#ɦɨcɦ🔪:
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_15
پدرم گفت:تو عذاب ڪدوم گناہ منے ڪہ از پست برنمیام؟!
خشمگین نگاهم ڪرد و رو بہ مادرم گفت:بیا بریم دوساعتہ یاسین تو ماشینہ اینم تنها میمونہ خونہ تا بیام خونہ تڪلیفشو روشن ڪنم چطور برا من لب قرمز کنہ!
مادرم گفت:آخه۰۰۰
پدرم سریع حرفش را قطع ڪرد،با تحڪم گفت:آخہ بے آخہ!
مادرم نگاهے بہ من انداخت و چادرش را مرتب ڪرد.
آرام گفت:چقد از دست تو حرص بخورم!ما رفتیم دراے خونہ رو قفل ڪن!
سرے تڪان داد و با نگرانے همراہ پدرم رفت.
وقتے از خانہ خارج شدند نفس راحتے ڪشیدم و چادرم را درآوردم.
با خوشحالے بہ سمت اتاق دویدم.
چادرم را روے تخت گذاشتم و گرہ ے روسرے ام را شل ڪردم.
مقابل آینہ ایستادم،دستمال مرطوبے برداشتم و با لبخند صورت و لبم را پاڪ ڪردم!
من اهلش نبودم!
فقط نمیخواستم بہ آن مهمانے بروم!
نمیخواستم بہ این زودے و با زور آقا بالا سر دار شوم!
خواستم روسرے ام را دربیاورم ڪہ برق ها رفت.
نگاهے بہ اتاق تاریڪ انداختم و نچے گفتم.
زیر لب گفتم:شمع از ڪجا بیارم؟!
بلند تر ادامہ دادم:حالا وقت برق رفتن بود؟!
تا چند دقیقہ دیگر هوا تاریڪ میشد،بے حوصلہ روے تخت نشستم.
چند دقیقہ گذشت هوا ڪاملا تاریڪ شدہ بود،از روے تخت بلند شدم.
میخواستم در حیاط بنشینم بهتر از خانہ بود!
آرام قدم برمیداشتم بہ زور چیزهایے میدیدم.
در اتاق را ڪامل باز ڪردم و وارد پذیرایے شدم.
خواستم بہ سمت در ورودے بروم ڪہ احساس ڪردم صدایے آمد!
نگاهم از پنجرہ بہ حیاط افتاد،انگار سایہ اے دیدم!
سایہ اے ڪہ هر لحظہ بہ در ورودے پذیرایے نزدیڪتر میشد!
ترسیدم!
محال بود پدرم باشد،پدرم ڪلید داشت از روے دیوار نمے آمد!
قلبم شروع ڪرد بہ تند تند تپیدن!دستم را روے دهانم گذاشتم تا جیغ نڪشم!
سریع دوبارہ بہ اتاق برگشتم.
پشت دیوار ایستادم،دستم را محڪم روے دهانم فشار میدادم.
صداے قدم هایش در خانہ پیچید!
نفسم بالا نمے آمد!
باید چہ ڪار میڪردم؟!
سوتے ڪشید،اگر بہ اتاق مے آمد؟!
در اتاق هم ڪہ باز بود!
لبم را گاز گرفتم،چرا بہ مهمانے نرفتم؟!
چند لحظہ گذشت هیچ صدایے نمے آمد.
دستم را از روے دهانم برداشتم،سعے میڪردم صداے نفس هایم هم بلند نشود.
در دل بسم اللہ الرحمن الرحیمے گفتم و ڪمے سرم را از پشت دیوار خم ڪردم،در پذیرایے ڪسے نبود!
با دقت نگاہ ڪردم،در تاریڪے نمیشد چیزے را دید.
دیدم!
قامت مردے ڪہ در چهارچوب آشپزخانہ پشت بہ من ایستادہ بود.
