م و آرام جواب سلامش را میدهم.
با دیدنش یاد ماجراے چند روز پیش مے افتم.
چشمِ دیدنش را ندارم!
_آیہ خانم!
صداے عسگریست.
سرم را بلند میڪنم:بلہ!
_مصطفے میخواست بیاد یہ مقدار مدارڪ از خونہ بردارہ دیدیم سر راهہ گفتیم ما بیایم بگیریم،فڪ ڪنم مادر در جریان باشن.
نفس راحتے میڪشم ڪہ براے چیز دیگرے نیامدہ اند.
آرام میگویم:چند لحظہ بہ مامان بگم.
سپس تعارفشان میڪنم:بفرمایید داخل!
عسگرے نگاهے بہ هادے مے اندازد و میگوید:نہ ممنون!
بہ عادت تعارف تڪہ پارہ ڪردن ڪمے اصرار میڪنم:آخہ اینجا نمیشہ ڪہ!تشریف بیارید داخل.
عسگرے یا اللهے میگوید و وارد حیاط میشود.
سپس رو بہ من میگوید:همینجا خوبہ!
سرم را تڪان میدهم:هر طور راحتین!
بہ سمت خانہ مے روم،صداے قدم هاے دیگرے بہ گوشم مے رسد.
این یعنے هادے هم وارد حیاط شدہ.
وارد خانہ میشوم و بلند مادرم را صدا میزنم:مامان!
سپس با قدم هاے بلند بہ آشپزخانہ نزدیڪ میشوم.
همانطور ڪہ جرعہ اے از چایش را مے نوشد میگوید:ڪے اومدہ؟
بہ در اشارہ میڪنم و میگویم:آقاے عسگرے و پسرش!
نورا با ڪنجڪاوے سرش را بلند میڪند:همون داماد یہ بام و چندین حوامون؟!
از ڪشیدن لفظِ حوایش میفهمم منظورش حواس نہ هوا!
بہ ماجراے ڪافے شاپ تیڪہ مے اندازد.
چپ چپ نگاهش میڪنم و رو بہ مادرم میگویم:میگن مثل اینڪہ بابا یہ سرے مداراڪ میخواد اومدن ببرن.
مادرم سریع از پشت میز بلند میشود:آرہ آرہ! ولے قرار بود بابات خودش بیاد ببرہ!
از ڪنارم رد میشود و بہ سمت اتاق خوابشان مے رود.
متعجب از مادرم میپرسم:چہ مداراڪے؟!
از داخل اتاق صدایش مے آید:میخواد تو پاساژ یہ مغازہ دیگہ بخرہ،تعارف میڪردے بیان تو!
بلند پاسخ میدهم:گفتم نیومدن!
_حالا یہ بار دیگہ ام بگو!
نورا میگوید:بابا چہ بے خبر خرید و فروش میڪنہ!
زیر لب اهے میگویم و بہ سمت در میروم.
در را ڪمے باز میڪنم،صداے هادے ڪنجڪاوم میڪند:آخہ پدرِ من چرا منو ڪشوندے اینجا؟!
پشتش بہ من است،عسگرے را نمے بینم انگار آن طرف رو بہ روے هادے ایستادہ.
عسگرے آرام میگوید:من بدِ تو رو میخوام هادے؟!
چیزے نمیگوید.
عسگرے ادامہ مے دهد:جوابمو بدہ! من و مامانت بدتو میخوایم؟!
هادے آرام میگوید:نہ بابا!
_خب چرا اینجورے میڪنے؟! دختر بہ این خوبے،خانم،با دین ایمون،با خانوادہ!
هادے پوفے میڪند:وقتے میدونے دلم یہ جاے دیگہ س چرا اصرار میڪنے؟!
عسگرے با حرص میگوید:الان داغے! نمے فهمے! اونے ڪہ میتونہ تو رو دلبستہ ڪنہ همین دخترہ ولاغیر! زندگے ڪن بچہ! ببین چطور پا بندت میڪنہ.
بعد از مڪث چند ثانیہ اے ادامہ میدهد:آیہ رو بشناس اگہ مشڪلے بود باشہ قبول میڪنم اصلا هر دخترے ڪہ خودت بخواے!
حالم بد میشود،انگار دارند شرط بندے میڪنند.
آن هم بہ وسیلہ ے من!
_این دخترہ بچہ س! عین دست و پا چلوفتیاس! اونوقت میخواد زندگے ادارہ ڪنہ؟!
از تعجب چشمانم گرد میشود،هادے مرا میگوید!
با حرص دندان هایم را روے هم مے سابم.
با مغز فندقے اش چہ فڪر ڪردہ؟!
ادامہ میدهد:چرا گیر دادید بہ ظاهر بابا؟! ما فقط ظاهر این دخترو میبینیم ڪہ موجهہ!
دندان هایم را بیشتر روے هم فشار میدهم.
این را نگویے چہ بگویے آقاے هادے عسگرے؟!
لابد من بودم ڪہ در ڪافے شاپ با نازے دل و قلوہ میدادم!
دستش را میان موهاے مشڪے اش مے برد،با حرڪت دست و موهایش دلم یڪ جورے میشود!
عسگرے با ملایمت میگوید:منم نمیگم الان بشین پاے سفرہ ے عقد! میگم باهاش حرف بزن،بشناسش؛یہ لحظہ برم از ماشین موبایلمو بردارم و بیارم.
