eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
24.2هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 .... 🌷یک دژبان عراقی بد دهنی بود به نام سیدی شلال که مرتب بی‌دلیل به اسرا فحاشی می‌کرد. یک روز یکی از اسرا رو به این دژبان گفت حداقل برای ما یک مترجم بیاورید بفهمیم چه می‌گویید. همین حرف کافی بود تا دژبان هرچه از دهنش درمی‌آمد بگوید. بچه‌ها دیگر طاقت نیاوردند و به دفاع از برادر خود به او اعتراض کردند. کمتر از چند دقیقه آژیر عراقی‌ها به صدا درآمد و مانند مور و ملخ بر سر بچه‌ها ریختند و تا جایی که می‌توانستند همه را کتک زدند و همه جا را بهم ریختند. 🌷خمره‌ای داشتیم که آب ذخیره می‌کردیم در این درگیری خمره آب ما را هم شکستند. خوب یادم هست ماه رمضان بود بچه‌ها از فرط گرسنگی و تشنگی جانی برایشان نمانده بود؛ در موقع افطار کمی شکر داشتیم یکی از اسرا کف دست هر نفر کمی شکر ریخت و این همه افطار ما بود و یک آفتابه آب در دستشویی مانده بود و کسانی که طبعشان قبول می‌کرد به زور برای زنده ماندن چند قطره‌ای در دهانشان می‌ریختند. : آزاده سرافراز منصور زائرنوملی از روستای نومل گرگان منبع: سایت خبرگزاری مهر یادشهداکمترازشهادت نیست 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷🌷 🌷🌷 .... 🌷در عملیات «کربلای ۵» از ناحیه دست و چند جای دیگر بدن مجروح شدم. اما از آن‌که بادگیر در تنم بود و مچ آستینم گشاد، مانع نفوذ خون به بیرون می‌شد. دستم برای دومین بار بود که آسیب می‌دید. یک بار برحسب تصادف در یک مأموریت نظامی و این‌بار در عملیات «کربلای ۵». همین طور می‌جنگیدم و پیش می‌رفتم. تا آن‌که.... 🌷....تا آن‌که شدت درد و سنگینی لخته‌های خون، توان لازم را از من گرفت و من به زمین افتادم از رد خونی که از من بر جا مانده بود، دوستم متوجه زخمم شد و خودش را به من رساند و گفت: «خودت را می‌خواهی به کشتن بدهی؟» اما من دلم پیش بچه‌های رزمنده بود و نمی‌توانستم دست از مبارزه بکشم، تا این که نمی‌دانم چه وقت زانوهایم سست شد و به زمین افتادم. 🌷وقتی چشم باز کردم، خود را در بیمارستان اهواز دیدم. چند روز بود که از عملیات فخر آفرین «کربلای ۵» گذشته بود، با خودم گفتم: «ای کاش من هم می‌توانستم یکی از آن شهدای گلگون کفن باشم.» 🕊راوی: شهید معزز علی‌اصغر شعبانی 🕊شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷🌷 🌷🌷 زیر_باران_حسرت.... 🌷در عملیات «کربلای ۵» از ناحیه دست و چند جای دیگر بدن مجروح شدم. اما از آن‌که بادگیر در تنم بود و مچ آستینم گشاد، مانع نفوذ خون به بیرون می‌شد. دستم برای دومین بار بود که آسیب می‌دید. یک بار برحسب تصادف در یک مأموریت نظامی و این‌بار در عملیات «کربلای ۵». همین طور می‌جنگیدم و پیش می‌رفتم. تا آن‌که.... 🌷....تا آن‌که شدت درد و سنگینی لخته‌های خون، توان لازم را از من گرفت و من به زمین افتادم از رد خونی که از من بر جا مانده بود، دوستم متوجه زخمم شد و خودش را به من رساند و گفت: «خودت را می‌خواهی به کشتن بدهی؟» اما من دلم پیش بچه‌های رزمنده بود و نمی‌توانستم دست از مبارزه بکشم، تا این که نمی‌دانم چه وقت زانوهایم سست شد و به زمین افتادم. 🌷وقتی چشم باز کردم، خود را در بیمارستان اهواز دیدم. چند روز بود که از عملیات فخر آفرین «کربلای ۵» گذشته بود، با خودم گفتم: «ای کاش من هم می‌توانستم یکی از آن شهدای گلگون کفن باشم.» : شهید معزز علی‌اصغر شعبانی شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 .... 🌷با صدای ناله‌های اسيرِ تشنه و مجروحی که شب قبل به آسایشگاه آورده بودند، بیدارشدم. خودم را بالای سرش رساندم و پرسیدم: چی می‌خواهی؟ به سختی گفت: آب، یک کم آب. یک قطره اب هم توی آسایشگاه نبود. رفتم پشت پنجره‌ی آسایشگاه و نگهبان را صدا زدم. ازش خواستم کمی آب برایم بیاورد، ولی کلی فحش و ناسزا حواله‌ام کرد و رفت. 🌷....با ناامیدی برگشتم بالای سرش. فحش‌های نگهبان را شنیده بود؛ حالا هم شرمندگی من را می‌دید. همین که آمدم حرفی بزنم، گفت: اشکالی نداره، به یاد صحرای کربلا تشنه می‌مانم. هنوز سپیده نزده بود که به یاد صحرای کربلا، کربلایی شد. 