چشمانم را بستم،باید سریع تا متوجہ من نشدہ بود از خانہ خارج میشدم و از همسایہ ها ڪمڪ میخواستم!
اگر میتوانستم سریع تا پشتش بہ من است از پذیرایے بگذرم و وارد حیاط بشوم تمام بود!
چشمانم را باز ڪردم هنوز پشتش بہ من بود و براے خودش چیزهایے زیر لب میگفت.
قدم اول را برداشتم،همانطور ڪہ نگاهم بہ او بود قدم برمیداشتم.
احساس میڪردم صداے قلبم در خانہ پیچیدہ!
چهار پنج قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ ناگهان برق ها آمد!
قلبم ایستاد!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..
💐#مجید_بربری
#قسمت_15
آقا افضل با این که می دانست پسرش شهید شده،ولی بی تاب نبود،گریه نمیکرد.مات و مبهوت بود،با این که نمیدانست، چطور باید با این غم کنار بیاید.هنوز صدای مجید از آخرین تلفن، در گوشش طنین داشت. هرچند لحظه، بی هوا صفحه گوشی اش را روشن میکرد و به عکس مجید نگاهی می انداخت اما مگر می توانست جلوی دلتنگی اش را بگیرد.افضل هم امید داشت که خبر شهادت پسر دروغ باشد.دلش میخواست شب بخوابد، مجید مثل بیشتر وقت ها ،نیمه شبی کلید را به در بیندازد،صدای چرخش کلید همه را بیدار کند و با قابلمه ای پر از کله پاچه،اهل خانه را ساعت نصف شب مجبور کند:((پاشید کله پاچه بخورید و بعد بخوابید!)).
حاج جواد و دوستش، پایشان نمیکشید به طبقه دوم بروند.پله ها را به سختی بالا میرفتند.وسط پله ها مکث می کردند و نگاهی ساکت و پر از دل واپسی،به هم انداختند.در دل هر دو غوغایی بود:((خدایا!خبر مجید رو چه طوری به مادرش بگیم!)).
برادرها و زن برادرها و خواهرشوهر مریم،در خانه پدربزرگ جمع بودند.حاج جواد با برادرهای مریم، هماهنگ کرده بود.پدر و برادرهای مریم، در جریان شهادت مجید بودند.هرکدام به نحوی فهمیده و حالا جمع شده بودند،تا به طریقی مریم را با خبر کنند.او کف اتاق نشسته بود و زن برادر و خواهرشوهرش کنارش نشسته بودند. پله های طبقه اول تمام شد و رسیدند دم در.جلوی در،جایی اش برای کفش شان نبود. طول راه پله را کفش چیده بودند. حاج جواد و صمد اسدی ،هنوز دل واپس مریم بودند. با نگاه شان به هم میگفتند:((خدا خودش به خیر بگذراند!)).
حاج جواد صدا زد؛
_یا الله،يا الله!
در باز شد و رفتند داخل.رو به روی مریم،برایشان جا باز کردند.سینی چای را جلویشان نگذاشتند.اما مگر چیزی از گلویشان پایین می رفت.مقابل این همه آدم که صدای نفس هایشان هم،به زور شنیده می شد.عطیه با چشمانی سرخ و حالی پریشان، جلوی ورودی آشپزخانه نشسته بود و زل زده بود به دهان این دونفر. مریم اشک می ریخت و نفسش به شماره افتاده بود.صمد بسم الله گفت و شروع به صحبت کرد،مثلا.از مجید گفت: از روز عملیات.یک ساعتی مدام با کلمات ور رفت،کلمات را بالا و پایین کرد،ولی باز مانده بود،مطلب آخرش را چه طور بگوید.همه زل زده بودند به دهان صمد،تا ببینند آخرِ این حرفها ،به کجا کشیده میشود. صمد حرف هایش تمام شد.نفس عمیقی کشید و به حاج جواد نگاهی انداخت.
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...