﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_47
در حالے ڪہ سعے میڪنم نگاہ خیرہ ام را از صورتش بگیرم
لبانم را چندبار باز و بستہ میڪنم تا جوابش را بدهم اما نمیتوانم!
جدے میگوید:عرض ڪردم منزلِ نیازے؟!
چشمانم گرد میشود!
انگار نہ انگار اینجا آمدہ و مرا مے شناسد...!
میخواهم بہ رویش بیاورم ڪہ یادم مے افتد هادے هم اینجاست.
نباید دستش آتو بدهم!
دلم آشوب میشود،جلوے هادے چیز نامربوطے نگوید؟!
بہ خودم مسلط میشوم:بلہ بفرمایید.
نگاہ ڪوتاهے بہ هادے مے اندازد و از جیب ڪاپشن مشڪے رنگش پاڪت نامہ اے در مے آورد.
بہ پاڪت نامہ زل میزند:با آقاے مصطفے نیازے ڪار دارم!
با پدرم چہ ڪارے میتواند داشتہ باشد؟!
با قدم هاے بلند بہ سمت در میروم،فاصلہ مان ڪمتر از نیم متر میشود.
طعنہ میزنم:نمیخورہ پست چے یا پیڪ باشید!
از آن لبخندهاے عجیبش مے زند؛سبزےِ چشمانش را بہ چشمانم مے دوزد:نہ نیستم!
_آیہ!
سرم را برمیگردانم،مادرم در حالے ڪہ چادرش را مرتب میڪند ڪنجڪاو نگاهے بہ من و پسرِ مرموز مے اندازد.
هادے سریع میگوید:سلام! حالتون خوبہ؟
مادرم مشغول سلام و احوال پرسے با هادے میشود.
رفتارش برعڪسِ من با مادرم خوب است!
مادرم رو بہ من آرام لب میزند:ڪیہ مامان؟!
ڪمے از در فاصلہ میگیرم و میگویم:با بابا ڪار دارن!
صدایش مے پیچید:سلام! عذر میخوام آقاے نیازے نیستن؟!
مادرم بہ ما نزدیڪ میشود.
همانطور ڪہ مدارڪِ در دستش را فشار میدهد میگوید:سلام نہ! شما؟!
سپس نگاهے بہ من مے اندازد.
خدا ڪند یادش باشد دزدے ڪہ آمدہ بود را توصیف ڪردم!
چند لحظہ عجیب بہ مادرم خیرہ میشود سپس پاسخ میدهد:براشون یہ نامہ دارم!
میخواهم بگویم همانیست که بہ خانہ مان و آمد و مزاحمم شد اما اگر باور نکند چہ؟!
پاڪت نامہ را بہ سمت مادرم میگیرد،سریع دستم را براے گرفتنش دراز میڪنم ڪہ پاڪت نامہ را عقب میڪشد!
_فقط باید بہ خودشون بدم!
مادرم میگوید:الان خونہ نیس! بدید من بهش میدم.
نگاهش را بہ پشت سرم مے دوزد:خیلے مهمہ!
مادرم سعے دارد قانعش ڪند:بدید من،بدون اینڪہ باز بشہ میدم بہ خود مصطفے!
بدون حرف پاڪت نامہ را بہ دست مادرم میدهد.
مادرم ڪنجڪاو میپرسد:من شما رو نمیشناسم یا قبلا جایے ندیدم.
لبخند میزند:شما نہ!
"شما نہ" را منظور دار میگوید.
نگاہ آخرش را بہ من مے اندازد و زیر لب خداحافظے میڪند.
حس عجیبے بہ او دارم!
مادرم بہ سمت هادے میرود،میخواهم در را ببندم ڪہ نگاہ خیرہ اش نمے گذارد.
چند قدم از جلوے درمان فاصلہ میگیرد و با تُنِ صداے خیلے آرام میگوید:نامہ رو باز نڪن! درمورد تو نیس!
صداے مادرم بلند میشود:آیہ چرا نمیاے؟!
بہ چشمانم خیرہ میشود:من بہ تو آسیبے نمے رسونم.
