eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
20.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
ما چیز مهمیست! با شنیدن صداے مادرم ڪہ مشغول خداحافظیست با عجلہ نامہ را داخل پاڪت میگذارم و تقریبا خودم را از اتاق پرت میڪنم بیرون. از پشت پنجرہ مے بینم در حیاط را بست،پاڪت را روے مبل میگذارم. دوبارہ بہ اتاقم برمیگردم،شالم را از روے سرم پایین میڪشم. دروغ نگفت! جملہ ے آخر نامہ اش...! منظورش منم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد... ﴾﷽﴿ 💠 💠 قاشقم را داخلِ پیالہ ے ماست فرو میڪنم و بالا مے آورم،میخواهم بہ سمت دهانم ببرم ڪہ یادم مے افتد! با صداے نسبتا بلند میگویم:بسم اللہ الرحمن الرحيم. یاسین نگاهے بہ من مے اندازد و میگوید:مرسے ڪہ گفتے آبجے! لبخندے میزنم و ماستم را میخورم. چند سالیست بہ این ڪار عادت ڪردہ ام،اوایل تنها سر سفرہ ے خودمان بلند میگفتم تا اگر ڪسی‌ یادش نبود بگوید. ڪم ڪم خجالت را ڪنار گذاشتم و در مهمانے ها هم گفتم،سخت‌ بود؛بد نگاهم میڪردند! پیش خودشان میگفتند براے جلب توجہ این ڪارها را میڪنم،براے اینڪہ نشان بدهم مثلا آدم خوبے هستم! گاهے سست شدم،براے بلند گفتن یڪ "بسم اللہ الرحمن الرحيم" سادہ! اما فڪر ڪردم‌ همین ڪہ باعث بشوم دیگران زمانے ڪہ سر برڪت خدا نشستہ اند یادش ڪنند مے ارزد بہ قضاوت ها! با خودم عهد بستم اگر در جمع لحظہ اے براے خودنمایے بخواهم ذڪر را بلند بگویم جلوے دهانم را بگیرم! سخت است... اینڪہ بخواهے فقط خدا تو را ببیند سخت است... از همین بسم اللہ الرحمن الرحیم سادہ گفتن ڪہ با خلوص نیت باشد یا خودنمایے تا ڪارهاے بزرگتر! نگاهے بہ بشقاب پر از عدس پلویم مے اندازم و قاشق را روے غذا میڪشم. اشتها ندارم! اتفاقات اخیر عجیب ڪنجڪاوم ڪردہ! مخصوصا شهاب! _چرا با غذات بازے بازے میڪنے؟! بدون اینڪہ مادرم را نگاہ ڪنم‌ جوابش را میدهم:گرسنہ نیستم! _تو ڪہ چیزے نخوردے! این بار پاسخے نمیدهم،بے میل قاشقم را پر از محتویات بشقاب میڪنم و میخورم. یاسین دست از غذا خوردن میڪشد،با دقت بہ پیالہ ے خالے ماستش نگاہ میڪند،سپس نگاهش را بہ پیالہ ے ماستِ من مے ڪشاند. زبانش را دور دهانش مے گرداند و مظلوم مے گوید:آبــــجــــے آیــــہ...! میفهمم چہ میخواهد. _جونم! آب دهانش را قورت میدهد:ماست بهم میدے؟! مادرم سریع میگوید:انقد تند غذا نخور دل درد میگیرے بچہ!برو از یخچال بردار! یاسین براے بلند شدن قصد مے ڪند ڪہ پیالہ ے ماستم را جلویش میگذارم. لبخند میزند:همہ ش مالِ من نہ،خودتم بخور! نورا همانطور ڪہ قاشق را داخل دهانش مے برد میگوید:یاسین منم آبجیتم تحویل بگیر! یاسین نگاهش را بہ نورا مے دوزد:چرا تورم تحویل میگیرم. از لحنش همہ مان میزنیم زیر خندہ. نورا با شیطنت میگوید:ولے آیہ رو بیشتر دوس دارے! یاسین با دهان پر جوابش را میدهد:خب توام طاها رو بیشتر از من دوس دارے! اونم‌ مثِ من پسرہ دیگہ،تو چرا اونو بیشتر از من دوس دارے؟ نورا مے خندد:ڪے گفتہ من طاها رو بیشتر از تو دوست دارم؟! با خندہ میگویم:چیزے ڪہ عیان است چہ حاجت بہ بیان است؟! گونہ هاے نورا رنگِ شرم میگیرد،نگاهے بہ پدرم مے اندازد و بہ من چشم‌ غرہ میرود. مادرم میگوید:راستے مصطفے! _بلہ! _امروز بہ پسر جوونے اومدہ بود جلو در،برات نامہ آوردہ بود. پدرم بہ صورت مادرم زل میزند،از ظرف سبزے ریحانے برمیدارد و متعجب میگوید:چہ نامہ اے؟! مادرم نگاہ پرسشگرانہ اش را بہ من‌ مے اندازد:نمیدونم...آیہ ڪجا گذاشتیش؟ بدون اینڪہ منتظر جواب من باشد ادامہ میدهد:خیلے ام اصرار داشت فقط بہ خودت بدہ!