📚 "پلاک، شهادت" شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 .... 🌷همه در جبهه‌ها سعادت روزه‌داری نداشتند. خیلی‌ها مسافر بودند و جای مشخصی مستقر نبودند. یک روز در مرز بودند و یک روز در بخش تدارکات و پشتیبانی. بعضی‌ها هم که بومی منطقه بودند یا قصد بیش از ۱۰ روز ماندن داشتند روزه می‌گرفتند و در گرمای داغ تابستان با زبان روزه می‌جنگیدند و چه رزمنده‌هایی که با زبان روزه شهید شدند. 🌷بعضی‌وقت‌ها غذا کم بود و مجبور بودیم گاهی کمی از غذای شام برای وعده سحر خود نگه داریم. از سفره‌های رنگین سحری و افطاری در جبهه خبری نبود و غذاها به نان و پنیر و کنسرو سرد محدود می‌شد. چون رادیو و تلویزیون نداشتیم سحرها زودتر دست از خوردن می‌کشیدیم و افطارها دیرتر غذا می‌خوردیم و گاهی قبله را از محل ستاره‌ها پیدا می‌کردیم. 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 ، ! 🌷شهید محمدرضا حقیقی از شهدای بسیجی شهرستان اهواز و عضو پایگاه بسیج موسی بن جعفر بود. او در ترکیب گردان کربلای اهواز در عملیات والفجر۸ – فاو– شرکت داشت و در همین عملیات در ساحل <<فاو>> به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از چند روز که در سردخانه نگهداری شد به اهواز انتقال یافت و طی مراسمی با حضور خانواده و جمعی از مردم تشییع و در بهشت‌آباد اهواز به خاک سپرده شد. نکته عجیب و حیرت‌انگیزی که درباره این شهید زبانزد همگان است و برای نخستین بار در مجله پیام انقلاب درسال ۱۳۶۵ منتشر و منعکس گردید لبخند زیبایی است که چند روز پس از شهادت به هنگام تدفین بر روی لب‌های این شهید نقش بست. 🌷در مراجعه به پدر و مادر شهید وجود فیلم ۸ میلی‌متری از لحظات تدفین شهید در سندیت این حادثه عجیب که نشان از اعجاز شهیدان دارد هیچ شک و تردیدی باقی نمی‌گذارد. پدر شهید در این‌باره می‌گوید: «وقتی تلقین محمدرضا خوانده می‌شد، من که ناباورانه شاهد آخرین لحظات وداع با فرزندم بودم به ناگاه احساس کردم که لب‌های بسته شده‌ی محمدرضا که بر اثر دو_سه روز بودن در سردخانه به‌هم قفل شده بود، به تدریج از هم باز شد و گونه‌های وی مانند یک فرد زنده گل انداخت و جمع شد و چشم‌هایش نیز بدون این‌که باز شود، به مانند فرد خوابیده‌ای می‌مانست که در حال دیدن خواب خوشی است و با منظره و یا.... 🌷و یا حادثه خوشحال کننده‌ای روبرو شده است. من با دیدن این صحنه غیرمنتظره بی‌اختیار فریاد زدم: الله‌اکبر، شهید دارد لبخند می‌زند! شهید دارد لبخند می‌زند! پس از این فریاد بلند که بی‌اختیار دو_سه بار تکرار شد، برادری که دوربین فیلمبرداری داشت و تا آن لحظه از مراسم فیلم می‌گرفت وقتی با این فریاد و هجوم جمعیت به بالای قبر مواجه گردید به هر زحمت که بود خودش را به قبر رساند و دوربین را بالای دستش و بالای سر همه آن کسانی که برای دیدن این اعجاز دورِ قبر حلقه زده بودند گرفت و شروع به فیلمبرداری کرد و خوشبختانه توانست از این اعجاز با همه مشکلاتی که به دلیل هجوم و تراکم جمعیت مواجه بود فیلمبرداری کند و آن لحظه را ثبت کند.» 🌷پدر شهید به نکته جالب دیگری هم اشاره می‌نماید و می‌گوید: «وقتی دفتر خاطرات و یادداشت‌های فرزند شهیدم را پس از شهادت مطالعه می‌کردم، متوجه شدم در صفحات مختلف اشعاری را نوشته است. در بین اشعار یک بیت از خواجه حافظ شیرازی بود که در مصرعی از آن آمده است: "وانگهم تا به لحد خرم و آزاد ببر" که فرزندم آن‌را تغییر داده و نوشته است: "وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر"» 🌷می‌گویند حجةالاسلام والمسلمین قرائتی در سفری به خوزستان در شهر اهواز با این خانواده ملاقات کرده و در مورد عظمت این حالت شهید گفته است: «حاضرم تمامی ثواب جلسات تفسیر قرآن صدا و سیما را در این سال‌ها از من بگیرند، ولی در قبر چنین لبخندی را به من عنایت کنند.» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدرضا حقیقی یادشهداکمترازشهادت نیست 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 !! 