فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر_بزرگان🍃🌸
🎙خرج خدا نشی ، خرج شیطان میشی
حجت الاسلام عالی
@abbass_kardani🌹
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 پیشگیری و درمان قطعی ویروس کرونا
◀️ آیت الله ضیایی، متخصص طب اسلامی
@abbass_kardani🌹
تو در قلب من جای داری
و خدا در قلب تو!❤️
تـازه فهمیـدم.
راز نزدیـک تـرشدنـم را بـه خـدا...
@abbass_kardani
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۶
* صبح روز بعد از مامان شماره اقای شریفی رو گرفتم تا برای شب ک جشن عروسی بود بیاد دنبالم و منو ببره ، شمارشو گرفتم و بعد چند بوق جواب داد :
- الو بفرماید ..
- سلام ، اقای شریفی؟؟
- سلام ، بله خودم هستم بفرماید .
- احدی هستم ، مانا احدی .
یکم مکث کرد و لحنش ایندفعه عوض شد و گفت :
- خوب هستین خانم احدی ؟ عذر میخوام بجا نیاوردم . درخدمتم
- خواهش میکنم ... حدود ساعت ۷/۳۰ میتونید بیاید دنبالم ؟
- بله حتما ، بیام کجا دنبالتون؟
- خونمون
- چشم ، سر ساعت حاضرم
- خیلی ممنونم
- خواهش میکنم .
- خب پس تا شب ، خدافظ
- خدانگهدار
لباسم ک قرار بود بپوشم یه پیرهن زرشکی رنگ ک تا یکم پایین زانوهام بود ، چند گل درشت و ریز به همون رنگ هم روش با مهره کار شده بود . در کل ساده اما زیبایش تو ساده ایش بود . با یه شال مشکی و ساپورت مشکی انتخاب کردم .
یه ارایش ساده و ملایم ، هماهنگ با رنگ لباسم زدم . تو ایینه نگاهی به خودم انداختم تا ببینم مشکلی نداشته باشم . اما مثل همیشه زیبا اراسه . بله کم کسی ک نیستم . سرکار خانم مانا احدی ،،، خدای جذابیت و خود شیفته ای .
از تعریف خودم خندم گرفته بود .
یه مانتو سفید مجلسی رو لباس پوشیدم و به ساعت نگاه انداختم . ۷/۲۵ بود ک شریفی زنگ زد به گوشیم .
- الو
- سلام خانم . من دم در هستم .
- ممنون الن میام .
گوشی و قطع کردم و با مامانم خدافظی کردم . از خونه خارج شدم . به اطراف نگاهی انداختم و چشمم به اقای شریفی افتاد ک دست به سینه به صمند سفیدش تکیه داده بود و منتظر منو نگاه میکرد . الن ک دقت میکردم دیدم واقعا پسر جذابیه . هیکل ورزشکاری و قیافه ای مردونه و زیبا .
وقتی نزدیکش شدم با دقت بیشتری به صورت و لباسام نگاه میکرد . با لبخندی خودشو جابه جا کرد و درو واسم باز کرد و گفت :
-بفرماید
واااایی چ جنتلمنانه . خخخخ
منم با لبخندی کمرنگی تشکر کردم و نشستم . پرسید :
- کجا باید ببرمتون !!
- تالار لاله
ابروهاشو داد بالا و گفت :
- اهان
الن متوجه شد این طرز لباس و صورتم برا چیه .
به راه ک افتادیم ، از سکوت ماشین خسته شدم . گفتم :
- میشه یه اهنگ شاد بزارید !!؟؟
با تعجب از ایینه نگاهم کرد و گفت :
- روز اول گفتین قطع کنم . فکر میکردم از اهنگ خوشتون نمیاد .
- نه دوست دارم . ولی بستگی ب شرایطم داره ک حوصلشو داشته باشم یا ن .
- بله . چشم الن میزارم .
نیم ساعتی بخاطر ترافیک تو راه بودیم . دقیق ساعت ۸ رسیدیم ، تا پیاده شدم گفت :
- شب خوبی داشته باشید ، امیدوارم بهتون خوش بگذره .
- ممنونم ازتون .
- عذر میخوام ،،، ساعت چند بیام دنبالتون ؟؟
- نمیدونم ، هر وقت خواستم برگردم زنگ میزنم بهتون .
- باشه ، پس فعلا خدانگهدار .
- خداحافظ .
بعد از چند قدمی ک به سمت در تالار رفتم ب شیدا زنگ زدم ک بیاد دم در تا با هم بریم داخل .
تالار بزرگ و شیکی بود . با وجود انبوه زیاد ماشین مطمعنن مهمون زیاد دعوت داشتن و مختلط بود جشنشون . بعد از چند دقیقه شیدا اومد و با هم وارد شدیم . اونم لباس شیک و قشنگی به رنگ طلایی پوشیده بود با شال همرنگ و ساپورت مشکی . ارایششم عالی بود . در کل دختر زیبایی بود از هر نظر .
بهم گفت :
- سلام . چرا انقد دیر کردی ؟؟
- چنانم دیر نکردم ک ، هنوز ساعت ۸ . تو زود اومدی خب ب من چ .
- نخیرم منم یک بیست دقیقس ک اومدم . اما همین بیست دقیقه خیلی بهم سخت گذشت .
- اااا چرا ؟؟
- بس شلوغه و هیچ کسیو نمیشناسم یکه و تنهام . سمیرا هم بس سرش شلوغه همون اول بهم خوش امد گفت و رفت دیگ ندیدمش
- اها . خب عروسی تک ابحیشه دیگ . نمیتونه ور دلت باشه ک . پس خیلی شلوغه اره !!!