‌ پدرم در فڪر فرو مے رود:ڪو این نامہ؟! قاشقم را ڪنار بشقاب میگذارم:رو مبلہ! پدرم بدون اینڪہ نگاهم ڪند میگوید:لطفا برام بیار. سریع بلند میشوم،مشتاقم واڪنشش را ببینم! نورا با خندہ میگوید:چشم مون روشن برا حاج بابامون نامہ میارن جلو در،مامان خانم چشم شما روشن ترِ تر! مادرم و یاسین میخندند،لبخند ڪم رنگے روے لبان پدرم‌ نقش مے بندد! ڪاش آینہ بہ دستش بدهم تا ببینید چقدر لبخند چهرہ ے مردانہ اش را زیبا میڪند نہ اخم هاے همیشگے اش! نامہ را از روے مبل برمیدارم و دوبارہ پیش جمع برمیگردم. نامہ را بہ دست پدرم مے دهم و سر جایم مے نشینم. همانطور ڪہ غذایش را مے جود نامہ را باز میڪند و با چشمانش شروع میڪند بہ خواندن! میان ابروانش گرہ اے مے افتد. هر لحظہ گرہ بین ابروانش عمیق و عمیق تر میشود! همین ڪہ بہ تڪ ڪلمہ ے نوشتہ شدہ در آخر نامہ مے رسد غذا در گلویش مے پرد! شروع میڪند بہ سرفہ ڪردن! رنگ‌ پریدہ ے چهرہ اش نگرانم میڪند،دلم آشوب میشود از حضورِ این شهاب! هر فڪرے بہ ذهنم مے رسد و ڪنجڪاوم هر چہ سریع تر بفهمم‌ ڪدام یڪ از فڪر و خیال هایم درست است! مادرم سریع لیوانے آبے دستش میدهد و آرام چند ضربہ بہ ڪمرش میزند! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐 رو سر و شونه هاش گل مالیده بود و محکم سینه میزد و میگفت: _بچه ها!درست عزاداری کنید،معلوم نیست سال بعد،کی باشه،کی نباشه. من پیش خودم می گفتم: مجید ماه صفر به دنیا اومد و ماه صفر هم شهید شد.هرسال توی ماه صفر،یه اتفاقی براش می افتاد که ما تا یه مدتی،فقط خداروشکر می کردیم که این دفعه هم به خیر گذشت. اتفاقات یکی دو تا که نبود؛یه سال سرش شکست و اونقدر خون اومد که ترس ورم داشت.اندازه یه انگشت،توی سرش خالی شده بود،که به خیری تموم شد. یه سال از موتور افتاد و من چه کشیدم،تا مجید حالش خوب شد و راه افتاد.جای دندون سگه،روی پاهای بچه ام مونده بود.همه اینها یه طرف،امان از اون موقعی که چاقو خورده بود.این بار هم خدا بهش رحم کرد.شهادت مجید هم توی ماه صفر بود،که این مرحله زندگیش رو خدا،خیلی عالی به خیر و خوشی تموم کرد.مجید من خوش لباس و خوش پوش هم بود.رفقا بهش می گفتن:مجید!تو اگه گونی هم تنت کنی،بهت میاد. ما باید نصف پاساژهای تهرون رو،زیر پا بذاریم تا بتونیم،یه لباسی برا خودمون پیدا کنیم،که بهمون بیاد. هفته ای نبود که برا خودش کتونی،يا تی شرت و شلوار لی نخره،همه هم گرون.از بچگی دوست نداشت لباس خونه بپوشه.میخواست بخوابه هم،به قول ما با لباس پلو خوریش می خوابید.یه وقت هایی بهش گیر می دادم که مجید،کمتر لباس بخر!یا سر مدل لباس هاش بهش پیله می کردم. چندتایی عکس از جوونی های باباش پیدا کرده بود و نشون من و خودش داد.گفت :ببین!این عکس جوونی های افضل،اینقدر به من گیر الکی نده،ببین آقا چه تیپی میزده. مجید تحت هر شرایطی به خانواده اش اهمیت می‌داد.اهمیتش به حدی بود که جونش را هم،برای خانواده اش می داد.مامان عفتم تازه فوت کرده بود و من دل و دماغ هیچ کاری نداشتم.مجید هرکاری می کرد تا من رو،از اون حال و روز در بیاره.یه روز که از بیرون برگشته بودم خونه،دیدم مجید لامپ وسط هال رو عوض کرده و جاش،یه لامپ خیلی بزرگ بسته،جا میوه ای رو پرِ انواع و اقسام میوه کرده و بشقاب های نو و مخصوص مهمون رو هم،روی میزهای عسلی چیده.وارد خونه که شدم،چشات داشت چهارتا می شد. با تعجب پرسیدم:مجید چه خبره؟کی قراره بیاد خونمون؟ _هیچ کی!مگه قراره کسی حتما خونمون باشه؟ _لامپو چرا عوض کردی؟ _من با اون کوچیکه حال نمی کنم!فعلا تا یه چند وقتی این بزرگه باشه. _میوه ها چیه گذاشتی،برا کی این همه میوه خریدی؟ _برا هیچ کی!گفتم شاید کسی بیاد خونه مون،اگه کسی هم نیاد،برا خودمون. بده؟ 🌷🕊 💥ادامه دارد...