🌷شهید بهزاد همتی، بخشدار دیواندره و شیعه بود. شهید محمدی، شهردار دیواندره و سنی بود. هر دو خادمان واقعی مردم و انقلاب بودند و واقعاً تلاش می‌کردند تا زندگی راحتی برای مردم مهیا کنند. ضدانقلاب هر دو را گرفت و بعد هم با هم سرشان را برید و خونشان مخلوط با هم جاری شد. در سخنرانی مراسم شهادتشان، به مردم منطقه که آن‌ها را خیلی دوست داشتند گفتم: چه کسی می‌تواند خون این دو را از هم جدا کند و بگوید که کدام یک به بهشت می‌رود و کدام یک نمی‌رود؟! 🌷....چه کسی اختلاف مذهبی را باور می‌کند؟! خدا می‌داند که این‌ها فرزندان امام بودند و به فرمان او حرکت می‌کردند. اینهایی که نمی‌توانند این وضعیت را ببینند به دروغ بر اختلافات مذهبی و قومی تکیه می‌کنند. آن‌ها که الان به غلط تصور می‌کنند پاسدارها در منطقه محبوبیت ندارند و باید متملقان جبهه ندیده را جایگزین آن‌ها کرد باید بیایند و ببینند که مردم، آن‌هایی را که می‌دانند با آن‌ها صادق‌اند و به خاطر خدا به آن‌ها خدمت می‌کنند را چطور تقدیس می‌کنند. از این افراد داشته‌ایم و هنوز هم داریم. 🌷شهید پرویز کاک سوندی، ابا حبیب، شهید عثمان فرشته، مرحوم حاج میکاییلی که به زعم من مرگش هم شهادت بود، این‌ها روستاهایی را پاک‌سازی کردند که پر از ضدِ انقلاب بود. شهید سعید ورمرزیار، کاک جمیل، شهید عبدالله رحیمی، حاج ابراهیم، بهزاد همتی، شهید شهسواری که از بس زیبا بود بچه‌ها جمیل صدایش می‌کردند. امام می‌دانست که روزی این‌ها فراموش می‌شوند که تذکر داد: نگذارید پیشکسوتانِ شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند! : جانباز سرافراز محمد الله مرادی (فرزند شهید) فرمانده سابق سپاه سقز، همرزم شهید بروجردی و از مؤسسان سازمان پیشمرگان کرد مسلمان است که نه یک گروه نظامی که گروهی ایدئولوژیک و فرهنگی برای مبارزه با ضدانقلابیون مذهبی و غیرمذهبی منطقه بود. ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 .... 🌷همه در جبهه‌ها سعادت روزه‌داری نداشتند. خیلی‌ها مسافر بودند و جای مشخصی مستقر نبودند. یک روز در مرز بودند و یک روز در بخش تدارکات و پشتیبانی. بعضی‌ها هم که بومی منطقه بودند یا قصد بیش از ۱۰ روز ماندن داشتند روزه می‌گرفتند و در گرمای داغ تابستان با زبان روزه می‌جنگیدند و چه رزمنده‌هایی که با زبان روزه شهید شدند. 🌷بعضی‌وقت‌ها غذا کم بود و مجبور بودیم گاهی کمی از غذای شام برای وعده سحر خود نگه داریم. از سفره‌های رنگین سحری و افطاری در جبهه خبری نبود و غذاها به نان و پنیر و کنسرو سرد محدود می‌شد. چون رادیو و تلویزیون نداشتیم سحرها زودتر دست از خوردن می‌کشیدیم و افطارها دیرتر غذا می‌خوردیم و گاهی قبله را از محل ستاره‌ها پیدا می‌کردیم. 🌷گاهی رزمنده‌ها سر پست یا عملیات بودند و افطار را چند ساعتی دیرتر می‌خوردند و یا حتی بدون سحری روزه می‌گرفتند. چون در زمان جنگ هر لحظه امکان شهادت وجود داشت عبادت‌ها‌ و روزه گرفتن‌ها خالصانه‌تر بود و افراد بیشتر به خدا نزدیک بودند. ما برای احیای دین خدا جنگیدیم و هرچقدر که با زبان روزه جنگیدن سخت بود، اما همه سختی‌ها را در راه خدا تحمل کردیم. : رزمنده دلاور حسین رضوان مدنی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ❌️❌️ همین هشت سال طول کشید!! شهدارايادكنيم حتی بایک صلوات 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 🌷توفيق نصيبم شده بود تا در آبان ماه ۱۳۷۳ در محور طلائيه در كنار بچه‌های تفحص خادم شهدا باشم. در همان ايام، مدتی بود كه شهيدی پيدا نشده بود و غم سنگينی بر دلمان نشسته بود، از خودم می‌پرسيدم چرا شهدا روی از ما پنهان كرده‌اند و خود را نشان نمی‌دهند. از طرفی ديگر نگران بوديم كه مبادا باران و متعاقب آن آب گرفتگی باعث شود نتوانيم در اين محور كار كنيم. شب، به اتفاق برادر بخشايش و برادرمان پرورش سوره‌ی واقعه را خوانديم و خوابيديم. صبح روز بعد، پس از ادای نماز، جلو محلی كه برای معراج در نظر گرفته بوديم و.... 🌷و (همان‌جا محل كشف پيكر بسياری از شهدا بود.) مشغول خواندن زيارت عاشورا شديم. بغض بر گلوی هر سه نفرمان نشسته بود. پرورش _ كه از سادات محترم است _ با صوتی حزن‌انگيز و زيبا زيارت عاشورا می‌خواند، ما نيز می‌نگريستيم، آن هم در مقابل تعدادی از شهدا كه داخل چادر معراج جا گرفته بودند. زيارت عاشورا با حس و حالی خاص به پايان رسيد، سوار آمبولانس شديم و به طرف «دژ» حركت كرديم و دقايقی بعد به محل كار رسيديم، اين‌بار با توكل بر خدا و با روحيه‌ای بسيار عالی و با نشاطی خاص، مشغول كندن زمين شديم. 