب معنوي براي او ايجاد مي كرد.
✳اين را هم از استاد معنوي خودش مرحوم آيت الله كشميري و آقا سيدعلي قاضي فراگرفته بود.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_پنجاه_و_ششم
سرباز بود.
تازه از مرحله استانی مسابقات به مرحله کشوری صعود کرده بود.
قبل از مسابقات باید می رفت در سرما نگهبانی می داد.
به مسولان آن جا گفته بود :
_ من مسابقات در پیش دارم. حنجره ام آسیب می بینه توی سرما.
گفته بودند :
_سربازی شما مهم تره!
🔮 وقتی از مالزی برگشت گفتند :
سریعا پاسپورتت رو بیار پادگان.
شما سرباز هستی و حق خروج از ایران رو نداری.
تحویل داد و مشغول سربازی اش شد.
برای حج آخر که دعوت شد، پادگان پاسپورتش را نمی داد.
محسن خودش را به هزار در زد تا بالاخره گرفت.
به چندین نفر نامه نوشت و تماس گرفت. آخر، نامه رهبر گره گشا شد. آقا به پادگان محل خدمتش نوشته بود که محسن را آزاد کنند.
🌹چهارشنبه بود. روز قبل از پرواز حجش.
با هادی رفته بود پادگان برای انجام کار های خروج از کشور.
به چندین اتاق سرزدند و چندتا امضا گرفتند.
😍😅 وقتی امضای آخر پای مدارکش زده شد، سر از پا نمی شناخت.
بدو بدو داشتند از پله ها پایین می رفتند که محسن یکدفعه از خوشحالی با همان کیف سامسونت و هیبتِ کت و شلواری،
از پله چهارم پرید پایین!
🌸 هادی گفت :
تو الان اینقدر خوشحالی، عروسیت بشه خوشحالیت دیدن داره!
فورا زنگ زد به مامان :
❤️ خوش خبری! الان گذرنامه ام رو گرفتم و دارم میرم فرودگاه! می خوام برسونم دفتر آقا که برام ویزا بگیرن! من دو روز دیگه ان شاالله عازم عربستانم! مامان ساک منو ببندید! ....
✍ ادامه دارد ...