بہ عمقِ چشمانش نگاہ میڪنم،خبرے از دروغ نیست!
سبزے چشمانش برق مے زنند ولے نہ برقِ شیطنت و دروغ!
برقِ غم!
با عجلہ سوارِ دویست و شش آبے رنگش میشود و میرود.
مبهوت در را مے بندم و نفس عمیقے میڪشم.
دیگر از او نمے ترسم یا بدم نمے آید!
مادرم نگاهے بہ پاڪت نامہ مے اندازد و رو بہ هادے میگوید:آقاے عسگرے ڪوشن؟!
هادے نگاهش را بہ مدارڪ درون دست مادرم مے دوزد،برایم عجیب است تا جایے ڪہ فهمیدم سعے دارد نگاهش را از من و مادرم بگیرد اما از نازے نہ!
_بابا رفت موبایلشو بیارہ خانم نیازے ڪہ شنیدن!
بہ خودم مے آیم،صورتم سرخ میشود!
یعنے متوجہ شدہ گوش ایستادہ بودم؟!
لب را میگزم،لبخند میزند!
جواب حرف هاے چند دقیقہ پیشم را داد!
آب دهانم را قورت میدهم،میخواهم با عجلہ وارد خانہ بشوم ڪہ مادرم میگوید:اینم ببر!
پاڪ نامہ را بہ سمتم میگیرد،میخواهم از دستش بگیرم ڪہ با تحڪم میگوید:بازش نڪنیا! اخلاق باباتو میدونے!
سرے تڪان میدهم و پاڪت نامہ را میگیرم سپس وارد خانہ میشوم.
ڪنجڪاو میشوم نامہ را بخوانم،گفت درمورد من نیست اما چہ تضمینے وجود دارد؟!
دلم میگوید:"اگہ نیت بدے داشت جلوے هادے و مامان یہ ڪارے میڪرد!"
اما باز میگویم باید نامہ را بخوانم!
دستانم را پشت ڪمرم مے برم تا نورا نامہ را نبیند،بیخیال پشت میز نشستہ و ڪیڪش را میخورد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_48
بہ سمت پنجرہ برمیگردم،مادرم مشغول صحبت با هادیست.
هادے گہ گاهے لبخندهاے عمیق هم میزند!
هر بار بیشتر از او بدم مے آید!
فرصت را غنیمت مے شمارم و بے و سر و صدا بہ سمت اتاقم مے روم.
دستیگرہ ے در را آرام میڪشم و وارد اتاق میشوم.
بہ در تڪیہ میدهم،نگاهے بہ پاڪت نامہ ے سفید ڪہ نام پدرم رویش نوشتہ شدہ مے اندازم.
چسب یا مُهر و مومے ندارد!
نامہ را بیرون میڪشم.
"من خیلے بهت نزدیڪم
نزدیڪ بہ اندازہ ے مغازہ ت تو پاساژ
نزدیڪ بہ اندازہ ے خونہ ت
نزدیڪ بہ اندازہ ے دخترت..."
شهاب
نامش را زیر لب زمزمہ میڪنم:شهاب!
پس با پدرم مشڪل دارد!
حت
💐#مجید_بربری
#قسمت_48
سال نود و یک بود.یکی از دوستام گفت:من امروز برا بچه های دبیرستان آش پختم.به آقا مجید بگو بیاد با کمک پسرم،آش را تا مدرسه ببریم.به مجید که زنگ زدم،خودش را رسوند.به دوست من می گفت:خاله.
_خاله نوکرتم،کار داری؟
_میخواستم با کمک رامین ،این دیگ آش رو ببریم مدرسه.
_بریم خاله.
