eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
42.1هزار عکس
38.5هزار ویدیو
167 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ 💠 💠 خمیازہ اے میڪشم و بے حوصلہ روے چهار چوب در مے نشینم. چشمانم را چند بار باز و بستہ میڪنم تا خواب از سرم بپرد! نیم‌ بوت هاے قهوہ اے تیرہ ام مقابلم قرار دارد،خواب آلود بہ سمت خودم‌ مے ڪشانمشان و مشغول بہ پا ڪردنشان میشوم. صداے نورا از بیرون مے آید:آیہ آمادہ نشدے؟! بدون اینڪہ جوابش را بدهم بلند میشوم و ڪولہ ام را روے دوشم مے اندازم. بہ سمت در خروجے قدم برمیدارم،دوبارہ خمیازہ مهمان دهانم میشود! نورا و طاها در پراید نقرہ اے رنگ طاها نشستہ اند. قرار شد نورا ڪلاس ڪنڪور ثبت نام ڪند،از امروز ڪلاس هایش شروع میشد. زیر لب سلامے میڪنم و دستگیرہ ے در عقب را مے فشارم. همین ڪہ روے صندلے مے نشینم طاها میگوید:سلام خواهر زن ڪوچڪ! زیر لب سلامے میڪنم و سرم را بہ شیشہ مے چسبانم. نورا با طعنہ میگوید:آیہ خانم سلام بہ رویِ خوشت! صبحت بہ خیر مهربونم! چشمانم را مے بندم،بے حوصلہ میگویم:چرا منو بیدار ڪردے؟! صداے نورا بالا مے رود:بیا اینم‌ عاقبت خوبے ڪردن! طاها پیادہ ش ڪن! صداے خندہ ے طاها مے پیچد،آرام‌ میگوید:چے ڪارش دارے؟‌ خواب آلودہ! زیر لب میگویم:دلم براے آقا طاها میسوزہ گیر تو افتادہ! صداے نورا نزدیڪ میشود:دلت براے شوهر خودت بسوزہ! بیچارہ چطور تو رو میخواد تحمل ڪنہ؟! پوزخندے میزنم:همین ڪہ قرارہ منو داشتہ باشہ براش ڪافیہ! قهقهہ میزند:آرہ! منم دقیقا تو صورت هادے اینا رو میبینم! سریع چشمانم را باز میڪنم،میداند روے هادے حساس شدہ ام. سرش را بہ سمتم برمیگرداند و میگوید:خوابت پرید؟! و بلافاصلہ چشمڪ‌ میزند! چشم غرہ اے نثارش میڪنم و چشم بہ بیرون پنجرہ مے دوزم. یاد رفتار دیشب پدرم مے افتم. فڪرم درگیرترہ شدہ،از دیشب برقِ نگرانے مدام در چشمانش مے درخشد! اصرارش براے ازدواج با هادے بخاطرہ شهاب است! اما ازدواج با هادے مثلِ از چالہ بہ چاہ افتادن است! صداے نورا اجازہ نمیدهد بیش از این فڪر ڪنم:اجازہ هست آقا معلم؟ با لبخند‌ نگاهش میڪنم،دستش را بہ نشانہ ے اجازہ گرفتن بالا بردہ. طاها سعے دارد لبخندش را پنهان ڪند اما من از این یڪ وجب آینہ مے بینم چہ برسد بہ نورا! جدے میگوید:نورا صد دفعہ نگفتم اینطورے باهام حرف نزن؟ زبانش این را میگوید اما دلش نہ! مے میرد براے بچہ بازے هاے نورا! نورا بے توجہ میگوید:اجازہ دادے یا نہ؟! خندہ در صداے طاها موج میزند:خب! اجازہ! در ظاهر نشان نمیدهم اما بہ طاها غبطہ میخورم! منبع انرژے اے مثل نورا دارد! حرف هایش،شوخے هایش، و مخصوصا خندہ هایش... زندگے را برایت جریان مے اندازد. _اینجا ڪہ میخوایم بریم چطوریہ؟ چرا نذاشتے از بابا پول بگیرم؟ طاها همانطور ڪہ فرمان را مے چرخاند میگوید:بہ منے ڪہ معلمم اعتماد ندارے؟! مطمئن باش از بهتریناس! _اوووم،خب قسمت دوم سوالم! طاها از آینہ نگاهے بہ من مے اندازد و میگوید:هزینہ هاے زن بہ عهدہ ے شوهرشہ! میدانم جلوے من رعایت میڪند،وگرنہ آقاے معلمِ فیزیڪمان خوب نغمہ هاے عاشقانہ را حفظ ڪردہ. مشغول نگاہ ڪردن خیابان هاے خلوت میشوم،تا هم من ڪمتر معذب باشم هم آن ها. _خب هزینہ هاش چطوریہ؟! _خوبہ! نورا ڪلافہ میگوید:خوب یعنے چقدر؟!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐 روزهای آخر ،با یکی از دوستاش توی سفره خونه بودند و داشتند با هم صحبت می کردند.یک دفعه وسط اختلاطشون ،مجید میره توی یه حال عجیبی و از این رو به اون رو میشه. هرقدر دوستش صداش میزنه،مجید جواب نمیده،عین مرده!به حدی میرسه که دوستش،هول میکنه و می افته به گریه.فکر میکنه حتما مجید تموم کرده.بلند میشه یه کاری بکنه،که میبینه مجید تکون می خوره و چشم‌هاش خیس شدن برگشتن. حالش را که پرسیدم،گفت:((میخواستم ببینم اگه رفتم سوریه و شهید شدم،مادرم اومد بالا سر قبرم و صدام کرد،میتونم جوابش رو بدم یا نه؟ببینم اصلا طاقتش رو دارم؟حالا هم میخوام برم یه همچین کاری با مادرم بکنم.)) دوستش میگه:((نه مجید،یه وقت این کار و نکنی،مادرت سکته میکنه.تو که میدونی چقدر به تو وابسته است.))😔 آخر صحبت هام رو ختم میکنم به زیارت های مجید.مجید اولین مشهدی که رفت،تو سن شونزده سالگی با یکی از رفیق هاش بود.یادمه برا زن دایی هاش سوغاتی آورده بود.تعجب کردم که یه نوجوون چطور یاد سوغاتی بوده!سال نودو سه که پیاده رفت کربلا،برای همه سوغاتی آورد. از کارش،چشمام گرد شده بود.پیش خودم گفتم:خدایا!این پسر چطور یاد نصف فامیل بوده،که براشون سوغاتی بیاره.راجع به هدیه میگفت:هدیه ای رو که به کسی میدن،اون حق نداره به دیگری بده.یه پلاک و زنجیر برای من گرفته بود،که من اون رو به دختربزرگم دادم.وقتی فهمید،ناراحت شد و ازم گله کرد.آخرش از دخترم پس گرفتم.مادر مجید دیگر نتوانست حرف بزند.اشک هایش روسری و چادرش را نمناک کرد.از روزهایی که مجید،برای رد گم کردن می گفت:میخوام برم آلمان و از حرم حضرت زینب سر درآورد،نتوانست صحبت کند. نوبت به آقا افضل قربان خانی،پدر مجید رسید که از پسرش بگوید: _مجید معروف شر به ((حرّ شهدای مدافع حرم )).شعر ((پناه حرم داری میری برادرم)) رو خیلی دوست داشت.هروقت اتفاقی براش می افتاد و یه کار درست یا اشتباهی ازش سر میزد،شروع میکرد به سینه زدن و این شعر را می خوند.آخرش هم به ((پناه حرم))معروف شد و اما ماجرای حرّ مدافعان حرم.وقتی اسم حرّ میاد وسط ،ما مردم عادی،از اول زندگیش تا چند روز به عاشورا،هیچ اطلاعی نداریم. فقط می دونیم که چند روز قبلِ عاشورا ،یه خطایی کرد و بعد هم سر به پای امام حسین گذاشت و شهید شد.مجید هم اشتباهات ریز و درشتی داشت که از یه جایی به بعد،خودش از این نوع زندگی کردن خسته شد و تصمیم گرفت که راهش رو عوض کنه و واقعا هم عوض کرد.دوستانی که با مجید سوریه بودند،می گفتند:مجید توی حرم حضرت رقیه کامل متحول شد.اونجا یه ریز اشک می ریخت و به قول معروف،حال خوشی داشت. 🌷🕊 💥ادامه دارد...