🌷شايد باور نكنيد، اما بيل اول و دوم كه به زمين خورد، فریاد: «الله اكبر، الله اكبر، شهيد.... شهيد....» يكی از بچه‌ها مرا به خود آورد، سريعاً از پشت دستگاه پايين پريدم و به اتفاق بچه‌ها با دست، خاک‌ها را به كناری زديم، شور و هيجان عجيبی به وجود آمده بود، طبق معمول همه به دنبال پلاک شهيد بودند، اما هرچه جستجو كرديم، متأسفانه نشانه‌ای از پلاک آن شهيد به دست نيامد اما.... در عوض يك كتابچه‌ی ادعيه در كنار آن شهيد يافته شد كه روی آن نوشته شده بود «زيارت عاشورا». : آقای عدالت از يگان تفحص تيپ ۲۶ انصارالمؤمنين 📚 كتاب "كرامات شهدا" یادشهداکمترازشهادت نیست 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 ! 🌷یک بار که به مرخصی آمده بود به من گفت: نمی‌دانم با این‌که این همه در جبهه هستم چرا شهید نمی‌شوم؟ شاید علتش ناراحتی شما باشد. گفتم: خدا دوست ندارد ما بی‌سرپرست شویم و مادرت بی پسر. اصرار داشت رضایتم را جلب کند.... این موضوع را با مادرش در میان گذاشتم، گفت: به او بگو راضی نیستم به جبهه بروی. وقتی این مطلب را به او گفتم به من نگاهی کرد و گفت: این حرف‌های مادرم است که بتو گفته است. 🌷انکار کردم ولی با اطمینان می‌گفت: این حرف‌های مادرم است، بسیار خوب من در خانه می‌مانم و از بچه‌ها نگهداری می‌کنم. تو هم هر جا دلت می‌خواهد برو ولی روز قیامت باید جوابگوی شهدا باشی. آن‌ها چراغی را روشن کردند و راه را به ما نشان دادند، حالا ما فانوس‌ها را زمین بگذاریم و جنگ را به حال خود رها کنیم؟ با این حرف او، زبان من بسته شد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ابوالفضل رفیعی : همسر گرامی شهید شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 . 🌷به بهانه خرید برای منزل از برادرش پول گرفت و تصمیم گرفت برای رفتن به سوریه فرار کند و از تهران اعزام شود. در حین فرار توسط مأمورین ایست و بازرسی مهریز مورد تعقیب [قرار] می‌گیرد. در دل شب به بیابان می‌زند و راه را گم می‌کند. بانویی نقاب به چهره را می‌بیند، شوکه می‌شود. آستین پیراهن دست راستش را می‌گیرد چند قدمی همراهش می‌آید و به او می‌گوید: پسرم برگرد مادرت را راضی کن به ما می‌رسی. (ایشان شهید هجده ساله‌ای است که هر چه اصرار می‌کرد مادرش اجازه نمی‌داد به سوریه برود. در ماه محرم به دنیا آمد و در هفتمین روز ماه محرم در سوریه به شهادت رسید و مزارش در گلزار شهدای کرمان واقع شده است.) 🌹خاطره ای به یاد مدافع حرم محمد علی حسینی : مادر گرامی شهید یادشهداکمترازشهادت نیست 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 !! 🌷با چهار صد نفر از برادران رزمنده، گردانی را تشکیل دادیم به نام «سیف‌الله»؛ گردانی از تیپ استان کهگلیویه و بویر احمد که در عملیات والفجر ٨ به لشکر ویژه ٢۵ کربلا مأمور شد. گردانی آبی – خاکی که توان و انعطاف لازم را در جبهه‌‌های مختلف دارا بود. شکر خدا نیروهایی هم که به ما محلق شدند با ایمان، اخلاص و توان رزمی بالایی بودند. آن‌قدر روحیه بچه‌ها شاداب بود که ما از آن‌ها روحیه‌ می‌گرفتیم. شهید عبدالمحمد تقوی، روحانی اهل حالی بود که هدایت معنوی گردان را بر عهده داشت. کلام ایشان به قدری در دل‌ها نفوذ داشت که همه را به وجد می‌آورد. همه برای نماز شب از خواب بلند می‌شدند؛ مثلاً: وقتی از گشت شبانه برمی‌گشتیم هیچ کس نمی‌خوابید. نماز صبح که می‌شد، همه دسته جمعی اذان می‌گفتند. تلاش بچه‌ها در تهذیب نفس، ستودنی بود. شب‌ها به نخلستان‌های بهمن‌‌شیر پناه می‌بردند. می‌نشستند و به یاد غربت حضرت علی (ع) اشک می‌ریختند. 