همه باهم دیگ آش و وسائل دیگه رو گذاشتیم پشت نیسان و رفتیم.مدیر مدرسه از مجید و شیطنت هاش بی خبر نبود.زنگ تفریح را زد که بچه ها بیان حیاط و آش بخورن.از اون طرف هم،مجید و رامین را کرد توی یه اتاق و در رو قفل کرد که نیان بیرون و دسته گل آب بدن.مجید و حبس؟محالِ ممکن بود.چشمش روی میز اتاق،به میکروفن افتاد و از شانسش روشن بود.گوشی همراهش رو میذاره جلوی میکروفن و هرچی آهنگ که توش داشت ،از بلندگوی مدرسه پخش میکنه.من توی حیاط،تا صدا رو شنیدم،حدس زدم که باید کار مجید باشه. مدیر با عجله خودش رو به اتاق رسوند.مجید وقتی صدای باز شدن در رو شنید،فی الفور گوشیش رو از جلوی میکروفن برداشت و مثل بچه های مؤدب،سر جایش ایستاد.واسه رد گم کنی هم،به رامین توپید:
__پسر خجالت بکش!این کارا چیه تو میکنی؟
مدیر میدونست این جنگولک بازی ها،فقط کار مجیده،و البته از شیرین کاریهاش خوشش میومد.از اون روز به بعد،هروقت کاری داشت،به مجید زنگ میزد.اگر می خواستن وسیله جابجا کنن،يا باری داشتند،مجید بدون اینکه ازشون پول بگیره،براشون انجام میداد.مجیدِ من،از وقتی دست چپ و راستش رو شناخت ،برا هر کسی که باهاش آشنا بود،سنگ تموم میذاشت. یادم هست،خدا به برادرم حسن تازه بچه داده بود.چند روز بعدش مجید گفت:
_مریم خانوم!منم میخوام بیام بچه ی دایی حسن رو ببینم.
_باشه،هروقت خواستی بیا با هم بریم.
_نه،نه،فعلا صبر کن پول بیاد تو دستم،یه چیزی بخرم،بعد بریم.
_من هدیه بردم،تو دیگه احتیاج نیست بخری.
_نه،من دوست ندارم دست خالی برم.
_یه پلاک طلا داری که روش نوشته god،میخوای همونو ببریم؟
_خوبه.می بریم.
رفتیم پسر داییش رو دید.مجید هیچ وقت دوست نداشت،پیش رفقاش کم بیاره.سر قضیه خالکوبی هم،چون دیده بود دوستاش زدن،به قول خودش جوگیر شد،بعد هم پشیمون.پشیمونیش اونقدر زیاد بود که مدام می گفت پاکش میکنم.وقتی باباش فهمید که مجید خالکوبی کرده،به شدت عصبانی و ناراحت شد.دوست نداشت چنین کاری ازش ببینه.واسه همین،مجید دو روز خونه نیومد.بعد هم مدام می گفت؛
_می شناسم چند نفری توی خیابون فلاح،خالکوبی رو پاک می کنن،میرم پاکش می کنم،خیالتون راحت!
به قول خودش؛حضرت زینب خالکوبیش رو پاک کرد.مجید عشقش این بود که به این و اون دستور بده.خودش می نشست و دستور می داد،همه هم باید توی خونه،گوش به فرمانش می شدند.
فراموش کردم بگم....؛غذا و مخلّفات سفره خیلی براش مهم بود.گاهی که غذا یه کمی بی مزه میشد،مجید چپه اش میکرد توی سفره.بهم می گفت؛ببین مریم!برا من که سفره می اندازی،فکر کن من مهمونم.باید ماست و سبزی و سالاد و دوغ،برام بذاری.
مجید چنین آدمی بود،عجیب و غیرقابل پیش بینی.عاشورای سال ۹۴ چندتا افغانی رو،زیر مشت و لگد خرد و خمیر کرده بود.ما دیدیم مجید دو تا افغانی رو،انداخته پشت ماشین و دماغ هاشون خونین و مالینه. همه وحشت کرده بودیم.
_چی شده مجید؟اینا کی ین؟چی کار کردی روز عاشورا؟
_هیچی!روز عاشورای امام حسین،غلط اضافه کردن!
_چی کار کردن؟
_هیچی ،روزی که سنگ هم خون گریه میکنه،اینها برا خودشون بزن و بکوب راه انداخته بودن!
اون موقع به گردان رفت و آمد داشت و بهش دستبند و شوکر داده بودند.مجید هرچی بود و هرکاری که میکرد،حرمت محرم و صفر رو نگه میداشت.محرم سال نودو سه ،پا برهنه میدون دار دسته بود.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...