#ɦɨcɦ🔪:
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_22
با شڪ نگاهش ڪردم.
دو دل بودم!
انگار ڪسے درونم میگفت توجهے نڪن و بہ خانہ برو ولے ڪسے دیگر میگفت ببین او ڪیست!
ساڪت نگاهم میڪرد.
نگاهے بہ اطرافم انداختم و چند قدم بہ طرفش برداشتم.
بے حرڪت همانطور بہ ماشین تڪیہ دادہ بود،سرفہ اے ڪردم و در چهار پنج قدمے اش ایستادم.
دوبارہ ڪولہ ام را روے شانہ ے راستم انداختم،خواستم چیزے بگویم ڪہ تڪیہ اش را از ماشین برداشت و یڪ قدم بہ من نزدیڪتر شد!
نگاهش را بہ پایین چادرم انداخت و تا روے صورتم بالا آورد،لبخند زد:بدون چادر خوشگلترے!
داشت طعنہ میزد ڪہ من را بدون حجاب هم دیدہ!
بے توجہ بہ حرفش خونسرد گفتم:ڪمڪت این بود بگے چادر بهم میاد یا نہ؟!
همانطور ڪہ روے برمیگردانم تا بروم ادامہ دادم:ممنون راضے بہ زحمت نبودم!
یڪ قدم ڪہ برداشتم گفت:پس زبونم دارے! اون شب ڪہ اینطور قشنگ حرف نمیزدے!
بند ڪولہ ام را از روے حرص محڪم فشار دادم،بدون اینڪہ برگردم گفتم:موقعیت با موقعیت فرق دارہ!
چیزے نگفت،بہ سمتش برگشتم و نگاهم را بہ صورتش دوختم:احتیاط شرط اول عقلہ!
سرش را ڪمے بالا گرفت و همانطور ڪہ مردمڪ هاے چشمانش را مے چرخاند گفت:اوهوم! احتیاط شرط اول عقلہ!
مردمڪ هاے سبز تیرہ ے چشمانش از تقلا ایستادند!
بہ چشمانم زل زد،لبخند مرموزے روے لبانش نقش بست و گفت:پس سعے ڪن همیشہ احتیاط ڪنے آیہ خانم!
با شڪ نگاهش ڪردم،گفتم:تو ڪے اے؟! از ڪُج...
نگذاشت حرفم تمام بشود،رو بہ رویم ایستاد،فاصلہ بینمان یڪم قدم هم نمیشد،ضربان قلبم بالا رفت؛خواستم ڪمے عقب بروم ڪہ باز از آن لبخندهاے عجیبش زد و گفت:چرا هول شدے؟! من ڪہ بیشتر از اینا بهت نزدیڪ بودم!
دندان هایم را محڪم روے هم فشار دادم و گفتم:خفہ شو!
زن میانسالے همانطور ڪہ از ڪنارمان عبور میڪرد،چپ چپ بہ من زل زد و زیر لب گفت:آخرالزمون شدہ!بے حیا اونم با چادر!
نتوانستم تحمل ڪنم بلند گفتم:خانم محترم شما اگہ خیلے مسلمونے قضاوت نڪن!
زن نگاهے بہ من انداخت و رفت!
همیشہ متنفر بودم از اینڪہ ڪسے را قضاوت ڪنم یا قضاوت بشوم!
نمیدانستم چہ اصرارے بود ڪہ اگر ما عقیدہ یمان پررنگتر است عالِمِ دَهریم و علم غیب داریم!
خصوصا در حڪم دادن براے افراد!
خودم بارها دختر و پسرهاے جوان را باهم دیدہ بودم،اگر مادرم همراهم بود حتما میگفت:نچ نچ! خجالتم نمیشڪن!
و من مدام با خودم فڪر میڪردم مگر ما شناسنامہ و شجرہ نامہ ے این افراد را دیدہ ایم و خبر داریم چہ نسبتے باهم دارند!
انگار تمام دختر و پسرهاے این شهر "دوست دختر" "دوست پسر" بودند!
برادر و خواهرے یا نامزد و روابط فامیلے اے وجود نداشت تنها ما ڪہ قضاوت میڪردیم خانوادہ و فامیل داشتیم!
پسر نگاهے بہ زن انداخت و رو بہ من گفت:خب نخورش!
با حرص نفسم را بیرون دادم و گفتم:نمیخورمش خوشمزه به نظر نمیاد،دارے وقتمو تلف میڪنے!
قصد ڪردم براے رفتن ڪہ سریع با حرص ڪولہ ام را گرفت و مرا بہ سمت خودش ڪشید.
در چشمانش خون جمع شدہ بود!
چشمانش برق میزد،برق خشم!