هم زمان با اتمام حرفش،صداے قدم هایش بلند میشود.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_46
در را باز و بستہ میڪنم،مثلا تازہ رسیدم.
هادے آرام بہ سمتم برمیگردد،با دیدن منه بہ دیدار حیاط زل میزند.
دست بہ سینہ میشوم.
در را ڪمے باز میڪنم و خونسرد میگویم:مامان!مثل اینڪہ آقاے عسگرے تو حیاط نیستن اومدن تعارفشون میڪنم!
صداے نسبتا بلند مادرم مے آید:اِ! ڪسے تو حیاط نیس؟!
با بدجنسے میگویم:چرا! من و در و دیوار!
هادے با تعجب نگاهم میڪند،ابروهایش بالا مے روند.
بے توجہ پشتم را بہ او میڪنم،انگار او را نمے بینم.
خودش بماند و در و دیوارها!
از حرف هایے ڪہ زدہ پشیمانش خواهم ڪرد!
بہ وقتش!
میخواهم وارد خانہ بشوم ڪہ صدایے متوقفم میڪند:سلام!
سریع برمیگردم،جلوے در ایستادہ.
هادے بے تفاوت نگاهے بہ او مے اندازد و ساڪت دست بہ سینہ میشود.
در سبزیِ چشمانش خودم را مے بینم...
آمد!
همانطور ڪہ بہ صورتم خیرہ شده لب میزند:منزلِ نیازے...؟!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندا
💐#مجید_بربری
#قسمت_46
گواهی نامه رانندگی نداشت.یه روز نشست پشت یکی از ماشین های پادگان و زد ماشین رو درب و داغون کرد.خسارتش را ما دادیم و این قضیه هم به خیر و خوشی تموم شد.به هر زوری بود،یه سال و خرده ای از سربازیش رو تموم کرد و یه چند ماهیش هم،به خاطر افضل که دو سال رفته بود جبهه،بخشیدند و کارت پایان خدمتش رو با هزار بدبختی گرفت.
یه نیسان براش گرفتیم،باهاش کار میکرد.تا ساعت ده صبح همه کارهاش را انجام میداد،حتی چندتایی بار مجانی هم برا رفقاش میبرد و می رفت قهوه خونه حاج مسعود.بعد از یه مدتی خودش تصمیم گرفت قهوه خونه بزنه.پدرش راضی نبود .او با بیشتر کارهای مجید مخالف بود،ولی دعواش نمیکرد.من همیشه پشتش در می اومدم .هروقت حسن یا مهرشاد زنگ میزدن و از مجید گله ای میکردن،من در جواب فقط می گفتم:خب حالا می گید چی کار کنم؟
نمیدونم، شاید علاقه بیش از حدی که به مجید داشتم،مانع میشد که اشتباهاتش را ببینم.به باباش گفته بود؛قهوه خونه نیسن،یه سفره خونه سنتی یه.فرش و تخت های سه چهار نفره گرفت.صد و پنجاه تا قلیون هم خرید.استکان نعلبکی و قاشق چنگال و بشقاب هاش رو،خودم از یکی از مغازه های یافت آباد،به سلیقه خودم خریدم.به فکر دخل و درآمد نبود.پول قلیون خیلی از دوستاش رو حساب نمیکرد.به حدی می رسید که خیلی وقت ها حتی پول ذغالش هم در نمی آورد. اما گله و شکایت نمی کرد،همیشه می گفت:((خدا روزی رسونه،خودش برام می رسونه. ))
مجید من عادت نداشت به کسی نه بگه.تا اون جایی که می تونست ،هرکاری که ازش میخواستن،انجام میداد. یه مرتبه عطیه خواست بره سر کلاس.عادت هم نداشت تنها یا با تاکسی های سر راه بره.زنگ زد به مهرشاد.گفت :نمیتونم بیام.زنگ زد به حسن. گفت:من اصلا تهران نیستم.زنگ زد آژانس که اونجا هم گفتن،بیست دقیقه طول میکشه.کلاسش داشت دیر میشد و چاره ای هم نداشت.گفت بذار شانسم رو امتحان کنم.با این که می دونست مجید برا کاری به کرج میره،ولی بهش زنگ زد.
_سلام مجید کجایی؟
_داداش!من کیلومتر ۱۰ جاده مخصوصم.
_خب پس من امروز کلاس نمیتونم برم!
_صبر کن من خودم می رسونمت.
نمیدونم چطور و با چه سرعتی اومده بود که سر ده دقیقه رسید خونه و عطیه رو رسوند سر کلاسش و بعد هم رفت به کارش برسه.به قول قدیمی ها؛مجید خیلی جیگر داشت.از بچگی شرّ و شور بود .پنج شیش سال داشت که آقا افضل موتورش را بیست و پنج هزار تومان فروخت.وقتی مجید فهمید ،بلند شد رفت در خونه خریدار که همسایمون بود.دعوا کرد که موتور افضل بابایی ام را پس بدید.تا یه چند وقتی داستان این موتور ادامه داشت.مجید عشق موتور و ماشین بود،و چه دست فرمونی داشت!اما نمیدونم چرا یه سال طول کشید تا گواهینامه رو بگیره؟البته تا دست فرمون بشه،دو سه تا دسته گل به آب داد.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...