﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_27
ایستادم،چند لحظہ بعد با قدم هاے آرام بہ سمتش رفتم.
نگاهے بہ پشت سرم انداختم،ڪسے نبود؛پس مرا ندید!
نفسم را بیرون دادم و نزدیڪش رسیدم،اول بہ عڪسش چشم دوختم.
لبخند معصومش انگار زندہ بود!
چشمان قهوہ اے رنگش من را نگاہ میڪرد،ریش هاے مشڪے رنگش مرتب بود.
عڪسش هم آرامم میڪرد!
ڪنارش نشستم،مزارش مثل همیشہ شستہ شدہ و پر از گل بود.
از بس محبوب بود این بشر!
اما هیچڪس مثل من درڪش نڪرد!
گلبرگ ها را از روے اسمش
ڪنار زدم،دستم را آرام روے اسم و فامیلش ڪشیدم.
نامش را براے پسرم زمزمہ ڪردم تا یاد بگیرد:❤️شهید هادے عسگری❤️
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،دوبارہ نامش را نوازش ڪردم؛زیر لب گفتم:سلام مَحرَم ترینم....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
💐#مجید_بربری
#قسمت_27
گلزار شهدای یافت آباد _اردیبهشت ۱۳۹۵
برای مجید و دیگر شهیدان خان طومان ،سنگ یادبودی در گلزار شهدای یافت آباد گذاشته اند.قبل از سوریه،روزی که مجید همراه خانواده اش ،برای تشییع شهید محمد فرامرزی رفته بودند گلزار،به عمه اش میگوید:
_عمه جون،منم دارم میرم سوریه.دو هفته ی دیگه،جای منم همینجاست.
و عمه هم مثل همه آنهایی که مجید به شان گفته بود و باورشان نمیشد، برایش سخت بود که رفتن برادرزاده اش را باور کند.
مجید هنوز از سفر برنگشته. اما مکان یادبودش برای خانواده، از آن جاهایی است که ساعت ها،کنارش می نشینند دِل بلند شدن ندارند.
یکی از شبِ جمعه های اردیبهشت، عطیه مفاتیح به دست با چند شاخه گل رز و مریم ،آمد سنگ یادبود برادر را،با گلاب شست و شو داد.بيشتر پنج شنبه ها هر طور میشد،خودش را به گلزار می رساند.گل ها را یکی یکی پَر کرد و روی سنگ چیدنشان.زیر اندازش را انداخت و نشست.با پنج انگشت دست راستش،خیمه ی کوچکی روی سنگ برپا کرد و لبهایش شروع کرد به تکان خوردن ،بی هیچ صدایی،يا حتی زمزمه ای.توی دلش آیه الکرسی خواند.بعد مفاتیح را باز کرد.اولین سوره را آورد.،بسم الله الرحمن الرحیم. یاسین و القرآن الحکیم.....،سوره را که تمام کرد،مفاتیح مثل چند دقیقه پیش نبود.برگ های کتاب،خیس اشک های خواهر شده بودند.مفاتیح را کنار گذاشت. کنار مزار یادبود برادر ،نشست و به فکر فرو رفت. خاطرات مجید در ذهنش ،مثل حلقه فیلم می چرخیدند.هرچیز کوچکی که میدید و به مجید ربط داشت،او را به عقب برمی گرداند.یاد آخرین روزی افتاد که بعد آن،تنها حسرت دیدن مجید را داشت.😔😔
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...