eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
24.1هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد﴾﷽﴿ 💠 💠 پدرم بے توجہ بہ هر چیز بہ صورتم خیرہ میشود. نگرانے در چشمانش موج میزند‌... و یڪ چیزِ دیگر... چیزے بہ نام ترس! مادرم مدام در حال سوال پرسیدن درمورد آن نامہ است! پدرم بہ صفحہ ے تلویزیون زل زدہ و جوابے نمیدهد. نورا با موبایلش مشغول است،سخت نیست حدس زدن اینڪہ بہ طاها پیام میدهد! یاسین زود خوابش برد،خوش بہ حالشان چقدر بے خیالند! پدرم نفسش را با شدت بیرون میدهد و از روے مبل بلند میشود. نگاہ ڪوتاهے بہ من مے اندازد و آرام لب میزند:آیہ! بیا! ابروهایم بالا مے روند،مادرم متعجب نگاهے بہ من و سپس بہ پدرم مے اندازد:چے ڪارش دارے؟! پدرم وارد حیاط میشود و با صداے نسبتا بلند میگوید:چند ڪلمہ نمیتونم با بچہ ے خودم حرف بزنم؟! _وا! موهایم را از روے شانہ هایم‌ با دست پشت گوش هایم مے اندازم. بلوز بافت آبے رنگے با شلوار مشڪے از جنس مخمل بہ تن دارم. چادر مادرم را از ڪنار در برمیدارم و روے سرم مے اندازم،همین ڪہ مقابل چهار چوب در مے ایستم سوز هوا خودش را بہ صورتم میڪوبد و سپس بہ اندام لاغرم! ڪمے بہ خودم مے لرزم اما بے توجہ دم پایے هاے انگشتے مشڪے ام را پا ڪنم و نزدیڪ پدرم میشوم. وسط حیاط ایستادہ و نگاهش را بہ آسمانِ آرام شب دوختہ. _ڪارم داشتے بابا؟! سرش را بہ سمتم برمیگرداند،بہ صورتم زل مے زند:آرہ! ساڪت بہ صورتش نگاہ میڪنم،ادامہ میدهد:تو این پسرہ رو میشناسے؟! جا میخورم! مُرَدد میشوم،باید بگویم؟! سڪوتم را ڪہ مے بیند با لحن ملایم میگوید:با توام آیہ؟!‌ آشنا نیس؟! چند لحظہ مڪث میڪنم و سپس میگویم:چرا! ڪنجڪاو نگاهم میڪند و ڪمے آشفتہ! ادامہ میدهم:همون پسرہ بود ڪہ اون شب اومد خونہ مون! مردمڪ‌ هاے فندوقے رنگ چشمانش بے رمق تلو تلو میخورند! _همونے ڪہ اون روز جلو مدرسہ م دیدے فڪر ڪردے ڪہ... ادامہ نمیدهم. بہ سمتم مے آید،آرام میگوید:دیگہ؟ با آرامش میگویم:هیچے! با همین امروز ڪہ نامہ آورد!‌ با... چشمانش را ریز میڪند:با چے؟! نمیگویم روز خواستگارے هم زنگ زد! شاید جواب تمام ‌‌سوال هایم را بدهد. صدایش میزنم:بابا! _بلہ! _این پسرہ ڪیہ؟! لبش را مے گزد و میگوید:هیچڪس! از این اختلافاے ڪارے الڪے! این را میگوید ولے چشمانش حرفش را تایید نمے ڪنند! میخواهم بہ داخل خانہ برگردم ڪہ نگاہ سنگین پدرم نمیگذارد! _برم تو بابا؟ فاصلہ اش را با من ڪم میڪند،با تردید هر دو دستش را بہ رویم باز نگہ میدارد! گیج از حالتش بے حرڪت مے ایستم. بہ ثانیہ نمیڪشد ڪہ خودم را میان حصار بازوان پدرم مے بینم! چشمانم ڪم ماندہ از حدقہ بیرون بزند! پدرم بعد از مدت ها مرا در آغوش گرفتہ،آن هم نہ بهانہ ے عیدها یا تولدها! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد... اینستاگرام:Leilysoltaniii سروش
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐 مجید همه چیزش را پای رفیق می ذاشت،می گفت:آدم باید حال خرابش رو،واسه خودش نگه داره و با حال خوب بره پیش دوست و رفیقاش.روی هر حرفی که میزد،واقعا می ایستاد.اگه هزارو یک،گیر و گرفتاری داشت،هروقت پیش دوستاش بود،خنده از لبش کنار نمی رفت.کاری هم می کرد که دوستاش هم شاد و خندون باشن.یه روز مجید و دوستاش جمع بودن.یکی میپرسه:((اون کیه که از همه چیزش،برا رفیقش می گذره،حتی پاش بیفته،لباس تنش رو هم برا کمک یه رفیق،در میاره؟هرکدوم از دوستاش،اسم یکی رو میاره.چند تاشون میگن؛برادرم حسن یه همچین آدمی یه،به قول معروف لوطی و با مرامه.اما آخرش همه جمع به این نتیجه میرسن که مجید،دست داییش حسن آقا رو از پشت بسته.توی هرکاری،مرد و مردونه پای رفیق،پای خانواده اش می ایستاد.تو دعوا میرفت برا رفیقش،کتک میزد و کتک هم می خورد.تو عروسی و عزا،وقتی مراسم تموم میشد و برمی گشت خونه،دو دست لباس نشسته یا پاره کرده داشت.چون می خواست برا صاحب مجلس،سنگ تموم بذاره.یادمه یه خانمی پسرش فوت کرده بود و نمی تونست برا پسرش مراسم بگیره،مجید دوره افتاد،پول جمع کرد و یه مراسم درست و حسابی براشون گرفت.بعد از اون ماجرا،با مرتضی کریمی که آشنا شد،با هم پول از این طرف و اون طرف می گرفتن و بسته های غذایی درست می کردند و توی مناطق محروم و حاشیه شهر،بین افراد نیازمند پخش می کردن.مجید علاوه بر همه اینها،خوش گذرون هم بود.پنج میلیون تومن از وام های خونگی به اسمش دراومد.هرروز یه ماشین مدل بالا کرایه میکرد و ما را با خودش می‌برد این طرف و اون طرف گردش.ما تصمیم داشتیم این پول رو سرمایه ش کنه و یه چیزی بریزه تو مغازه ای که داشتیم و یه کاری شروع کنه.اما سر بیست روز اون پولو تموم کرد.عادت نداشت و نمیتونست ،سر یه کاری ثابت بمونه.هریکی دو ماه سر یه کاری بود،بعد ولش میکرد.مجید من،پسر شوخی بود.گاهی ازش می پرسیدن بچه کجایی؟نمی گفت یافت آباد،می گفت:من بچه یافترانیه ام.یافت آباد و زعفرانیه رو،قاطی هم میکرد و یه اسم جدید از خودش می ساخت. گاهی هم می پرسیدن :ماشینت چیه؟چون اونموقع وانت داشت ،وانت و زانتیا رو باهم مخلوط میکرد و میگفت؛وانتافه دارم!😅 🌷🕊 💥ادامه دارد...