🌷هر روز برنامه‌ی معنوی خاصی برقرار بود. یک روز، روز استغفار نامیده می‌شد، یک روز، روز وحدت. بچه‌ها با هم پیمان اخوت می‌بستند که تا آخرین نفس برای پیروزی اسلام پایدار بمانند. یکی از حساس‌ترین بخش‌های عملیات والفجر ٨ به عهده‌ی گردان ما گذاشته شد. گردان ما گردان پیشرو بود که می‌بایست پایگاه موشکی عراقی‌ها را منهدم کند؛ پایگاهی که موشک‌های آن دهانه‌ی خلیج فارس و برخی از شهرهای مرزی و مردم بی‌‌گناه را مورد هدف قرار می‌داد. در کنار رشد معنوی نیروها با توجه به سختی مأموريت، باید توان رزمی بچه‌ها نیز بالا می‌رفت. بعضی مواقع احساس می‌کردم دست غیبی، ما را در نحوه‌‌ی آموزش‌ها هدایت می‌‌کند. یک شب خواب دیدم که با پای برهنه درحالی‌که پوتین‌ها را به گردن آویزان کرده‌ بودیم با اسلحه، مسافتی طولانی و دشوار را طی می‌کنیم. 🌷....در صبحگاه همان شب اعلام کردم: «برادرها! پوتین‌ها را در آورده و به دور گردن بیندازید.» آن وقت همه با هم داخل نهرهای بهمن‌شیر که تا حدودی باتلاقی و پر از لجن بود، راه رفتیم. پای بچه‌‌ها زخم شد و از آن خون می‌ریخت، اما کسی اعتراضی نمی‌کرد. هیچ کس حتی نپرسید، چرا چنین تمرینی را انجام می‌دهیم؟ در هیچ یک از تمرین‌ها به رغم دشواری کار، کسی گله و شکایت نمی‌کرد. در عملیات، همین صحنه‌ی تمرین برای ما تکرار شد و در جایی مجبور شدیم که با پای برهنه از درون باتلاق‌ عبور کنیم. 🌹خاطره ای به یاد روحانی شهید عبدالمحمد تقوی : سید مجيد کریمی فارسی، رزمنده لشکر ویژه ٢۵ کربلا شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
.: 🌷 🌷 .... 🌷رمضان در جبهه‌ها در اوج گرمای تابستان آن هم در منطقه خوزستان حال و هوای ویژه‌ای داشت. سال ۶۰، ماه رمضان در اوایل مرداد ماه و گرمای بالای ۵۰ درجه خوزستان بسیار طاقت فرسا بود. رزمندگانی که از اقصی نقاط کشور به جبهه می‌آمدند حکم مسافر را داشتند و کمتر می‌توانستند یک‌جا ثابت باشند. بعضی از آن‌ها در یک منطقه می‌ماندند و از مسئول یا فرمانده مربوطه مجوز می‌گرفتند و قصد ده روز کرده و روزه‌دار می‌شدند. 🌷روزهای طولانی بالای ۱۶ ساعت، گرمای شدید و سوزان، کار فعالیت نبرد با دشمن حتی در منطقه پدافندی، شدت یافتن تشنگی و ضعف و بی‌حالی از جمله مواردی بود که وجود داشت اما به لطف خدا در ایمان و اراده رزمندگان کم‌ترین خللی ایجاد نمی‌شد. سال ۶۱ ماه مبارک رمضان در تیر ماه واقع شد. عملیات رمضان در همین ماه انجام گرفت. 🌷شب ۱۹ رمضان در حال و هوای خاصی رزمندگان آماده عملیات می‌شدند. گرمای شدید، باد و توفان شن‌های روان و از همه مهم‌تر نبرد با دشمن آن هم برای کسانی که روزه‌دار بودند، بسیار سخت بود. انسان تا در شرایط موجود قرار نگیرد درک مطلب برایش سنگین است. در آن عملیات بسیاری از عزیزان به وصال حضرت حق پیوستند درحالی‌که روزه‌دار بودند و لب‌هایشان خشکیده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسین (ع) و عطش کربلا رفتند و به شهادت رسیدند. : رزمنده دلاور سید ابراهیم یزدی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 .... 🌷حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامه‌هایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه می‌خواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لا‌به‌لای حرف‌ها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا ان‌شاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که این‌جا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را به‌طرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند:... 🌷فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آن‌هایی است که شفاعت می‌کند ان‌شاءاللّه.»حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش. ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند. جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچه‌های جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت می‌دی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد می‌زنم می‌گم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟» حاجی گفت: «باشه قول می‌دم فقط صداش رو در نیار.» 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی : آقای جواد روح‌اللهی داماد خانواده شهید معزز محمدرضا عظیم پور 📚 کتاب "سلیمانی عزیز"، انتشارات حماسه یاران، ص۵۸ ❌️❌️ ....ما هم داریم.