- اره بابا . کسی به کسی نی ک .
وقتی وارد سالن اصلی شدیم با اونهمه ادم و رنگ و وارنگایی ک دیدم هنگ کردم . شیدا دستمو گرفت و منو برد طرف صندلیایی ک انتخاب کرده بود و نشستیم .
#ادامه_دارد
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
4_5962952119240623646.mp3
8.83M
🎧 دوای همه دردها و رنجها ...
🎤 استاد دارستانی
▪️پیشنهاد دانلود
@abbass_kardani🌹
💗 پیام شهید ابراهیم هادی💗
🌷خواهرانم!
به حجاب احترام بگذارید
که با حفظ آن
می توانید بهترین آرامش رو
در جامعه به ارمغان بیاورید.
❣✨❣✨❣✨❣✨❣
🌷و خود شهید هادی ، از بهترینهایی بود که خود عامل به عمل بود چون از هر نامحرمی فاصله می گرفت ، تا در دام و فریب شیطان نیفتد.
@abbass_kardani🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 ارتباط با نامحرم!🔥
📽 #تصویری
🌤✨همانابرترین کارها،کاربرای امام زمان است
@abbass_kardani🌹
🔸طلبه مجاهد سیدعلی زنجانی شهید شد.
طلبه مجاهد سیدعلی زنجانی بر اثر حملات موشکی در دفاع از حریم اهلبیت"ع"سوریه آسمانی شد.🕊
@abbass_kardani
#خـــاطرات_شهدا
قلب رئوف ابراهیم ، بزرگترین نعمتے بود ڪه خدا به این بنده اش داده بود.
یڪبار در دوران مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم ، یڪے از علما هم آنجا بود.
ابراهےم از خاطرات جبهه میگفت.
یادم هست ڪه گفت ، در یڪے از عملیاتها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم ، از لابه لاے بوته ها و درختها حسابے به دشمن نزدیک شدم.
ےڪ سرباز عراقے در مقابلم بود ، یڪباره در مقابلش ظاهر شدم ، ڪس دیگرے نبود ، دستم را مشت ڪردم و با خودم گفتم ، با یک مشت او را مے ڪشم.
اما تا در مقابلش قرار گرفتم ، یڪباره دلم برایش سوخت.
اسلحه روے دوشش بود و فڪر نمے ڪرد اینقدر به او نزدیک شده باشیم.
چهره اش اینقدر مظلومانه بود ڪه دلم برایش سوخت ، او سربازے بود ڪه به زور به جنگ ما آورده بودند.
به جاے زدن او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید میلرزید.
دستش را گرفتم و با خود به عقب آوردم.
بعد او را تحویل یڪے از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم براے ادامه عملیات جلو رفتم...
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم2
@abbass_kardani
جا مانده ز خوبان شده ام، گریه ندارد؟!
مجنون و پریشان شده ام، گریه ندارد؟!
#سالگرد_شهادت
#شهید_احمد_مشلب🌸
@abbass_kardani🌹
✍دلنوشته حسن یاسین ابو هادی دوست #شهیدمشلب و چگونگی خبر شهادت🌸
.
انگار خبر #شهادت همچین روزی (اسفند/29فوریه) به من رسید... روحم از غم و درد خالی نمیشه... قلبم بخاطر فقدان اون چهره خندان غمگینه... و عقلم میخواد در مقابل چشمهام مقاومت کنه که اشکهام جاری نشه...💔
#احمد در بهشت ابدی جاودانه هست🍃
و انگار این چند سال همین دوساعت پیش بود که گوشیم زنگ خورد و ای کاش زنگ نمیخورد..📞📱
_اسم پدر احمد مشلب چیه؟
قلبم شروع به تپیدن کرد..و چشمهام لرزید..آیا #احمد به آسمان ملحق شد؟؟🌠
ای خدا..ای خدا..ازت خواهش میکنم که این احمد، احمدِ ما نباشه😔
+اسم پدرش محمده
_یعنی مصطفی نیست؟
+نه داداش، محمده
_ولی اون(احمد) نمیتونه(شهید) باشه
یکم خیالم راحت شد...ولی به سرعت قلبم شروع به تپیدن کرد...انگار یه اتفاقی افتاده بود...🍁
یادم میاد که دیروز احمد باهام صحبتی نکرد...
باسرعت بهش پیام دادم💌 ولی زنگ نزد..☎
تو سرم احساس سنگینی می کردم و انگار رگهام منجمد شده بود❗️
بعد با خودم گفتم: احمد...! ...احمد تنها شخص تو منطقه ماست که از این خانوادست(مشلب)‼️
اشکهامو حبس کردم...قطعا اون لحظات جزء سخت ترین لحظه ها بود...💔
تلفنم دوباره زنگ خورد📲
_حسن...احمد شهید شد..💔🍃
+نه نه نه داری بهم دروغ میگی؟! داری باهام شوخی میکنی،درسته؟!😔
_نه،راست میگم داداش به خدا احمد شهید شد...😔🌸🍃
خاطراتی که باهم داشتیم مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد...🎥🎞
کلماتی که قبل از آخرین باری که میخواست بره،یادم اومد...📝
◀برام دعا کنین برنگردم▶
و چطور جواب داد....
جواب نداد جز با دريايي از اشک💧
و قلبم از همون موقع تا الان داره میسوزه..💔🌹
نویسنده نیستم و در کل شخص بااستعدادی هم نیستم..ولی این کمترین چیزیه که از اون لحظه کشنده میتونم بنویسم...و بیشترازین از عهده من خارجه..❣
📝حسن إ.یاسین
سالگرد شهادت برادرم احمدمشلب
@abbass_kardani🌹