ڪولہ ام را محڪم گرفت،در حالے ڪہ دندان هایش را از شدت حرص روے هم فشار میداد با صداے آرام و دورگہ تند تند گفت:سال آخریہ ڪہ دارے درس میخونے،رشتہ ت انسانیہ،قدت یڪ و شصت و سہ،بچہ ے یڪے موندہ بہ آخر خونہ تون،تو اون مغز ڪوچیڪت فقط آرزو دارے برے دانشگاہ چون فڪ میڪنے با این ڪار جلوے بابات وایسادے!
ڪولہ ام را رها ڪرد و نفس عمیقے ڪشید،پوزخندے زد و ادامہ داد:از دوهفتہ پیش ڪہ اومدم خونہ تون درگیر اینے من ڪے ام و چے میخوام! میدونے دزد نیستم منم اینو میدونم بہ پلیس گزارش ندادید!الان دارے فڪر میڪنے این چیزا رو از ڪجا میدونم اما زیاد فڪ نڪن خانم ڪوچولو!
سرفہ اے ڪرد و دستے بہ صورتش ڪشید،متعجب نگاهش ڪردم!
سوال هایے ڪہ در مغزم بود بیشتر شد!
خوب من را میشناخت!
نہ تنها من را،خانوادہ ام را هم خوب میشناخت!
در حالے ڪہ بہ سمت ماشینش میرفت گفت:بازے دوس دارے؟!
سریع بہ سمتش رفتم و گفتم:چے؟!
ڪنار در رانندہ ایستاد،دوبارہ چهرہ اش مثل قبل شد!
لبخند ڪجے زد و بہ پشت سرم چشم دوخت،چشمانش هم میخندید!
_من بازے دوس دارم،این شروعش!
چشمانم را ریز ڪردم و سرم را برگرداندم،چشم دوختم بہ آن نقطہ اے ڪہ نگاہ میڪرد؛بدنم یخ زد!
پدرم خشمگین بہ سمتمان مے دوید،میدانست پدرم مے آید!
معطلم ڪردہ بود تا پدرم بیاید و من را با او ببیند!
صداے باز و بستہ شدن در ماشینش آمد،آب دهانم را قورت دادم و بہ سمتش برگشتم.
لبخندے زد و گفت:یڪ هیچ بہ نفع من!
سپس با عجلہ رفت.
صداے پدرم پردہ گوشم را لرزنداند:آیہ!
نفس عمیقے ڪشیدم،نباید میترسیدم مگر بہ خودم شڪ داشتم؟!
همہ چیز را میگفتم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد
💐#مجید_بربری
#قسمت_22
میگه((مگه ما مُردیم که داعشی هابه حرم بی بی زینب حمله کنن.ما میریم جنگ رو تموم میکنیم و میایم.))هفته ای یکی دو مرتبه رو با مرتضی هیئت میرفت.شهریور و مهر نود و چهار،ما آموزشی هامون شروع شده بود.مرتضی با دویست تا نیرو،من هم همراه نیروهام،به تهرانسر برای آموزشی رفته بودیم.روز سوم و چهارم بود که وسط آموزشی، دیدم مجید همراه مرتضی است.مرتضی را کشیدم یه گوشه و با عصبانیت گفتم:مرد حسابی!این رو برا چی آوردی اینجا؟مرتضی با خنده گفت:جواد جون،منظورت کیه؟
_خب مجید رو میگم،اون شرایط اومدن به سوریه رو نداره،نمیتونیم ببریمش.مادرش به من زنگ زده و گفته،ما یه شب بدون مجید می میریم،شبی که اون تو خونه نباشه،ما خواب و قرار نداریم.
_حالا که آوردمش،دو ماه میاد،معلوم نیست بیاد یا نه،وسط راه جا میزنه و میده.دلش رو نشکنیم جواد،بذار حالا آموزشی رو بیاد.کو تا آخرش .
دوماه آموزشی ما طول کشید .توی این مدت ،هرروز هفت صبح میرفتیم و تا هفت شب کارمون طول میکشید.توی سرمای کوه های کرج،شرایط سختی را برای بچه ها درست کرده بودیم ،که بعدا برای هر وضعیتی آمادگی داشته باشند. حتی غذای کاملی هم بهشون نمیدادیم. نان و خرمای خشک،یک وعده ی غذایی شون بود.تا اگر توی سوریه ،دو سه روزی نتونستند غذا بخورند،يا غذای درست و حسابی بهشون نرسید،بتونند تحمل کنند.ما دوره را با هشتصد و پنجاه نفر شروع کردیم و آخرش رسیدیم به صد و هفتاد نفر.یک روز غیبت ،مساوی با حذف بود.دیرتر از ساعت هفت صبح، حذف.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...