🌷 🌷 ...؟! 🌷یک روز در فرودگاه، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم. ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند: حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشته‌ام که به عصب‌های قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند. حاج احمد گفتند: خدا پدرت را بیامرزد این را نمی‌گويم. می‌گويم مواظبش هستی که با ماشینی، درجه‌اى، پست و مقامی تعویضش نکنی؟ سرم را به پایین انداختم و سکوت کردم. 🌷ایشان ادامه دادند: اگر یک سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی یک مرتبه به یادت بیفتد سریعاً دستت را از فرمان برنمی‌داری و روی جیبت نمی‌گذارى که ببینی سکه سر جایش هست یا نه؟!! آیا این دستی که در راه خدا داده‌ای ارزشش به اندازه یک سکه نیست که هر شب ببینی دستت را داری، دستت چطور است؟ سر جایش هست یا با چیزی عوضش کرده‌ای؟ پس مواظب باش با چیزی عوضش نکنی. 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید فرمانده حاج احمد کاظمی : آزاده سرافراز و جانباز قطع دست راست حاج مرتضی حاج باقری 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 !! 🌷مثل خیلی از رزمندگان کربلای ایران یادگاری از جبهه با خودش آورده بود؛ موج انفجار و گاز شیمیایی خردل!! سال ۱۳۷۵ چشمش مشکل پیدا کرد. دکترها گفتن از آثار موج انفجار هست که حالا داره خودش رو نشون می‌ده. سال ۱۳۷۷ هم علائم گاز خردل عود کرد و بعد از تحمل چند ماه بیماری تاریخ ۱۳۷۸/۰۲/۳۰ در بیمارستان امام خمینی (ره) تهران مستانه به عرش سفر کرد و به دوستان شهیدش پیوست. پس از حکم بنیاد مبنی بر دستور کالبدشکافی، تاریخ ۱۳۷۸٫۳٫۲ به خانه ابدی رفت. پرونده جانبازی ثبت نکرد و جزو شهدای مظلوم رفت. 🌷احمدرضا متولد ۱۳۴۵ بود. تو یه خانواده مذهبی بزرگ شد، از طبقه پایین. تو یه محله بودیم. خونه‌هامون دو تا کوچه با هم فاصله داشت. خانواده پر جمعیتی داشتن. هفت تا برادر بودن و سه تا خواهر. خودش پنجمی بود. بیشتر وقت‌ها جبهه بود. اکثر مناطق؛ از کردستان تا اهواز. سال ۶۴ ازدواج کردیم و صاحب سه فرزند، یک پسر و دو دختر شدیم. بعد از جنگ هم با وجود یادگاری‌های جبهه فعال بود. تو محل، تو هئیت‌ها، مساجد، خلاصه همه‌جا در حال خدمت به مردم بود. 🌹خاطره اى به ياد جانباز شهيد معزز احمدرضا خوشحال : همسر گرامی شهيد [خواهر دو شهيد] یادشهداکمترازشهادت نیست 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 ! 🌷رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده‌های ارتش و سپاه آمدند و کی و کی. امام جمعه‌ی اصفهان هم هر چند روز یک‌بار سر می‌زد بهش. بعد هم با هلی‌کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هر كس می‌فهمید من پدرش هستم، دست می‌انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می‌گفتم: چه می‌دونم والا! تا دو سال پیش که بسیجی بود، انگار حالاها فرمانده لشکر شده. 🌷تو جبهه همدیگر را می‌دیدیم. وقتی برمی‌گشتیم شهر، کمتر. همان‌جا هم دو_سه روز یک‌بار باید می‌رفتم می‌دیدمش. نمی‌دیدمش، روزم شب نمی‌شد. مجروح شده بود. نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد: بگید بیاد ببینمش. دلم تنگ شده. 🌷خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می‌کردم. او حرف می‌زد، من توی این فکر بودم؛ فرمانده لشکر؟! بی‌دست؟! یک نگه می‌کرد به من، یک نگاه به دستش، می‌خندید. می‌پرسم: درد داری؟ می‌گوید: نه زیاد. _می‌خوای مسکن بهت بدم؟ _نه. می‌گم: هرطور راحتی. لجم گرفته. با خودم می‌گویم: این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمی‌آد. 🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار حاج حسین خرازی : پدر گرامی شهید یادشهداکمترازشهادت نیست 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 🌷سه روز، روزه گرفت. از او پرسیدم: چی شده؟ چرا غذا نمی‌خوری؟ گفت: دارم خودم را تنبیه می‌کنم. گفتم: مگر چکار کردی که خودت را تنبیه می‌کنی؟ گفت: یادت است آن روزی که بچه‌های تبلیغات لشکر، با دوربین، به گردان ما آمده بودند. گفتم: خوب. گفت: وقتی دوربین سمت من آمد، مرتب نشستم و موهایم را مرتب کردم. گفتم: خب، اشکالی دارد؟ 🌷....آهی کشید و گفت: بعد از مصاحبه فکر کردم، با خودم گفتم: ابراهیم! این مصاحبه‌ها را مگر چه کسی می‌بیند؟ آدم‌هایی مثل خودت. ولی با این‌حال، تو خودت را مرتب کردی و درست نشستی و مواظب رفتارت بودی، اما می‌دانی که سال‌هاست در مقابل دوربین خدا قرار داری و هرطور که می‌خواهی زندگی می‌کنی و هیچ وقت هم خودت را جمع و جور نکرده‌ای؟ این فکر مرا اذیت می‌کند که چرا بنده‌های خدا را به خدا ترجیح دادم؟ بنابراین خودم را تنبیه می‌کنم! 🌹خاطره ای به یاد ابراهیم محبوب فرمانده گردان حزب الله : رزمنده دلاور غلامرضا سالم منبع: سایت نوید شاهد شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات
🌷 🌷 ........ 🌷یک روز من و ولی‌پور (این‌جا را دقیق بیاد میارم) باهم داشتیم قدم می‌زدیم که گروهبان رحیم صدامون زد و در‌حالی‌که باد به غب غب انداخته بود و خیلی سرخوش بود و با افتخار از فرهنگ امت عرب بویژه عراقی‌ها و این‌که اعراب دارای تمدن کهن و فرهنگ غنی هستند و بقیه ملل دنیا پشیزی ارزش ندارند سخنوری می‌کرد، ما هم همين‌طور نگاهش می‌کردیم. ولی‌پور هم که استاد پوزخند زدن تمسخرآمیز بود، چند بار سرش را بالا و پایین کرد و همراه همین کار پوزخندهای مثال زدنی خودشو زد. 🌷من هم همين‌طور ساکت گوش می‌دادم و چون ساکت بودم، رحیم باورش شده بود که من حرف‌های بی‌ربط رحیم را قبول کرده و باور دارم. درحالی‌که از ولی‌پور بشدت عصبانی بود، رو به من کرد و گفت: مگه این‌طور نیست حمید؟ من داشتم فکر می‌کردم خدایا جوابشو چی بدم! ذاتاً رحیم پررو هست اگر کوتاه بیام که دیگه هیچ. یک‌دفعه یاد فحش و ناسزاهایی افتادم که شب و روز نثارمان می‌کردند. با آرامش بهش گفتم: آره واقعاً شما دارای فرهنگ غنی هستید و ما از شما چیزهای زیادی یاد گرفتیم. 🌷رحیم شتاب‌زده پرید وسط حرف‌های من و درحالی‌که ذوق‌زده شده بود و فکر می‌کرد من تأییدش کردم با خوشحالی پرسید: مثلاً چه چیزهایی؟ منم شروع کردم به بازگو کردن تمام فحش‌های عراقی‌ها نظیر: کلب ابن الکلب، قشمار، قندره و .... رحیم به‌شدت عصبانی شد و دو سه تا چک آبدار زد تو گوش من و ولی‌پور و با پوتین کوبید تو ساق پاهامون و گفت: پس اینم بهش اضافه کنید. سخت اما شیرین بود. در هر حال، حال عراقی‌ها را گرفتن لذت‌بخش بود!! : آزاده سرافراز حمید رضایی شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات
🌷 🌷 !! 🌷ساعت ۹ صبح اعلام شد، شهر پیرانشهر بمباران شده، ساعتی بعد اطلاع دادند که دفتر کار من نیز مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. وقتی به محل حادثه رسیدیم صحنه‌ی ناگواری در مقابل چشمانم ظاهر شد. حسین بابازاده مسئول دفترم در حال خوردن صبحانه به علت اصابت ترکش دو نیم شده بود. اشک پهنای صورتم را پوشاند. جنگ، آزمایشی بزرگ بود، امتحانی که هرکسی نمی‌توانست سربلند از آن بیرون بیاید. ما در این آزمایش الهی عزیزترین افراد زندگیمان را از دست دادیم. 🌹خاطره ای به یاد معزز حسین بابازاده 📚 کتاب "سفر عشق" یادشهداکمترازشهادت نیست 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🌷 🌷 !! 🌷لحظه‌ای که جانباز شدم، به دلیل این‌که چند ترکش به صورتم خورده بود، حس نمی‌کردم که جانباز شده‌ام. خیلی با آرامش بودم اما بعد از حدود پنج دقیقه حس کردم خیلی درد دارم. وقتی امدادگر پاهایم را می‌بست، در ضمیر ناخودآگاهم احساس کردم پاهایم قطع شده است، اما دستم را نمی‌دانستم. بعد با آمبولانس من را به اورژانس مهران بردند، چون بدن بسیار قوی‌ای داشتم وقتی دکتر آستین‌های لباسم را قیچی می‌کرد، هم‌چنان به هوش بودم ولی نمی‌دانستم اعضای بدنم قطع شده است. بعد از حدود دو روز که در فرودگاه باختران به هوش آمدم، به سختی اندازه یکی _ دو سانت، سرم را از روی برانکارد بالا آوردم و دیدم.... 🌷و دیدم پاهایم قطع شده است، اما اصلاً ناراحت و نگران نشدم. چون زمان عملیات آماده‌باش بودیم موهایم بلند و سر و صورتم خونی و خاکی شده بود. با دست راستم خون‌های بین موهایم را پاک می‌کردم. تا آمدم با دست چپم این کار را انجام دهم، دیدم قطع شده است. خنده‌ام گرفت. پیرمردی که بالای سرم بود و داشت با گاز استریل لب‌هایم را نمناک می‌کرد، گفت: «به من می‌خندی؟» گفتم: «نه، به تو فکر نمی‌کنم.» گفت: «‌پس به چی می‌خندی؟» گفتم: «والا من نمی‌دانستم که دست چپم هم قطع شده، حالا که فهمیده‌ام، خنده‌ام گرفته است.» : جانباز سرافراز ۷۰ درصد قطع دو پا و یک دست علی عباس‌پور، برادر شهید حیدرعلی عباس‌پور منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز یادشهداکمترازشهادت نیست
