🟣خاک های نرم کوشک🟣
خانه ی استثنایی
#قسمت_چهل_هفتم
هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد تا چه برسد بخواهد جای دیگری دست و پا کند. اول چشم
امیدم به آینده بود ولی
وقتی جنگ شروع شد از او قطع امید کردم دیگر نمی شد ازش توقع داشت.
یک ماه رفت برای آموزش خودم دست به کار شدم خانه را فروختم و یک چهار راه ،بالاتر خانه ی بزرگتری خریدم خاطره ی آن ،روز شیرینی خاصی برام دارد همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم.
یادم هست که وسایل زیادی نداشتیم همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرقون و می بردیم خانه ی
جدید
یک بار وسط راه چشمم افتاد به عبدالحسین از نگاهش معلوم بود تعجب کرده آمد جلو یک ماه ندیده بودمش.
سلام و احوالپرسی که کردیم پرسید: «کجا می رین؟»
چهار راه جلویی را نشان دادم
اون جا یک خونه خریدم.
خندید گفت: "حتماً بزرگتر از خونه ی قبلی هست؟»
«آره.»
باز خندید.:
"از کجا می خواین پول بیارین؟"
پاورقی
۱ نام یکی از محله های مشهد مقدس
ادامه دارد....
رمان_شهدایی
زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
شادی_روح_شهدا_صلوات