🌷 🌷 ...! 🌷بلندی‌های «سرا» (از پايگاهای اصلی ضد انقلاب بود كه در حد فاصل شهرهای سقز- بوكان قرار دارد.) دست ضد انقلاب بود، از آن‌جا ديد خوبی روی ما داشتند. آتش سنگينی طرفمان می‌ریختند، طوری كه سرت را نمی‌توانستی بالا بگيری. همه خوابيده بودن روی زمين. برای اين‌كه نيروها را تحت كنترل داشته باشم به حالت نيم‌خيز بودم، ناگهان از پشت، دست سنگينی را بر شانه‌ام احساس كردم؛ برگشتم ديدم محمود است. جلوی آن همه تير و گلوله، صاف ايستاده بود!! 🌷آمدم بگويم سرت را خم كن، ديدم دارد بدجوری نگاهم می‌كند. گفت: داوودی اين چه وضعيه؟ خجالت بكش. چشمانش از خشم می‌درخشيد. با صدايی كه به فرياد می‌ماند، گفت: فكر نكردی اگه سرت رو پايين بياری، نيروهات منطقه را خالی می‌كنن؟ بعد هم، بدون توجه به آن همه تير و گلوله كه به طرفش می‌آمد، به سمت جلو حركت كرد. عمليات تمام شده بود كه ديدمش، دستی به شانه‌ام زد و گفت: ضد انقلاب ارزش اين رو نداره که جلويش سرتو خم كنی...!! 🌹خاطره ای به یاد فرمانده محمود کاوه :رزمنده دلاور علی‌محمود داوودی یادشهداکمترازشهادت نیست
🌷 🌷 !! 🌷در عمليات كربلاى ۵، راننده بولدوزر بودم. يک روز بـا تعـدادى از بچه‌هاى جهاد سخت مشغول كـار بـوديم و متوجـه روشـن شـدن هـوا نشديم. با سنگر كمين عراقی‌ها تنها پنجاه متر فاصله داشـتيم و اگـر آن‌هـا متوجه حضور ما می‌شدند، خيلى راحت با كلاشينكف می‌توانستند همـه ما را بزنند. يكى از بچه‌ها كه تازه متوجه روشـن شـدن هـوا شـده بـود، گفت: بچه‌ها صبح شده! ما كاملاً در تيررس دشمن قرار داريم، سريع به سمت راست حركت كنيد. همگى كارمان را رها كرده و سريع از آن‌جا دور شديم. كارمان تقريباً تمام شده بود. به همين دليل شبِ بعد منطقه را عوض كرده و در قسمتى ديگر شروع به زدن خاكريز كرديم. 🌷....آن شب هم اتفاقى نيفتاد. اما شب سوم يك خمپاره جلـوى بولدوزر من به زمين خورد و من دچار موج گرفتگى شدم. از ماشين پيـاده شـدم، اما نمی‌فهميدم به كدام قسمت می‌روم. هوا تاريـك بـود و مـن جـايى را نمی‌ديدم. به خاطر شدت موج گرفتگى اصلاً نمی‌فهميدم كجـا هـستم و كجا بايد بروم! همين‌طور حيران و سرگردان وسط جاده ايستاده بودم كه دشمن منور زد. من در نورِ منـور، مـسير را شناسـايى كـرده و بـه سـمت نيروهاى خودى رفتم. آن شب، منور دشمن خيلى كمكم كرد. : رزمنده دلاور رضا توسن 🌷شادی روح همه شهدا صلوات بفرستید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
🌷 🌷 ! 🌷آذرماه ۱۳۶۶ آموزش ما به اتمام رسید و از بین سربازان، داوطلب اعزام به کردستان خواستند که من هم به اتفاق تعدادی به شهر سردشت، مقر اصلی یگان هوابرد اعزام شدم. فردای آن روز به پایگاه «الله اکبر» نزدیک روستای واوان برای ادامه خدمت رفتیم. مسؤولیت این پایگاه که در نزدیکی مرز ایران و عراق قرار داشت، جلوگیری از نفوذ نیروهای ضدانقلاب بود. پنج ماهی را با ۶۰ نفر از همرزمان در این پایگاه بودیم. ضدانقلاب در این منطقه به‌شدت فعال بود و ضربات زیادی را به نیروهای خودی وارد کرده بود و ضرورت داشت که با آن‌ها مقابله جدی شود. 🌷فرمانده پایگاه در بدو ورود همه ما را جمع کرد و گفت هر کس موظف است از جان خود محافظت کند و در رفت‌وآمد به روستا، نهایت دقت را داشته باشد. ضدانقلاب بین مردم نفوذ کرده بود و با لباس محلی به‌صورت ناشناس دنبال ضربه زدن به نیروهای ما بود. حتی افراد موافق با نظام جمهوری اسلامی هم می‌ترسیدند و جرأت گزارش کردن مسائل را نداشتند یا دنبال گرفتاری و آزار و اذیت از طرف ضدانقلاب نبودند؛ از این‌رو، فرمانده ما یک روز به روستا رفت و در جمع مردم، بعد از توضیحات لازم گفت کسانی که با ضدانقلاب همکاری می‌کنند، حسابشان از مردم روستا جداست و در صورت تکرار دستگیر می‌شوند. این تهدید جواب داد و توطئه دشمن خنثی شد. : رزمنده دلاور و مهندس بسیجی علی آل‌بویه منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات
🌷 🌷 🌷یک‌بار سربازی نزد من آمد و گفت: حاجی لباسم پاره شده و لباس دیگری ندارم که بپوشم. رفتم و بین هدایایی که بچه‌های دبستانی برای رزمندگان فرستاده بودند را گشتم.... در میان نامه‌ها یک سوزن و مقداری نخ پیدا کردم که همراه با یک یاداشت بود؛ نامه را دختر بچه‌ای هشت_نه ساله فرستاده بود؛ با خط خودش نوشته بود: 🌷:"رزمنده عزیز، من ارادت خاصی به رزمندگان دارم؛ امیدوارم دشمن را شکست بدهی؛ برایت سوزن نخ فرستادم تا اگر لباست پاره شد آن را بدوزی و یک صلوات بفرستی." گریه‌ام گرفت و سوزن و نخ را به آن سرباز دادم؛ او هم لباسش را دوخت و صلواتی فرستاد و به طرف سنگرش به راه افتاد. : سيد حسين عليخوانى (يكى از همان پيرمردهاى باصفاى ايستگاه صلواتى)